شنبه ۸ دی
عید
ارسال شده توسط سعید فلاحی در تاریخ : چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۹۷ ۰۵:۲۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۴۲۵ | نظرات : ۰
|
|
د
(با الهام از داستان عید فقرا صفا ندارد نوشته ی جان چیور)
بسمه تعالی
همیشه برای من عید روز غم انگیزی بود و هست و فکر کنم که بماند...
صبح روز عید با صدای زنگ ساعت کوکی ام از خواب بیدار شدم. چهره ام گرفته و عبوس بود، اصلأ چیزی به ذهنم خطور نمی کرد. عید بود، به زحمت از رختخواب دل کندم و از جایم برخواستم. مسواکم را برداشتم و شروع به ساییدن دندان هایم کردم. دلتنگی مبهمی سراسر وجودم را گرفته بود. به تقویم روی دیوار نگاهی انداختم؛ امروز اول فروردین بود... عید... روز عید که هیچگونه مفهومی جز دلتنگی و حس بی کسی در وجودم متبور نمی کرد.
از ادامه ی مسواک زدن منصرف شدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و در همان حالتی که مسواک در دهانم جا مانده بود به فکر رفتم. با خود اندیشیدم که عید نوروز چه روز واقعأ غم انگیزی است... از میان میلیون ها نفر جمعیت تهران من تنها کسی هستم که باید ساعت 5 صبح این روز دلگیر عید نوروز از خواب بیدار شوم و خود را آماده ی رفتن به سرکار کنم.
لباس پوشیدم و چراغ روشنایی اتاقم را خاموش کردم و بیرون زدم. خانه ام در یکی از محله های پایین شهر بود و زیر زمینی شامل یک اتاق که به عنوان آشپزخانه هم استفاده میشد و یک توالت که به عنوان حمام هم از آن استفاده می کردم در گوشه ی زیر زمین و راه پله ای که با چند پله به بالا توی کوچه راه پیدا میکرد.
دوچرخه کورسی قدیمی ام را که با زنجیر به المک گاز کنار دیوار بسته بودم، باز و سوار شدم و شروع به رکاب زدن کردم و به طرف محل کارم راه افتادم.
من نگهبان یک برج مسکونی مرتفع در شمال شهر بودم و می رفتم که شیفت کارم را از نگهبان روز قبل بگیرم... فاصله ی خانه ی من تا برج حدود 45 دقیقه دوچرخه سواری بود. با تاکسی ده دقیقه بیشتر طول نمیکشید اما برای صرفه جویی از هزینه هایم مجبور بودم این مسافت را با دوچرخه طی کنم.
وقتی به برج رسیدم هنوز هوا تاریک بود. درِ اصلی را گشودم و از میان سرسرای زیبای برج به سوی اتاقک نگهبانی رفتم. نگهبان روی صندلی نشسته بود و به زور خود را از چرت زدن نجات میداد. با صدای گشودن در از جا برخواست و وقتی مرا دید با خیال راحت مجددأ بر روی صندلی نشست. به او سلام کردم و به رخت کن پشت اتاقک رفتم و لباس های فرم کارم را پوشیدیم. کلیدها را تحویلم داد و از من خداحافظی کرد و رفت و منم جای او روی صندلی نشستم.
0ند دقیقه ای از شروع کارم نگذشته بود که آقای زارع ساکن طبقه 12 از آسانسور که دقیقأ جنب اتاقک نگهبانی بود، خارج شد. به محض دیدن من سلام کرد و عید را تبریک گفت و بدون اینکه منظر پاسخی از سوی من باشد با عجله رفت و از ساختمان بیرون زد.
تا مدتی خبری نشد؛ سیگاری روشن کردم و به در شیشه ای ورودی خیره شدم. روزی غم انگیز و گریهذآور برای من بود. خیابان خالی از عبور عابرین بود و به ندرت شخصی را میشد در خیابان دید. دلم گرفته بود و بغضی سنگین گلویم را فشار می داد. هوای گریه در سر داشتم که تاکسی زرد رنگی جلوی ساختمان ایستاد و خانم تاج به همراه دخترش با حالتی غیر طبیعی از آن پیاده شدند. سیگار را خاموش کردم و با دست دود داخل اتاقک را چند باری جابجا کردم و بیرون پریدم. خانم ها که نزدیک شدن، کاملاً حالت غیرعادی رفتارشان معلوم بود. خانم تاج تا حد ممکن نزدیک من شد و در حالی که با انگشتان لطیفش زیر چانه ای را نوازش کرد، گفت: احمد جووووون عیدت مووووبارررک...
