داستان كوتاه
نويسنده : مبيــنا مــعدني
خُدا خنديد و دختري شصت ساله متولد شد.
__________________
وقتي زمستان ميشد ؛ مادر دست هايش را در پيت حلبي ميكرد و نان را اتش ميزد و بوي خمير در حياط خانه ميپيچيد . در پشتِ تنور تناور و خشتيمان بوي دفتر مشق ميامد.مينوشتيم: بابا نان داد.
مادر ميپخت و نوشتم: مادر نان داد.
معلم دستانم را كبود كرد و اغوشش كشيدم...
مانند مادر؛ هنگامي كه پدر اذيتش كرد و اغوشش گرفت !
گفتم چه حقارتي ست كه ازارم داد و اغوش باز كردم.
معلم مانند پدر دردناك ميزد . پدر به اتش و صحرا و من نميگفت : گريه نكنيد بابا جان!داريم بازي ميكنيم.
بعد مادر وقتي نان را اتش زد ؛ چندي تره را از باغچهء كوچك حياط ميچيد و ميفهميدم صبح شده است...
ميگفتم: وقتي مادر كه ميخندد يعني صبح است...
ميگفت :پس شب ها چه؟
گفتم : شب ها هم بوي پيازداغش دعوا هاي اتش با پدر را خاتمه ميداد.
وقتي هم كه زمستان بود؛ شبنم روي ترپچه ها يخ ميبست و مزهء اب ميدادند. اما وقتي مادر با ان النگو هايش ان را ميچيد حالم را صيقل ميداد.وقتي صداي پيت حلبي ميامد؛ يعني هنوز زندگي ادامه دارد؛ ميگفتم قبل از زن ها مگر اتش هم وجود داشت؟
مادر گفت: مرد هميشه ميزايد.
گفتم: مادر! پدر خواهرم اتش را ، زاييده است!؟
گفت : نه!پدر زيرِ خنداندن من زاييده است.
بعد چاي البالو دم ميكرد و ميگفت : پدرت خسته است!
گفتم: مادر من بزرگ شده ام.غم در تو ميخندد؟ اينجا به راستي كيست كه زنده است؟
مادرم در قوري را ميگذاشت در حالي كه سرش را تكان ميداد و ميگفت : زن ها ! قربانت ؛ زن ها زنده اند.ما نباشيم مرد ها ميميرند.
گفتم: از گرسنگي؟
گفت :نه ! ميزايند ! زيرِ بار تمامِ اغوش ها ميزايند!
بعد صداي اقدس همسايه مان امد ؛
مادر برپا شد؛ همچون رعدي پر خروش اما ارام...
زيبا چادر ابي را سفت به كمر خود بسته بود و داد ميزد:
دخترِ طاهره دارد ميزايد؛ عجله راه كن. ميميردا !
شكم اول است.
مادر هم چادر را سر كرد و گفت: تشت را اب گرم كن.
امدم امدم!
بلند شدم و زمزمه كردم : مادر ! چاي البالو چه؟هيزم ها دلتنگ ميشوند!
گفت :بخور!هيزم هم جنسش مانند پدرت است
گفتم :مرد دارد ميزايد مگر؟
تامل كرد و گفت : خُدا دارد معجزه ميكند. بوي دختر ميايد.
بچه اش دختر است. ورم كرده بود.ميدانم دختر است.
خُدا كه گريه كند ؛ دختر متولد ميشود!
مرد ديگر چيست فرياد جان؟ طاهره تسليم مرد است...
بعد وقتي ميرفت ميگفت :بچه كج و كوله نباشد؟لگد مرد درد دارد....
من ميدانم!
سپس در مه محو شد و نسيمِ چادرش را بازي بازي ميداد.گويي جسمي ديگر در زيرِ چادر مادر ميرقصيد.
صبح هم ميشد باز شب بود؛ اما شب نيرويي بسزايي در خود جاي داده بود. انگار جوري به روز پشت ميكرد كه روز در ان ميخوابيد.همچينن شب ها شب ماندند و روز ها دلشان را باختند و من هر چه چشم هايم را ميمالم سياهي ميبينم...!
سه ليوان برداشتم و فرياد زدم دو ! اتش گفت: رِ؛ صحرا گفت: فا!
من و صحرا خنديديم ؛ باز هم ياد نگرفته بود. چاي البالو كه ميريختم يكسان بود؛ هم رنگ و اندازه اش. صحرا موهايش را چار گيس ميكرد و دامن قرمز ميپوشيد و در حياط خانه ميچرخيد .
