يکشنبه ۲۷ آبان
سفر نوستالژیک(قسمت هفتم)
ارسال شده توسط سمیرا_خوشرو در تاریخ : سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸ ۱۶:۱۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۰۶ | نظرات : ۶
|
|
سفر نوستالوژیک
(قسمت هفتم)
🌿🍂🍀🍁🍀🍂🌿
مامانم میگه: از خرچنگ پرسیدن چرا کج راه میری؟
جواب میده: جوونیه دیگه!!
ضرب المثل قدیمیه، یعنی جوونا از بس که ذوق و شوقشون و انرژیشون زیاده نمیدونن دارن چیکار میکنن.
تو بهار و تابستون اگه بریدکنار رودخونه ها که نزدیکشون خونه هست حتما میبینید کنار آب، یه جایی هست که نصفش زمین و نصف دیگش آبه، لونه درست کردن برای غاز و اردک
چون فصل کشاورزیه و نباید وارد مزرعه بشن از طرفی هم حیوونکیا به آب احتیاج دارن پس باید یه مدتی این حبس موقتی رو تحمل کنن.
الان اینجا غازو اُردکای ما هستن، با آب بازیشون کلی شلوغ کردن.
یاد یه چیستان افتادم:
اون چیه که شاهِش میره، ولی لشکرش نمیره؟
رودخونه، آبش میره ولی سنگاش باقی میمونن.
پدرم تو شبای زمستون کلی از این چیستانای قدیمی برامون مطرح می کنه، آخرشم جواباشو بهمون میگه، پدرم تعریف میکنه: قدیما اینجوری نبود که به ساده گی جوابو بگن، نوبتی باید جواب میدادن، هر کسی جواب غلط میداد چشماشو می بستن، جلوش یه دایره با زغال روشن درست میکردن، وسطش یه زغال خاموش میذاشتن. اون باید با چشم بسته زغال سرد رو برمیداشت، چون نمیدید اشتباهی به زغال داغ دست میزد و یه کوچولو میسوخت!!
اونوقتا هم توو اتاق رو آتیش غذا درست میکردن، همیشه زغال داغ توو دسترس بود.
خلاصه یکی ازسرگرمیهاشون این بود.
حالا دوس دارم برم یه سری به مزرعمون بزنم، چند روز پیش نشا کردیم. من خودم عاشق نشا کردنم، وقتی پاهامو تو گِل سرد فرو می کنم و بوته های سبز رو با فاصله و منظم تو دل مزرعه مینشونم حس خوبی بهم دست میده، یه آرامشی داره که نمیشه وصفش کرد.
پدرم دوست نداره ما تو مزرعه کار کنیم! میگه: من یه عمر جون کندم، تموم استخونام پوسیدن تو گِل، ولی سهمم فقط دستای خالیه پینه بسته ست ! کسی حمایتمون نمیکنه، کشاورزی آینده ای نداره، نمیخوام بچهام اینکارو ادامه بدن.
حقداره، کاشت برنج خیلی زحمت داره و پر هزینه هست، مزرعه مثل بچه نگهداری میخواد، باید ازش دائماً مراقبت کنی تا به ثمر برسه. آخرشم دلالا به قیمت ناچیز ازمون میخرن.
اینجا مزرعه عمو حسینم هست، بعدش دشت سرسبز ماست، دست تو دست نسیم دارن میرقصن، چند ماه سبزن، بعدشم میشن دشت طلایی، وقتی خوشه های زرد برنج مثل گوشواره های طلا از شونه ی ساقه ها آویزون میشن دیدن دارن...
پایان قسمت هفتم
سمیرا_خوشرو_شبنم
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۷۵۹ در تاریخ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸ ۱۶:۱۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درودتان استاد زارع گرامی سپاسگزارم از حضور پرمهرتان برقرار باشید 🌹🌹🌹🌹🌹 🌸🌸🌸🌸 🙏🙏🙏🙏 | |
|
درودتان گرامی سپاسگزارم از توجه شما برقرار باشید 🌹🌹🌹 🙏🙏🙏🙏 | |
|
درودتان گرامی سپاسگزارم از توجه شما برقرار باشید 🌹🌹🌹🌹 🌸🌸🌸🌸 🙏🙏🙏🙏 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
داستانی شیرین و لذتبخش
چقدر فضای داستانتون دوست داشتنیه آدم یاد بهشت میوفته... البته بهشت که هنوز نرفتیم ولی خب تصورمون از بهشت همینجوریه... پر از صلح و صفا...
شاد باشید