◇ دخترم کجاست؟!!
نوشته ی سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
- دخترم کجاست؟!
پرستار ذوق زده نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی بر لب از اتاق بیرون رفت و با دکتر برگشت. بین راه به دکتر می گفت: آقای دکتر ببینید لطفا! آقای نوری انگار حافظه شونه به دست آوردن!.
- چی شده مگه خانم پرستار؟!
- آقای نوری سراغ دخترشونو گرفتن!
- بسیار عالیه... خدا رو شکر... این میتونه نشونه ی موفقیت آمیزی باشه...
یعنی من حافظه ام را از دست داده بودم؟! باور کردنی نبود چرا؟!
پرستار و دکتر کنار من ایستادند و دکتر شروع به بررسی وضعیت ام کرد. گیج و منگ، از همه چیز و همه جا بی خبر از دکتر پرسیدم: میشه توضیح بدید چه خبره؟!
- ببینید آقای نوری شما چندین ماهه که اینجا هستید و کاملا حافظتون رو از دست داده بودید، ما هر چی میپرسیدیم کی هستید و خانوادتون کجاست چیزی یادتون نبود.
- آخه چه جوری سر از اینجا در آوردم؟!
- حدود سه ماه پیش یه رفتگر شما رو اینجا آورد، سرتون شکسته بود و پای چپتون شکسته شده بود.
- من یه زن داشتم، رها... اون کجاست؟! اینجا نیومده؟!
- کسی اینجا نیومد، فقط همون رفتگر چند وقت پیش سر زد و دیگه هیچکس اینجا نیومد.
- وضعیت پام چطوره؟!
- کاملا خوب نشده اما می تونید باهاش راه برید.
- از کجا میدونید اسم من نوریه؟!
- از روی ی کارت عضویت کلوپ که توی جیبتون بود...
- من باید رها رو پیدا کنم!
دکتر نگاهی به من کرد و گفت: میتونید مرخص بشید، ساکتون هم اونجا بالای تخته. البته ما بدون اجازه اونجا رو گشتیم که چیزی پیدا کنیم اما فقط پر از پول بود. بعدا با کمک پلیس متوجه شدیم که خونتون رو فروختید و اون پول احتمالا...
- بله، اون پول خونمه، اما رها هم باید همراه من بوده باشه.
- در هر صورت باید قبل از خروج شما، به پلیس خبر بدیم. تا کارهای تسویه حساب انجام بشه میتونید شما استراحت کنید.
دیوار اتاق به رنگ سبز خیلی روشن بود، تخت ها و پرده ها و حتی ملحفه و لباس های تن ام، مقداری دارو و چند تا سرنگ روی میز کنار تخت ام بود.
پرستار با چشمان درشت و آبی اش من را یاد رها انداخت، چشم های رها مثل چشم های مادرش بود. به همان درشتی و زیبایی.
دکتر صورتش موقر و متین نشان می داد. ته ریشی گذاشته بود، عینک اش را نوک بینی اش ثابت کرده بود. وارو اتاق شد. پرونده ام را در دست داشت. نگاهی به من و نگاهی پای چلاقم انداخت و گفت: از نظر من شما مشکلی برای مرخص شدن از بیمارستان ندارید. اینم پرونده شماست که مهر و امضا کردم. چند دقیقه دیگه مامور مستقر در بیمارستان میاد و شما در اختیار او هستید.
چند دقیقه گذشت، مامور پلیس اومد. روی اتیکت اش اسم اش را خواندم... حمیدرضا ارفع.
- انگار حال و روزتون خوبه آقای نوری!؟
- بله جناب سروان، خوبم! شما از دخترم رها خبر ندارید؟!
- بذارید کمی حالتون جا بیاد، میگم...
- لطفا الان بگید!
- خب ما به یه چیزهایی دست پیدا کردیم، البته شاید دخترتون نباشه، اما در یک گورستان قدیمی که مخصوص مسیحیاس یه قبر تازه پیدا شده که روش اسم رها نوری حک شده! باید صاحب قبر رو پیدا می کردیم که نبش قبر کنیم... اما تا حالا... احتمال دادیم که دختر شما باشه... درسته؟!
