همه مان می دانیم ؛ هم به فرموده ی سهرابِ عزیز : آب را گِل نکنیم.
پس چرا منتظرم ؟!
همه مان می دانیم ؛ باغ ها زندگیند و درختان ریه هایِ تنِ پر دودِ زمین ، سایه پَردازِ حریرِ چمن وخیسیِ خاک ، سفره یِ رحمت وُ ایثارِ مُبین.
همه مان می خوانیم صد هزاران غزل از فیضِ گل و وصفِ هَزار ، سبزی و خرمیِ فصلِ بهار، نظمِ موزونِ طبیعت به چهار ، همه از میمنت و لطفِ نگار.
خنده ام می گیرد !!
پس چرا منتظرم ؟!
چه کنم؟!! از خودت پرسیدی؟ یا هنوز منتظری ، تا که همسایه ات آغاز کند؟
که همه در خوابند؟
تو مگر بیداری ؟
تو دلت می سوزد ؟
این دلِ سوخته ، آنهم به دروغ ، به چه کاری آید؟
دردی از مامِ وطن می داند ، یا از این سیلِ جنون می کاهد؟
همه مان مسئولیم ، چون همه خنده به لب منتظریم ، بی ثمر منتظرِ معجزه ایم تا دری باز شود وَ همه کار به دانگونه که باید سازد.
همه مان مسئولیم چون فقط منتظریم تا دری باز شود وَ سراسر دنیا گلشن وُ سبز وُ مصفّا گردد وَ در ایّامی خوش ، غرق در تنبلی وُ جور وُ فساد ، مملو از رنگ وُ ریا ، دهنی باز کنیم که خدایا شکرت.
خنده ام می گیرد ...
پس چه باید کردن؟ من زخود پرسیدم وَ کنون می دانم بهتر آن است به خود پردازم که ببینم چه توانم کردن.
من به اندازه یِ خود ؛ هر چه از دستِ توانم آید ، که گُلی را نکنم ، به همین آسانی ، که نهالی جلویِ خانه یِ خود بنشانم ،
بوته ای در چمنِ باغچه ام بگشایم یا که گلدان به سرِ طاقچه یِ پنجره ام بگذارم.
یا که برآتشِ افروخته ای در دلِ دشت ، یا که در جنگلِ سبز پس از هر روزِ خوش وُ عیش و گذار ، خاکِ خاموشی و یا آبِ سکوت به دمِ شوم وُ سیه فتنه یِ سوزانِ حریق افشانم ، به همین آسانی ...
من به اندازه یِ خود مسئولم.
من به اندازه یِ خود مجبورم.
من چرا هم سخنِ بی هنرانی گردم که فقط چشمِ طلب از همه دنیا دارند.
من به خود می گویم : من به اندازه یِ هرجرعه نفس ، به هوا مرهونم ، من به اندازه یِ هر لقمه یِ نان ، من به اندازه هر قطره یِ آب یا به شکرانه یِ هر موجودی که دراین چرخه یِ پیچیده یِ ناب ، بیشتر از منِ انسانِ بلند آوازه ، کمرِ خدمتِ دنیا بسته ، به همه رکنِ زمین مدیونم.
راستی می دانی که زمین محضرِ والایِ اهورا مزدا ست؟
سال ها گفته ام او عشق من است ، آی ای عاشقِ مست به همه کون و مکان گوی درود و سپاست این به ، که به اندازه و امکانِ توانت از جان ، سفره یِ گرمِ دلت را با شوق بر زمین بگشایی و به اندازه یِ لبخند ؛ اگر بتوانی ، رنجِ این غربت را ، ز تنِ غمزده ای بِزُدایی.
قدرِ الطافِ شکوفنده یِ یزدانی را با نگاهی خوشتر به نظر بنشانی.
اینچنین باز خوش َاست ، می تواند که از این بدتر و بد تر گردد ، می تواند که شب و روز سیه تر گردد.
آب را گِل نکنیم ، آب را گِل نکنیم.