دخترش هم عید را به من تبریک گفت و جلوی در آسانسور منتظر مادرش شد. بوی تند الکل از دهان خانم تاج هوا را پر کرده بود. با لبخندی بر لب جواب دادم: خیلی ممنون خانم تاج، اما راستش برای من که عید و غیرعید معنایی ندارد. به نظر من عید روز خوبی نیست و خیلی برایم غم انگیز است... برای آدم های تنها عید لطف چندانی ندارد!.
- متأسفم احمد جوووون... خود من هم جز این دختر کس و کاری ندارم و دقیقأ حس و حالت را می فهمم... واقعء که برای آدم های تنها عید لطف چندانی ندارد.
و با تمام جمله اش به طرف آسانسور رفت و منو تنها گذاشت.
تا ساعت 9 صبح چند خانواده ای دیگر از اهالی ساختمان برای دید و بازدید عید از برج خارج شدند و دو سه خانواده هم برای مهمانی به ساختمان وارد شدند. هر که کمک یا راهنمایی می خواست برایش انجام میدادم و گاهی انعامی به مناسبت عید، کف دستم میگذاشتند و منم بدون اینکه نگاهی به آن کنم داخل جیب کتم می گذاشتم.
کمی از ساعت 9 گذشته بود که پرستار کودک سرهنگ معتمد به همراه کودک از آسانسور خارج شد و بدون توجهی به من بیرون رفت. سرهنگ معتمد مردی جا افتاده و متین و سرشناس بود که همیشه نظر لطف به من داشت. دو سال پیش همسرش را در تصادفی از دست داده بود و دیگر تجدید فراش نکرده بود و برای نگهداری از پسر خردسالش پرستار خانمی را استخدام کرده بود. چند دقیقه بعد، سرهنگ به همراه پرستار در حالی که پسرش را در آغوش گرفته بود وارد شد. احتمالاً
شیفت بود، چون با یونیفرم نظامی به تن وارد شد. پرستار به طرف آسانسور رفت و سرهنگ به همراه پسرش طرف من آمد و چند قدم مانده که به من برسد، کودکش را زمین گذاشت و به من عید را تبریک گفت. بعد دست در جیبش کرد و یک اسکناس 50 هزاری به من داد و عید را مجدداً تبریک گفت و بدون اینکه منتظر پاسخ من باشد از اوضاع و احوال من پرسید.
قیافه ای مغموم و مظلوم به خود گرفتم و جواب دادم: متشکرم که فکر من هستید؛ اما عید برای من روز تعطیل و استراحت نیست. برای فقرا عید روز غم انگیزی است. من در زیر زمینی کوچک و نمور، تک و تنها زندگی می کنم و زن و بچه و قوم و کسی ندارم.
سرهنگ بازوی مرا فشرد و گفت: متأسفم احمد آقا... امیدوارم شما هم سر و سامان بگیرید و صاحب زن و فرزند بشید... بهرحال، اگر مایل بودید برای شام تشریف بیارید خونه ما...
گفتم: شب عید که من شام نمی خورم، ساندویچی میخرم و وصله ی شکم میکنم.
- متأسفم، بهرحال شام منتظرت هستیم.
سرهنگ مردی به ظاهر عبوس و سخت گیر، اما دلی نازک داشت و کاملاً پیدا بود که ناله و شکایت من، حال خوش روز عیدش را خراب کرد.
در پاسخ به تعارف سرهنگ، جواب دادم: خیلی ممنون از لطفتان! اما من باید مراقب ساختمان باشم. شب عید که میشه سر و کله ی کارتن خواب ها و ولگردهای خیابونی تو این محله ها بیشتر پیدا میشه و دست به دله دزدی و خفت گیری میزنن... میترسم اگه نباشم خدای نکرده اتفاق ناگاوری بیفته که بعداً شرمنده ی اهل ساختمان بشم...
سرهنگ خداحافظی کرد و به طرف آسانسور را افتاد. مکثی کرد و رو به من گفت: خوشحال میشدم سبزی پلو با ماهی شب عید رو با ما صرف میکردی! در هر صورت، به پرستار میسپارم برات شام بیاره پایین.