چشمانم پر از اشک شد، گلویم را چیزی فشار میداد.
- این امکان نداره، رها نمرده...
- آروم باشید در هر صورت ما میتونیم شما رو به اون گورستان ببریم... هماهنگی های لازم با مقام قضایی شده... بعدا به بقیه مسائل پرداخته میشه.
پالتوی بلندی که روی چوب لباسی آویزان بود پوشیدم با یک کلاه پشمی که پرستار به من داد و میگفت این لباس ها تنم بوده.
به همراه سروان ارفع سوار ماشین شدیم. راننده سربازی بود. داخل خودرو تا رسیدن به محل قبرستان سروان ارفع شروع به پرس و جو از من کرد: چرا خونه رو فروختید؟!
- ما میخواستیم بریم پیش مادر رها توی فرانسه، برای همین اون خونه رو فروختیم. البته من نه، بیشتر به اصرار رها بود... حدود ۵ سال میشه من از همسرم جدا شدم.
- توضیح قابل قبولیه، اما چرا با ساک پر از پول میخواستید برید؟! مگه فرانسه حساب بانکی نمی تونستید باز کنید؟! شما که میگید قصد داشتید اونجا ساکن بشید؟!
- کامل یادم نمیاد، شاید میخواستم بریزم به حساب که یکی منو با چوب زده و...
- اما با توجه به بررسی ها و نطریه پزشکی قانونی، ضربه ای که به شما خورده از چوب نبوده، شما از ارتفاع افتادید و با توجه به صحبت های رفتگری که شما رو بی هوش پیدا کرده، سرتون به سنگ خورده اون هم پایین تر از اون گورستان قدیمی، احتمالا از اونجا افتادید.
سکوت کردم، چیزی به یاد نمی آوردم. منتظر بودم که به گورستان برسیم.
گورستان خارج از شهر بود، آفتاب داشت محو می شد، غروب غم انگیزی بود، فضای وهم آلود گورستان حس عجیبی به من می داد، انگار تمام اجساد از گور بلند شده بودند و من را نگاه می کردند. لرزشی را در پشت حس کردم.
برخی از درختان گورستان خشک و علف های هرز داخل گورستان نیمی از قبر ها را پوشانده بود.
بیشتر قبرها ترک خورده و کهنه بود، انگار سالها آنجا کسی عبور نکرده بود. در آن میان یک قبر تازه و نو جلب توجه می کرد. روی آن قبر اسم رها نوری حک شده بود. وقتی قبر را دیدم هیچ حسی جز وحشت به من دست نداد.
دستی به صورتم کشیدم، احساس پیری کردم، انگار همان لحظه به اندازه ده سال پیرتر شدم، یک پیرمرد ۵۰ ساله. سروان ارفع پرسید: چیزی به یاد نیاوردید؟
سر ام را به علامت نه، تکان دادم. گریه ام گرفته بود. در پاهایم احساس سستی و کرختی کردم. روی زمین، کنار قبر رها ولو شدم.
هوا تاریک شده بود، پیرمردی چهارشانه با کلاه لبه دار و یک پالتوی بلند مشکی از دور به طرف ما آمد. صورت اش را با دستمالی پوشانده بود. چشم جنباندم، سروان ارفع نبود. پیرمرد نزدیک تر شد. فریاد زد: آهای آقا، شما اینجا کار میکنید؟!
نتونستم جواب اش را بدهم. به من رسید، روی من خم شد. خنده ای وحشتناک کرد و گفت: امشب رو مهمون من باش!!!
زیر بغل ام را گرفت و کمک کردم که بلند بشوم، تلو تلو خوران خودم را سر پا نگه داشتم.
- میتونی بری توی کلبه و استراحت کنی تا بیام.
- نه ممنونم، من خوبم، باید برم.
با صدایی لرزان و پر از وحشت این جمله را گفتم. داد زد: چایی روی میزه، می دونستم میای.
و مرا کشان کشان داخل کلبه برد. کلبه کوچک و چوبی گوشه ای از گورستان بود، گورستان خلوت و تاریک. نور کم عمقی داخل کلبه را روشن کرده بود، یک میز کوچک با دو صندلی چوبی مستهلک، به همراه یک تخت چرک آنجا بود، چای داغی روی میز بود، انگار که همین الان آن را از قوری داخل لیوان ریخته باشند. لیوان چای را تا ته سر کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
منتظر شدم که پیرمرد به کلبه برگردد و جریان دفن رها را از او بپرسم. هنوز خوب دراز نکشیده بودم که خوابم برد. خواب عمیق، عمیق تر از مرگ، از تاریکی بیرون کلبه پیرمرد سیاه پوش وارد اتاق شد، فانوسی که نور کم سویی می تاباند در دست داشت. دستم را گرفت و نگاهم کرد، چهره اش در پوشش تاریکی خوب تشخیص نمی دادم، با صدای کرختی گفت: دخترت رو خودت دفن کردی، یادت نیست؟!
- نه، من اینکار رو نکردم!
- پاشو تا بهت بگم.
یک آن، نور فانوس چهره اش را نمایان کرد. بالای پیشانی اش خراش بزرگ و چندشی افتاده بود، چشمان زرد رنگ و بزرگی داشت، که از کاسه چشم بیرون زده بود و گمان کردم که هر لحظه ممکن است بیرون بیافتد. دماغ پهن اش شکسته بود. تمام صورتش چروک و ابروهای پر پشت و درهمش تفاوتی با شاخه های خشک و بی برگ درخت نداشت، دستهای پر از پینه اش را به دستانم زد و مرا بلند کرد، بیرون از کلبه رفتیم، چشمانم را با دستش باز و بسته کرد و گفت: حالا نگاه کن.
چشمانم را باز کردم، خودم را بیرون از گورستان دیدم، یک دستم ساک پر از پول و دست دیگرم یک چمدان داشتم، خون روی چمدان ماسیده بود، وارد گورستان شدم، با یک بیلچه شروع کردم به کندن زمین، به اندازه همان چمدان، و چمدان را داخل همان چاله جا کردم، پیرمرد سیاه پوش گفت: میبینی؟! اون دخترته که بخاطر پول کشتیش، پول اون خونه ی بزرگم اون دستته، میبینی؟!
صدای رها به گوش ام میرسید که مدام داد می زد: "بابا منو کشت."
- نه اون مرد من نیستم، این خوابه، فقط یه خواب!
- آره این تویی... تو بودی که دختر معصومتو کشتی و آوردی اینجا دفن کردی.
- نه... من خیلی دخترمو دوست دارم... عاشقشم...
- چون اون میخواست پیش مادرش بره و تو رو تنها بزاره، کشتیش... نمیتونستی تحمل کنی اون تو رو تنها بزاره.
خودم را در چشمان پیرمرد سیاه پوش دیدم، صورتم به کل پیر شده بود، چروک های عجیبی روی صورتم بود، چشمان قهوه ای ام فرو رفته بود و دماغم کشیده تر شده بود. بعد همان مرد که من بودم را دیدم که داشت روی سنگی با یک خط درهم اسم رها را حک می کرد و بالای همان چاله گذاشت، و روی قبر را با سیمان پوشاند. با تمام شدن کار، ساک را به دست گرفت و به طرف دیگر گورستان دوید، انگار از کسی فرار می کرد. پایش به گوشه ی یکی از قبرها گیر خورد و از بلندی پرت شد.
با همان پیرمرد سیاه پوش جلو رفتیم و از بالا نگاهش کردیم، سرش یعنی سرم به سنگ بزرگی خورده بود. بیهوش کف زمین پهن شده بودم و خون سر و صورتم را پوشانده بود...
سعید فلاحی
داستان پرکششی بود و خواننده رو تا انتها ترغیب به خوندن میکرد
شروع داستان عالی بود
میانه هم خوب بود
ولی پایان بندی کمی شتاب زده بود به نظرم...
در کل داستان قوی و جذابی بود
ممنون بخاطر این اثر زیبا
شاد باشید