انقدر ميچرخيد تا از روي موهاي اتش رد شود... اتش كه دردش ميامد ؛ ميگفت؛ كاش باران ببارد ان هم قرمز!
گفتم:سخت نگير؛ البالو رويت اثر گذاشته ؛ سي سال كه از زمستان بگذرد ما باز هم البالو ميچينيم .
_البالو كه تابستان بود! كمي درس بخوان!
صحرا گفت: افكارم نشده اي! دنياي من فرق دارد!
اتش گفت: از وقتي ويلن را با ما ميزني انقدر لطيف شده اي؟
توِ همان لو لو سر خرمني! ميترشي!
بعد گيس هاي هم را ميكشيدند و مادر با دستانِ خوني امد؛
ابستن زاييد.
گفت :وقتي دستانم را ميشورم شروع كنيد.
ويلن ها را برداشتيم؛ باد به خنكي اب يخچال ميوزيد.برگ ها ميخنديدند و باغچه مان دلتنگ بود.دلتنگ جواني مادر كه موهايش روي ترپچه ها ميريخت.
گفت : چشم هايت را ببند.
گفتم : بستم. انگشتانت كه راهي ندارند.
به كجا؟
گفتم: به بيرون. نور خورشيد تاريك شد؛ بگو چرا بستم ؟ چشمات را دريغ ميكني؟
گفت: چه ميبيني چشم بسته؟
گفتم: تو!
گفت : چشم هايت كه بسته بود.
فكر كردم ويلن در شهر مانند عشق يك زن به پيرمرد است.
چيزي به اسم زيبايي و شادابي وجود داشت ؛اما چيزي به اسم تفاوت در زن و مرد پيدا نبود...
عشق هست كه عشق بود و وقتي با بوسه ميشد كاري كرد چرا چشم هايم را ببندم؟ ميخواستم تنها مرد دنيايم باشد و خالي از احساس بود.
برگشتم و سيب را از دستش قاپيدم و گفتم : نميفهمي!
گلدان شمعداني ايوانمان را شكست و گفت : حالا چه ميبيني؟
گفتم: برو كافور بخور.بلكه بميري! و در دل گفتم كاش نميري!
مادر خنديد و بشكن ميزد و صحرا كه از همه كوچك تر بود با ان دست هاي ظريفش از من و اتش هم بهتر مينوازيد.
اتش گفت : مادر ببين! استاد نواز اينطور گفت بگيرم!
غباد چايي را هورت كشيد و گفت: زن ها همينند ؛ فقط ميروند صورت مسئله را ياد ميگيرند ؛ همين اتشِ وزه شش قران داده تا ياد بگيرد ان ساز را چطور در دست بگيرد!
يكي از تار هاي موهاي اتش سفيد شد و مادر گفت: درد نگيري اي پسر! چكارش داري؟ بعد دوباره بشكن زد و گفت بزن اتش! بزن اتشِ مادر !
من هم گفتم: فريادت هم بميرد ، نه؟
گفت: از دست شما خواهر ها و برادر! ديوانه ام كرديد؛ اصلا بگذار وقتي پدرت امد بلكه عيدي اي ؛تشويقي اي ،كوفتي ؛بگيريد.
گفتم: پدر كه بيايد ساز هايمان ميميرد؛ مادر سكوت كرد وصحرا به موهاي اندك سفيدِ اتش نگريست و غباد يك ليوان ديگر چاي هورت كشيد.
باد هنوز ميامد و اسمان تكليفش معلوم نبود و باعث ميشد مردم شهر با ترديد چتر بيرون بياورند يا نياورند.
ميگفت: اهل دل كه باشي ؛ خوش است گِل زمين باي انگشتانِ پاهايت برود و شن و ماسهء لب ساحل درون پايت گير كند.
گفتم: كثيف است.چيزي در پايت ميرود!
_هميني ديگر! ذوقم را ميكشي.
من كه همش جوراب هايت را ميدوزم ؛ مثل روز اول! قيمه دوست داري نه؟
_اره.
درست كنم؟
_هرگز!
جهنمِ سياه!