چند دقیقه بعد خانم مکارم با چادر حریر نازک اش از پله ها پایین آمد. او ساکن طبقه اول بود و هیچوقت ندیده بودم که با توجه به کهولت سن، از آسانسور استفاده کند. به گمانم میترسید و شاید اینکه کارکرد با آن را بلد نبود. خانم مکارم زنی بسیار محترم، مومن و مذهبی بود. دو پسرش در سن های 17 و 22 سالگی به همراه شوهرش در جنگ با عراق شهید شده بودند. جنازه ی پسر کوچکش هیچ وقت به دستش نرسید و الان نزدیک 20 سال هربار که بقایای شهدای ایرانی را از مرزها وارد کشور میشود به امید دیدار پسرش سر از پا نمی شناسد ولی همیشه بدون اینکه چیزی دستگیرش بشود، ناامید تر از دفعه ی پیش میشود. الان تنها یک دختر دارد که ساکن اسکاتلند است و عید به عید به مادر پیرش سری میزند. در این سه سال که من نگهبان این ساختمان بودم و خانم مکارم را میشناختم؛ همیشه صبح روز عید، کتاب قرآن و جانمازش را داخل زنبیلی میگذاشت و با نهاری ساده که آماده کرده بود به بهشت زهرا میرفت. میگفت: نهار عید رو در کنار بچه ها! و شوهرم باید بخورم. و امروزم، همان کار را ادامه میداد. جلو رفتم و سلام و عرض ادب کردم و عید را تبریک گفتم.
- عید شما هم مبارک آقا احمد... عید شما مبارک... ایشالا پیر شی پسرم.
کمک کردم زنبیل و وسایل اش را به بیرون از ساختمان بردم و برایش تاکسی گرفتم. تاکسی حرکت نکرده بود که گفت: آقا احمد فکر نکنی عیدی شما رو فراموش کردم!... مادر براتون گذاشتم تو قرآن متبرک بشه. اومدم میارم خدمتتون تقدیم میکنم.
- این حرفا چیه خانوم جون! ما که چشم انتظاری از شما نداریم. لطف شما همیشه شامل حال بنده بوده و هست.
خانم مکارم خداحافظی کرد و رفت.
وقت نهار شده بود. داخل اتاقک نگهبانی رفتم و مقداری نان به همراه پنیر و گوجه و خیار از یخچال بیرون آوردم و آماده کردم که به عنوان نهار بخوردم. هنوز شروع به خوردن نکرده بودم که پسر آقای کوپال با سینی ای پر از غذا و نوشیدنی و میوه وارد اتاقک شد. سینی را روی میز گذاست و گفت: عیدتون مبارک احمد آقا... بابام گفت این غذاها رو براتون بیارم... بفرمایید.
ازش تشکر کردم و سپردم که از پدر و مادرش نیز تشکر کند. اشک شوق تو چشمانم حلقه زد. لطف و محبت اهالی ساختمان به من؛ مرا ذوق زده کرده بود. اهالی ساختمان کاری کرده بودند که این عید بذای من هم یک عید راست راستکی باشد. اشک از چشمانم جاری شد و پشت این پرده ی اشکی، به پسرک آقای کوپال نگاه میکردم که از من دور میشد.
خانم و آقای کاشانی با هم برای عید دیدنی بیرون زدند. به من عید را تبریک گفتند و بسته ای که داخلش کت و شلواری نو بود به عنوان عیدی به من دادند.
تا وقت شام چندین سینی و سبد غذا و خوراکی و میوه و شیرینی روی میز و کف اتاق نگهبانی چیده شد و بالای 50 نفر از ساکنان ساختمان به من نقداً، پول عیدی داده بودند و عده ای هم لباس و سایر وسایل و هدیه ها.
ساعت 10 شب آقای ارجمند وارد اتاقک نگهبانی شد. نگاهی به ظرف های غذا و بسته های کادو روی میز و داخل اتاق انداخت و لبخندی زد و گفت: عیدت مبارک احمدی جوون!.
بخاطر موقعیت شغلی ام و اینکه آقای ارجمندی
جزو هیأت مدیره ی ساختمان ود، نمیتوانستم کاری بر خلاف میل اش انجام بدهم وگرنه بسیار مشتاق بودم که با اردنگی از اتاقک بیرونش بیندازم. آقای ارجمندی اهل دود و دم بود و همیشه از ترس زنش داخل رخت کن اتاقک نگهبانی میسد و بساط اش را پهن میکرد و من هم از ترس اینکه از کار بی کارم نکند، جرأت اعتراض نداشتم.
آقای ارجمندی لُپ مرا کشید و گفت: احمدی جون فکر نکنی فراموش کرده بودم. نه جون تو! یادم بود... گفتم الان بیام عیدیتو بدم و بعد دست کرد تو جیبش و یک اسکناس 10 هزاری داد بهم و بدون اینکه اجازه ای بگیرد داخل رختکن شد و بعد از چند دقیقه هرم دود و بوی استعمال مواد مخدر فضای اتاقک را آکنده کرد... هواکش تعبیه شده برای تهویه هوا را روشن کردم و از اتاقک نگهبانی خارج شدم.
جلوی پله های ورودی ساختمان رفتم و هوای تازه و خنک شبانه ی خیابان را داخل ریه هایم کشیدم و بیرون زدم... چند باری اینکار را کردم، دست در جیب ام کردم و با خودم گفتم: بهتره پول های عیدی رو بشمارم ببینم چقد کاسب شدم!.
جیب هایم را خالی کردم و شروع به شمردن پول ها کردم. 465 هزار تومان شد. حقوق ماهیانه من 400 هزار تومان بود و این یعنی از حقوق یک ماه من هم 65 هزار بیشتر؛ بدون اینکه سایر هدیه ها رو حساب کنم.
نگهبان دیگر پارسال عید، 210 هزار تومان عیدی جمع کرده بود. چهره ام گل انداخت و لبخندی بر صورتم از شادی و خوشی نمایان شد. با خود به رویاها رفتم. به زندگی گذشته ام فکر کردم. به پدرم که در زلزله ی بم از دست داده بودم؛ به مادری که هرگز ندیده بودم و به برادران و خواهرانی که هرگز نداشتم. به آینده ام اندیشیدم که با این شغل و درآمد؛ چند سال دیگر میتوانم ازدواج کنم؟!!! چه زمانی من هم صاحب خانواده ای و فرزندانی خواهم شد؟!. با این حقوق حتی توانایی درست کردن دندان هایم را نداشتم ه بیشترشان پوسیده و خراب بودند و گاهی شب ها از فرط دندان درد تا صبح خواب به چشمانم نمی آید!. به اجاره خانه که صاحب خانه گفته بود از ماه آینده به جای 70 هزار باید 100 هزار بدهم... ه نداری ها و بی چارگی ها و بی کسی هایم می اندیشیدم...
دوست داشتم ازدواج کنم و فرزندانی داشته باشم... با همسرم به مسافرت بروم و بعد از کار فرزندم را به پارک ببرم، برایشان خرید کنم و خوش باشیم و خوشحال باشند... بعد از چند با قناعت و صرفه جویی در مخارج اتومبیلی بخریم و شب ها گرچه خسته و کوفته، اما با عشق و پر از شور آنها را به گردش در خیابان ها ببرم... عصر های جمعه به تفرج گاه کنار رودخانه های شهر بریم و کلی خوش بگذرانیم...
در این افکار و خیالات بودم که آقای ارجمندی پشت سرم، صدایم کرد و از رویا و افکار شیرینم خارج شدم.
به سرعت به طرف آقای ارجمندی رفتم. مجدداً لپ ام را کشید و گفت: احمدی جوون نکنه یه وقتی خانوومم ازت چیزی بپرسه حرفی بزنی هااا!!!.
- این چه حرفیه جناب ارجمندی! بنده دهنم قرص و چفت و بست داره!!!
آقای ارجمندی رفت و تا نیمه شب خبر خاصی نشد. ساعت 12 شب خانم سلامت در حالی که چند بسته کادو شده ی رنگارنگ در دست داشت وارد اتاقک شد و آنها را روی میز گذاشت و گفت: پسرم این هدیه ها رو ببر برای برادر، خواهرات... اینا رو برای نوه هام خریده بودم که متأسفانه مسافرت رفتنو دیگه قرار نیست بیان پیش من...
و با حالتی مغموم جایش خشک ماند و به من نگاه میکرد. از جایمدبلند شدم و رو به خانم سلامت کردم و گفتم: خانم سلامت، من که برادر و خواهر ندارم...من اصلاً کس و کاری ندارم... تک و تنها و بیکس هستم.. نیازی به این هدایا نیست. ببرید انشاالله نوه هاتون اومدن به اونا میدید.