ان روز كه مريض بودم ؛ باران نميباريد.هوا خسته بود. ابر ها خواب بودند انگار؛ مه الوده بود و نه تميز. حال ادم ها هم همين بود ؛ نه خوب بود و نه بد. همين مقولهء انسان بودن است كه درد است و هم زندگي؛ ميگفت :همچين چيز هايي ادم را انسان ميكرد.
در تخت غلتيدم و مادر در اشپزخانه بود.
صداي اواز ميامد.يك اوازِ دور؛ گويي دخترِ بچه اي عاشق درون مادر زوزه ميكشيد. ان هم درون يك چاه؛ غمش به اندازهء زني شصت و اند ساله بود كه گنگ بار نميفهميد در كودكي چه ميكند؟
موهايم را بي شانه گذاشتم و كنارِ اشپزخانه طوري كه مادر نبيند ايستادم ؛
يك تره پاك ميكرد و وقتي كودك بوديم روي دستانم را كه پدر ميزد و سرخ ميشد ميگفت: ترپچه!
گفتم : اين كه خوردني نيست. بوسه بارانش كن؛ اسمان را ببين مادر؛ به خاطر پدر گريه كرد.
به راستي خدايي كه مادر ميپرستيد كجا بود؟اشك هاي يك زن كه صدا دار ميشد خُدا نعره ميزد؛ فيلسوف ها در تعريف زن ميمردند و همچنان زن هاي عوضي و فاحشه وجود داشتند.
زن ها در كودكي كه نبايد هر چه را بشنوند. كودكي كه دستانش زنانه باشد مگر با ابنبات خر ميشود؟
نمرهء زبانم بد شد؛ مادر گفت: زبان به چه دردت ميخورد؟ بيا سبزي پاك كن!
گفتم :عشقِ پدر مرده است؛ به چه اميد؟
به اميدِ تو دخترم.
اتش و صحرا و غباد چه؟
انان مانند تو مريض نشده اند.
اما مادر من كه مريض نبوده ام!
سبزي ها را كنار گذاشت و با موهاي سپيدش گفت: پس چرا مدرسه نميرفتي؟
مادر زن ها كه تنها باشند؛ اوازي ميخوانند.
درس را پس زدي اواز بشنوي؟ تو ديوانه اي؟ سيمين بس نبود؟ ديوانه اش كردم. به خودش رفته اي!
مادر؟ زن كه تنها باشد قرمه هايش جا ميفتد.چه نياز داري پدر باشد؟ كاش بميرد! حداقلش اين است وقتي در خانه ام كبودي هايت را ميبينم. ميترسيدم در ان مدرسهء كوفتي باشم و بيايم ببينم قرمه ات بار است و دستي شبيهِ توِ نيست ان را بكشد و سالاد شيراازي را فلفل بپاچد!
اشك هايش ريخت و براي تنم اغوش شد.
كمي مادر را مانند كودكي هايم پاييدم؛ صورتش سرخ بود.
گفتم: ترپچه!
پريد و ارام گفت: فرياد من ؛ بيدار شدي ؟
پدر كجاست؟
نمازش را خواند و رفت.هرچه گفتم يك ليوان چاي انقدر وقت گير نيست ؛ بخور .گوشش بدهكار نبود!
گفتم: كدام چاي؟ كدام ليوان؟ كسي اينجا ديوانه است و زنجيري نكرديمش؟
با حيرت گفت : اين حرف ها ديگر چيست؟ باز چه كتابي خواندي؟
ادامه دادم:كدام شاه عباسي مانده است؟ مادر ! من گفتم هر زن ليواني دارد.جهيزه دارد.ارزش دارد حتي اگر زوري باشد.
مادر سرش را پايين انداخت .
مدتي سكوت كردو گفت: دو تا مانده است.
پدر كه فرياد ميزد همه بيدار ميشديم. ميگفت نترسيد باباجان ؛ داريم بازي ميكنيم!
اتش و صحرا در اغوشم كهنه شدند.هنوز صداي جيغ زن و نعرهء مرد ادامه داشت.استكان شاه عباسي ميشكست .
صحرا گفت: جهيزه اش!
اتش ادامه داد: بايد قرمه بي نمك باشد يا ابگوشتش شور؟
غباد غم الود گفت: زن كه زن باشد اين ها را ميفهمد.
اتش ناليد:تو هم بدبختي كه مردانگي را داري از پدر ياد ميگيري!
خفه شو !
اتش گفت: كور خواندي! مگر سيمينِ بيچاره ام؟
ديگر مدرسه نميرفتم . بيشتر كتاب ميخواندم ؛ كتابخانه ميرفتم و ميگفتم درس ميخوانم؛ بعد از شعر ديگر هيچ دنيايي گسترده تر از زن ها نبود. شعر ميگفتم و ساز كهنه با خواهر ها ميزديم.
اتش گريه ميكرد . صحرا كودك تر بود و غباد حزن الود اغوشش ميكرد.
مادر را همسايه ها گرفتند و من نگاه ميكردم و فكر كردم پسر ها كه بچه باشند ؛ غم ببيند بايد چيزي فراتر از مرگ شوند.
سيمين كه ميخنديد انگار چشم هاي مادر را جوان كرده اي.
عجيب به رنگ بنفش بود . زرد ميخنديد و در پاييز نارنجي بود.
كلاغ ها داد ميزدند غار غار ؛ سيمين ميگفت: زيباست.
عاشق كه شد موهايم را چهار گيس ميكرد و اتش براي صحرا گوشواره گيلاسي ميگذاشت و اخر سر خوردنش باهم دعوا ميكردند.تنها گيسي كه در خانه سالم بود من بودم و سيمين.
مادر ميگفت: چه بريزم؟
پدر دادزد : سرت پي كدام مرد است؟ كه نميداني من فلفل دوست دارم نه دارچين!
مادر اشك شد و سيمين گفت: خب دارد ميپرسد.عيبش چيست؟ رِدام رِدام ! گريه نه!!
پدر در كله اش كوباند و زار زار ميخنديد و باز موهايمان را بافت.
اشك هايش كه روي موهايمان ريخت ؛موهايم بوي شامپو نميداند. خرمايي بودند و بو و طعم اشك ميدادند و وقتي ان را به سيمين گفتم ؛ كتاب شعر را كنار گذاشت و گفت؛ ادم كه زن باشد ديگر قلبش ان قلب نميشود ؟
گفتم : كليشه نباش! چرا موهايم شور است؟ دريا ريختي رويشان ؟
حالت قهر به خود گرفتم و ان زمان ها كودكي شش ساله بودم و سيمين ادمِ بزرگِ خانه بود و به درس هاي ما ميرسيد و اول هاي مهر كتابمان را جلد ميكرد و كمرش درد ميگرفت.
اخر هفته ها ما را به حمام ميبرد و موهايمان را شانه ميكرد. به گوش هايمان شعر ميخواند و ارام ميخوابيدم.
اخر كه عاشق شد پدر نميفهميد.مگر يك دختر چه ميخواست؟ سيمين با قد بلندش به سمتم امد و ارام گفت: واسه همين است كه مو نبايد شور باشد؟
فكر كردم و گفتم: موي شيرين هم داريم؟
گفت : زن ها كه شب ها ميخوابند نبايد گيس باشد موهايشان.
با نگاهم گفتم چه؟پس چكارشان كند؟
گفت: بچه اي! و رفت.
وقتي براي موهايم اشك ميريختم و باران ميامد ،
شنيدم سيمين به مادر گفت: موهايت را شب ها ببند . وقتي زلفِ زن روي بالش نباشد مرد است كه خسته ميشود .
مادر زيرك خنديد و گفت : باز شود چه؟
مرد را قوي ميكني كه صورتت سرخ تر شود؟ سرخاب بمال روي گونه ات . تو زيبايي و اين را همه ميدانند مادر!
مادر نشست و سيمين رفت.
مادر ميگفت : من كه نيمفهمم تو را ؟
سيمين را كه نميفهميدند باران بند ميامد. سال هاي قبل از مرگش و ناكام در شعر و جوان مرگ شدندش باران نميامد. خشك سالي بود انگار؛ وقتي خاك ها را روي سنگ لهد ريختند همه بيهوش شدند و زن ها در سر هايشان ميكوبيدند و پدر ان دور ؛ پيپ ميكشيد و روي زمين قدم نميزد انگار!
من هنوز نگاه ميكردم و نالهء مادر تمامي نداشت.
اتش اداي زن ها را در مياورد و كمي خاك روي سرش ميريخت و اشك هايش بند أمده بود و براي ابرو داري تف ميزد روي گونه اش.
ميگفتم: زن ها كه بزرگ باشند زيادي گريه ميكنند. انگار ميخواهند از راه كودكي تا سي سالگي را نال و مويه كنند.
ميخنديد و ميگفت : كمي تعريف از مرد نداري؟
مردي نديدم!
خنده اش محو شد. گفت يعني من مرد نيستم؟
مرد من نيستي!
چرا؟
قيمه ميخوري؟
اره!
درست نميكنم!
جهنمِ سياه.
اتش وقتي از صحرا درس ميپرسيد ؛ صحرا تته پته ميكرد!
اتش فرياد ميزد؛ مانندِ فرياد ميخواهي بي سواد باشي؟
صحرا اشك هايش را به موهايش ميماليد و موهايش خيس ميشد و ميگفت : نه! بعد بدتر ميزد زيرِ گريه!
وقتي روي قبر باد كردهء سيمين شمع ميگذاشتند ؛ همه باز زار زار ناله ميكردند .
سر مردان پايين بود و زن ها در سر و سينهء خود ميكوبيدند و تا جايي كه سواد داشتم روي بنر سياه را ميخواندم:سيمين آستانه؛جوانِ ناكام در شعر
بعضي از كلمات چه تلخ اند.
گريه نميكردم و هنوز كه هنوز بود پدر را نگاه ميكردم .
سنگ قبر را فردا ميگذاشتند كه گويا شعري از خودِ سيمين روي ان حك شده بود . پدر منت كلي پولش را دادم را با هر پك روي جسم بي جان و بي هوش مادر سركوفت ميزد!
مادر كه به هوش ميامد ؛ ميگفت: انگار توله اش نمرده است. ناكام شد مرد! جوان من پر پر شده است!مگر تخم ديگري ست كه اينجور ميكني؟ از خانهء بابام اورده امش؟ و ازين حرف هايي كه هيچ گاه در گوش مرد هاي زبان نفهم نميرفت.
روي ان چاله و خواهرم و جسم نحيفش خاك ريختند .
با هر خاك انگار نيمي از زنان درونش ايستاده بودند و مرد ها در سر و سينهء خود ميكوبيدند.
هنوز نگاه ميكردم و باران خاك قبرش را گِل كرده بود.بوي جنازه ميداد.انگار روي جسم نحيفش كه در حمام ميديدم كلي كافور ريخته اند!
گفت : دوستت ندارم و گلدان هايمان را باز شكست!
گفتم: كافور بخور! بلكه بميري و در دل گفتم :كاش بميرد!
اتش و صحرا و غباد روي گِل ها لي لي ميكردند و من كنار ان چاله كنار خواهرم دراز كشيده بودم و اشك هاي اسمان نميگذاشت به درستي نگاهش كنم؟ زن كه باشي زندگي تباه است.نه هميشه! اما كجاي يك زن ؛ زندگيست؟ عشق مگر جرم بود؟كاش پدر هم كافور ميخورد.
صحرا ميگفت: شكم سيمين قلبمه شده است و بعد كودكانه ميخنديدند وبرميگشتم و ديدم خواهرم چقدر به خاك اشتها دارد.
مگر قلب يك زن به خون احتياج داشت؟ خوني سرد كه با تك نگاهِ مردش گرم ميشد. اي داد بيداد ! أمان از عمر هزار سالهء زناني كه هنوز مردانشان نميدانند كه اغوش و بوسه چه ميكند؟
چقدر زن ها كه عاشق باشند غذا هايشان خوشمزه است.
انگار روي هم كلي سيمين تلمبار شده بود. سيمينِ شاد؛ خنده رو ؛ غمگين؛ عاشق ؛ شاعر ؛ غمگين تر؛ سميينِ مرده!
بوي سوتي غم انگيز ميامد و پيپ پدر تؤتون تمام شده بود و كلافه به نظر ميرسيد . مدام ميگفت :تمام شد . بيا بريم خاتونك.
گفتم: رِدام نرويم!ميترسيد.
مادر با يك ناله باز بيهوش شد.
پدر من را هم زد؛ رِدام را كه همش سميينِ ميگفت! از ان پس وقتي همه ميگفتند مانند او شاعر است و كتاب ميخواند به مادر ميگفتم رِدام ؛ مادر ديگر انقدر غمگين بود كه غمگين شدنش نامعلوم بود.
كلاغ ها مرصيه ميكردند و معشوق هنوز به قبر خواهرم نگاه نكرده بود.
گفت : چشم هايت را ببند.
گفتم: چه ميكني؟ مادرم ميبيند.
گفت: مادرت همخوابه من است.
غمگين شدم!
مرا را بوسيد و گفت چه كنم؟
مرا باز ببوسيد.
بوي صورت مادر را ميداد و ديدم سيمين از اسمان دارد گريه ميكند.
خوابِ سيمين را هم ديدم و گفتم : سيمين چه كنم؟
روي تاب ايستاده بود. موهايشان مانندِ هميشه شلخته و لباسِ خوني تنش بود.
مادر ميگفت: خطرناك است نكن.
سيمين گفت: دلم براي نگراني هايت تنگ بود.
مادر گريه مويه كرد.
بلند شدم و گفتم : سيمين چه كنم؟
بعد با انگشت اتاقش را نشان داد كه پدر دارد با چاقو ميزندش.
گفتم : من هم ميكشد؟
گفت : من را كه كشت!
در خواب داد زدم و گفتم چرا؟
گفت عاشقيِ تازه واسه مردانِ كهنه اهميتي ندارد و بعد از تاب افتادو درونِ قبر فرو رفت وك بي سيمينِ خوني روي هم تلمبار شد.
وقتي بيدار شدم ؛ صحرا و اتش در حياطِ خانه داشتند ساز ميزدند.
غباد به سركار رفته بود و ليوان هاي نشسته براي مادر گذاشته بود.
مادر هم ميشستشان ميگفت: خوبي اش اين است مرد ها سر ادم را گرم ميكنند كه غم را فراموش كنيم.
گفتم: مادر سيمين چطور مرد؟
اخرين استكان شاه عباسي از دستش افتاد و شكست .همه گوش هايشان به شكستن عادت داشت انگار.
مادر گفت: شام چه بزارم؟
ببين شوهرت چه دوست دارد!
مادر ادامه داد: خودت خوب ميداني!
من چطور ميدانم؟
چه ميدانم ! شادمهر ميگويد فرياد ميداند من چه دوست دارم!؟
گفتم: بگذار من ميزارم برو به سبزي هايت برس.
اري.اين را ميدانم كه كشته مردهء سبزي است!
پوزخند زدم و گفتم: مرد ها همشان عاشق سبزي خوردن اند.
گوشت را با پياز تفت دادم و گفتم: باشد.
چه باشد؟
يادت است براي پدر سبزي پاك ميكردي؟
مادر گفت: خدابيامرز ؛هميشه ايراد ميگرفت!
همين ديگر.عاشق گير اند. اين سبزي هاي بي زبان هم مقولهء عجيبي هستند براي بهانه گيري مردانِ زبان نفهم!
راست ميگويي؛ پدرت زبان نفهم بود.
شادمهر كه امد ؛ جواني اش در خانه تاب خورد. مادر روز به روز جوان تر ميشد و خرج سرخاب هايش بالا رفته بود. غباد اوايل ازدواج مادر ، چند روزي از خانه فرار كرده بود و نميتوانست به كسي كه هم سن و سال خودش است بگويد پدر!
اما برگشت. مرد كه قدرت نداشته باشد پشگل هم در جامعه ارزش ندارد!
من هم در اغوشش گرفتم و نگذاشتم بفهمد من عاشق دل خستهء شادمهر بودم و حالا بايد به جاي قرمه پختن چند پيمانه بيشتر برنج بگذارم.
خانواده اي دو نفره از ما دور بود و حرف شهر شده بوديم.
گاهي از مادر ميرنجيدم وقتي صداي بوسه هايش را تا صبح ميشنيدم ؟
اين چه سرنوشتي بود؟ سيمين من را نگاه ميكني؟ پدر كه مرد ! وقتي كنارِ خُدا ميخوابي بهش بگو من را هم ببرد.
ديگر شعر هايت نيست.
كاش نعره هاي پدر بود و ديگر صداي معشوقه بازي مادر ومعشوقه ام را نميشنيدم .
فرداي ان شب به سر قبر سيمين رفتم و برايش كلي بنفشه وحشي بردم . گفتم الان كه بودي سه وهفت سالت بود اما تو كه رفتي حس كردم پيري جواني ناكامت در كودكي ام جا خوش كرد.
تو با روحي ١٠٠ ساله و جسمي ١٧ ساله رفتي و من كودكي ٨ ساله با روحي ١٠٠ ساله واماندم .حالا عاشق هستم.
عاشق كسي كه صحرا و اتش با اكراه ميگويند : پدر! و صحرا فرياد ميزند همان پدرِ دوم!