- نه پسرم! اونا دیگه نمیان... زنگ زدم به پسرم گفتش رفتن سنگاپور و دو سه هفته دیگه هم نمیان... تازه بعد از اینکه بیان میخوان برن شمال... انگار نه انگار منم هستم... بکلی فراموشم کردن... همه ش زیر سر اون افریته زنشه... مارمولک بچه و نوه هامو ازم گرفته!.
و بدون اینکه حرفی دیگه بزنه؛ داخل کابین آسانسور شد و به واحد خودش رفت.
ساعت 6 صبح در حالی که خسته و خواب آلود بودم از روی صندلی بلند شدم. در ورودی شیشه ای برج را باز کردم و داخل سرسرای برج جارو کردم و تا یک ساعت دیگر سر و کله ی نگهبان بعدی پیدا میشد. کیسه زباله ای را آوردم و آنرا با هدایا و کادوهای اهالی ساختمان پر کردم و گوشه ای از اتاقک گذاشتم. خواب آلوده و چرت زنان منتظر ماندم نگهبان جدید بیاید.
چرت مرا برده بود و سرم به چپ و راست می افتاد. به زور یک چشم خود را نیمه باز گذاشته بودم که اگر کسی رفت و آمدی داشت ببینم. در این حال و هوا بودم که بدون اینکه متوجه شده باشم؛ ناصر نگهبان همکارم وارد اتاقک شد و فریاد زد: عیدت مبارک احمد!!! بعد به زور مرا از روی صندلی بلند کرد و به آغوش کشید. تشکری کردم و خودم را از آغوشش بیرون کشیدم. کلیدها را تحویلش دادم و لباس هایم را عوض کردم و کیسه را دوشم انداختم و به راه افتادم... تا دم در رفتم که وایسادم، به عقب برگشتم و نگاهی به نگهبان انداختم. برگشتم کنارش. در کیسه را باز کردم و هدیه های خانم سلامت را در آوردم و دادم به ناصر و گفتم: برای بچه هایت ببر...
تشکر کرد. خواستم بروم که باز پشمیان شدم و دست در جیبم کردم و پول های عیدی را در آوردم و شمردم؛ 200 هزارش را به او دادم. پارسال ناصر از عیدی هایی که جمع کرده بود حتی یک ریال به من نداده بود... و راه افتادم.
نیازهای من کم بود. تک و تنها بودم و تازه زن و بچه ای هم نداشتم... دوچرخه ام را باز کردم و سوار شدم و حرکت کردم. انتهای خیابان به پیرمردی ژنده پوش برخوردم که از زور سرمای شب گذشته خود را لای کارتن پیچیده بود. دوچرخه را متوقف کردم و کنارس رفتم. از داخل کیسه زباله، کت و شلوار هدیه خانواده کوپال را در آوردم به همراه 65 هزار تومان از مابقی پول ها را به او دادم.
خوشحال و شادمان به راهم ادامه دادم... عید دیگر برایم غم انگیز و دلگیر نبود. درست بود که هیچ خانواده و کس و کاری نداشتم اما به وسعت زمین و آسمان آشیانه ی من بود و به تعداد مردمان روی زمین قوم و کس و دوست داشتم...
تازه فهمیدم می توانم چیزی ببخشم؛ می توانم دلی را شاد کنم؛ می توانم ست شفابخشی روی زخم دردمندی باشم که زخم خود را فراموش کنم.
نور سعادت و امید بر صورتم ابان بود... مثل خانم مکارم؛ مثل آقای کوپال؛ مثل خانم سلامت و مثل خیلی های دیگر که با بخششی، با کمکی، با گذشتی و حتی با لبخندی به اندازه ی سهم و توان خود، دلی را شاد کردند... گریه ای را خنده کردند... زخمی را مرهم شدند و از درد دردمندی کاسته اند.
عشق و بخشش و حس و نیروی انسانیت؛ عزم و قدرت پاهایم را شدت بخشید و تندتر رکاب دوچرخه ام را به چرخش درآوردم. دنیا برای من عوض شده بود... عید دیگر برای من دلگیر نبود... عید برای من دلگیر نبود.
سعید فلاحی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۹۳۸ در تاریخ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۹۷ ۰۵:۲۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید