شنبه ۳ آذر
افسانه بازسازی سایه های واقعی نگاره ششم
ارسال شده توسط مازیارملکوتی نیا در تاریخ : سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶ ۰۲:۴۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۸۶ | نظرات : ۷
|
|
من
چیزی به آرامی به صورتش کشیده میشد /چیزی شبیه به پر/شبیه ملایمت نوازش دستهای قوی و مهربون راسده /کاش اینجا بود /شاید یکی از دلیلهای اینجا بودن ماطب رفتن ناگهانی راسده بود /یعنی اینبار که چشمهاشو باز میکرد چشمان محسور کننده راسده رو میدید؟/نمی خواست بازکنه چشمهاش رو/خیلی آروم سرش ر تکون داد /پشت سرش روی چیزی لطیف بود شبیه به بالش یا چیزی شبیه به اون/باید کاری میکرد/تنها چیزی که براش مهم بود خارج شدن از این اتاق و البته این محیط عجیب و غریب بود /به موجود بیچاره ای که تو دنیای خودش بود /آدمی که همیشه دلهره داشت /همیشه میترسید/همیشه بازنده بود /خصوصا آخرین باخت زندگیش /از دست دادن راسده /به اونطور بودن راضی شده بود /بهتر از این وضع بود هرچی که بود /دستی زنانه صورتش رو نوازش کرد /سرانگشتهای گرمی که با دستهای آشنای راسده فرقی نداشت انگار/یعنی خواب بوده اینها ؟/به آرومی با نک انگشتهاش موژه های ماطب رو مثل دسته های بلند گندم لمس کرد /راسده بود / خدایا اینها همه کابوس بوده /آره بوده /حالا باید چشمهاش رو باز میکرد و از این به بعد قدر داشتن ای بانوی مهربون رو میدونست /باید بهش ثابت میکرد که تا آخر عمر نمیگذاره دلش بلرزه از اشتباهات /ازاینکه با رفتارهای بچه گانش سعی کرده بود تا توجه راسده رو به خودش جلب کنه /با رفتارهای گنگی که با انجام دادنشون سعی در پنهان کردن چیزهایی داشت که اصلا برای راسده اهمیت نداشت و کافی بود تا یکبار این جسارت رو داشته باشه /تو چشمهاش نگاه کنه و بگه همه اون چیزها رو /ولی حالا دوباره برگشته بود ملکه راسده دنیای ماطب/بخشیده بودتش /همه چیز رو /دستهای راسده بود که داشت نوازش میکرد پیشونی ماطب رو /مثل همیشه از عمق گرمای وجود مهربونش/تصمیم گرفت مثل همیشه چشمهش رو باز کنه تا .../باز کرد چشمهاش رو /تار میدید/میدید هنوز اما/نه همه چیز رو /نه اونقدر واضح که بفهمه چه اتفاقی افتاده/چند بار پلک زداینجا همون اتاق بود قطعا/از راسده هم هیچ خبری نبود /میدونست هنوز تو همون اتاقه /اما کجـاش و چطور ؟/تقریبا دلش نمیخواست بیدار شه /خسته بود از تمام اتفاقهایی که توی این چند ساعت افتاده/چند ساعت واقعا؟/این خودش معمایی بود/حتی نمیدونست الان روزه یاشب؟/اینکه چقدر زمانه که توی این تونلها در حال حرکت بوده /تونل ؟/اینجا سرزمین سحر آمیزی بود که مطمئنا قرار بود اتفاقاتی بیشتر و عجیب تر رو توش تجربه کنه /مطمئن بود /چطور و به چه دلیل؟/خودش هم نمیدونست اما/مطمئن بود / هنوز همه چیز سیاه و سپید بود /انگار کور رنگی گرفته بود چشمهاش/البته دیگه خیلی هم فرقی نمیکرد با این شرایط/و اینکه از این بدتر نشده بود خودش جای خوشحالی بود/تار میدید /هنوز تار میدید کاملا/مدام پلک میزد/پلکهاش رو چند ثانیه /با تمام قوا به هم فشار داد/بازشون کرد/چیزی که میدید اینقدر ترسوندنش که نفسش بر نمیگشت از توی ریه خسته و آسیب دیدش/بانوی /درون/تابوت/چشمهاش رو با فاصله کمی به چشمهای ماطب دوخته بود/نفس سردش سر و صورت زخمی ماطب رو طوری نوازش میداد که انگار با تن برهنه و زخمی /توی برف و کوران /در حال دویدن باشه کسی/نمیتونست باور کنه که فاصله اش با موجودی که تا کمی پیشتر توی تابوت بود/ اینقدر کمه /اینکه قراره چه کاری از این موجود سر بزنه حالا؟/خودش معمایی بود که در هر حالتی اصلا جای تعجب نداشت/تنها چیزی که برای خودش هم جالب بود تشخیص دادنش در اون شرایط وحشتناک/ این بود/بغیر از کالبد اون بانو هیچ چیز رنگ نداشت توی اتاق/انگار کامل از محیط اتاق برش خورده بود این زن /زیبای /فریبنده و سحر انگیز/تازه دونست که سرش روی پای اون زن بوده /لبخندی که روی صورتش بود /غیر قابل باور میکرد تصویری رو که قبل از هوش رفتن از این بانو دیده بود ماطب/ کالبدی که انگار صدها ساله یخ زده /کاملا بیجان /حیرت انگیز واز هر لحاظ بی نقص و نظیر/پیچیده در بالهای با شکوهی که حالا مثل موجودات اساطیری /بالای شنه هاش /آماده به پرواز نشونش میدادند/خواب نمیدید/اصلا فکر به این که خوابه کاملا بیجا بود /احساس فیزیکی نرمی /نفس سرد/بدن داغ و خیلی چیزهایی که/ فکربه خواب دیدن رو آخرین انتخاب میکرد براش/بدون اینکه بخواد /به چشمهای اون زن فوق العاده باشکوه خیره مونده بود /در واقع زیبایی /ومحبتی که در چشمهاش دیده میشد /اجازه ترسیدن از اون رو از ماطب گرفته بود /تسخیرش شده بود وبا تمام وجود تسلیم/چیزی بهش میگفت توی قلبش/ که قرار نیست آسیبی ببینه /گیسوان بافته شده بانو رو ی سینه ماطب افتاده بود / اینقدر سنگین بود براش که بشه گفت از فشارش نمیتونست راحت نفس بکشه/دونستن اینکه این زن آدمیزاده نبود /خیلی ذهن قدرتمندی نمیخواست/بانو سرش رو به عقب بردکمی /کاملا میدونست که ماطب چقدر ترسیده/میتونی بلند شی ؟/وقتی این رو شنید از دهانش /کمی آرومتر شد از اینکه به زبون آدمیزاده حرف میزد باهاش/باترس و به آرومی خودش رو کنار کشید /به سختی روی دوزانوش نشست/درد شدیدی توی تمام بدنش احساس میکرد/تا به این سن /اینقدر آسیب جسمی /اونم تو این زمان کوتاه ندیده بود /با کمی فاصله گرفتن /تازه تونست اون کالبد خارق العاده رو کامل و به درستی ببینه /بدون نقص /کلمه ای بود که برای تعریف این موجود /کمترین توصیف به نظر می اومد /قد بلندی داشت /اینکه وقتی بلند شه چقدر میشد این قامت ؟/بین ترس و تسخیر شدن مونده بودماطب/نمیدونی کجایی/طبیعیه/ولی از همین حالا بدون که این انتخاب خودت بوده /خواسته خودت/بعد از کمی صبر در نگاه کردن به ماطب /با مهربانی چشمهاش رو روی هم گذاشت و گفت /من هاتونه هستم/این جملات /با این صدای ملیح / چیزی هایی نبود که انتـظار داشت از بین لبـهاش خارج بشه /اینکه کجایی ؟/از من نمیشنوی این جواب رو /ولی /هیچ لحظه ای از این به بعد /مطمئنا از بودن توی این مکان پشیمون نمیشی /هر لحظه ای که به من نیاز داشته باشی /قبل از اینکه اراده کنی در کنارت خواهم بود /سعی کن به ترست غلبه کنی در تمام لحظاتی که خواهی گذروند/فقط به انتخابهات /در خواسته های نشدنیت فکر کن /فقط محال /محاله از این لحظه به بعد برای تو/امیدوارم قبل از اینکه من مجبور بشم /بتونی بفهمی که کی هستم/بعد /از جا بلند شداین تندیس جاندار /دقیقا درست حدس زده بود / درحدود سه متر قد داشت/در هر حالتی از بالهای بزرگ و قدرتمندش نمیشد چشم پوشی کرد /به سمت تابوت حرکت کرد/همینطور که به هاتونه چشم دوخته بود /تازه متوجه اون ابزار دیوار خراش شد که انگار با قدرت هاتونه /بدون نیاز به حضور دست /در حال کندن چیزی تازه روی دیوار بود/به سرعت شاید چند دقیقه مقدار زیادی نوشته با همون دستخط عجیب /روی دیوار نقش بست و این در حالی بود که ماطب و هاتونه در سکوت/هر دو به کار ریز تراش نگاه میکردند/هنوز پشت به ماطب بود وقتی این جمله رو گفت / ایکاش خیلی زودتر از اونچه که فهمید/میفهمید ماطب معنی این جمله رو/امیدوارم به اندازه کافی از اونچه که اتفاق افتاده استفاده کنی/این جمله زمانی به گوش ماطب رسید که با آرامشی تمام /باز هاتونه در تابوت جا گرفته بود/صدای تیغ وار افتادن ریز تراش به زمین /طوری بود که انگار واقعا در دستان کسی بوده که حالا به همراه ریز تراش روی زمین افتاده/وقتی مطمئن شد که دیگه حرکت نمیکنه /به ارومی از روی زانو هاش بلند شد /نگاه کرد با دقت /نه از اون فاصله /که حتی از نزدیکتر هم این خط اساطیری وار قابل خوندن نبود /حتی اگر از جای تراشیده شدنش خون جاری نشده بود/انگار صدها ساله که روح از بدنش خارج شده این جسد/تازه فهمید که دوباره همه چیز رنگ گرفته /بجز صورت بی رنگ هاتونه که از سپیدی می درخشید /انگار حتی کوچکترین حرکتی نکرده بود /نه خودش /نه تابوت /نمیدونست باید چه کاری انجام بده حالا/بره؟/بمونه؟/صدای موجها قطع شده بود /به سمت پنجره رفت همونطور که با چشمهاش /با دقت/ هنوز باترس /هاتونه رو توی تابوت زیر نظر داشت/پرده رو کنار زد/سیاهی مطلق/لبه پنجره رو باز کرد/این سیاهی بی پایان به هر جایی ختم میشد/ بجز دریا /یا هر چیزی شبیه به اون/سکوت مطلق و سیاهی/رو به هاتونه کرد/اصلا تصمیم نداشت بهش نزدیک بشه /بعد از اینکه باز بادقت بیشتری به نوشته ناخوندنی خیره شد /تصمیمش رو گرفت /باید میرفت و به این کابوس /در این برزخ پایان میداد/به سمت دربی که ازش داخل شده بود رفت/در حین رفتن متوجه شد که قد تابلویی که با پرده پوشیده شده بود /تا زمین رسیده /باز /فقط برای یک لحظه به هاتونه نگاه کرد /به سمت درب رفت /دربی که ازش وارد شده بود /حالا نبود سر جاش/باز برگشت به سمت هاتونه /فریادی تا خروجی حنجرش رسیده بود که احساس کرد پرده روی تابلو بزرگ در حال تکون خوردنه / انگار از داخل پرده باد ملایمی در حال وزیدن باشه /به سمت تابلو رفت /در حالی که هنوز /با حسی که نمیدونست ترسه یا تحریک یا تسخیر؟/با تمام میل /یا یک نظر به هاتونه و با یک نظر به سمت تابلو نگاه میکرد/چیزی که محال نبود /همونطور که هاتونه گفته بود /درون تابلو چهار چوبی بود به خروجی اتاق/شاید عجیب بود /حس عجیبی داشت/حس علاقه مند شدن به موجودی /به بانوی بی نظیر درون تابوت/به یک زن/اینجا/از این نوعش/با تمام نخواستن اما/به راه افتاد به هر حال /چهار چوب به جایی باز شد که به شدت نورانی بود و نسیمی ملایم از اون به سمت ماطب می اومد /طول کشید تا چشمهاش به این اندازه از نور عادت کنه /وقتی بازوش رو از جلوی چشمهاش کنار برد /سعی کرد یکبار دیگه به اتاق که باید در چند قدمیش میبود نگاه کنه /هیچ اثری از اتاق نبود /انگار هیچ چیز /هیچ وقت پشت سرش نبوده /به روبرو نگاه کرد که چیزی شبیه به مه نورانی تمامش رو پوشونده بود/به راه افتاد همونطور که صدای هاتونه توی گوشش زنگ میزد و مثل صدایی که توی کوه میپیچه طنین داشت توی سرش/فقط محال /محاله از این لحظه به بعد برای تو/فقط /به انتخاب هات فکر کن/از بودن توی این مکان پشیمون نمیشی / در تمام لحظاتی که خواهی گذروند فقط سعی کن به ترست غلبه کنی /امیدوارم قبل از اینکه من مجبور بشم /بتونی بفهمی که کی هستم/ به خواسته های نشدنیت فکر کن / لحظه ای که به من نیاز داشته باشی /قبل از اینکه اراده کنی در کنارت خواهم بود /همه جارو مه غلیظ و سپیدی پوشانده بود /اینقدر که یک قدم جلوتر قابل دیدن نبود/ادامه میداد /بالذت اطمینان به اینکه هاتونه هست حالا/همه جای این کابوس که شیرین شده بود با فکربودن اون موجود
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۹۴۰ در تاریخ سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶ ۰۲:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام خواهر درود بر شما حضور شما بعد از مدتی چقدر قوت میدهد به من بنده سایه لطفتان مستدام باد | |
|
سلام و درود البته دیدن واژه کاملی نیست ولی بله سپاسگزارم امیدوارم لذت ببرید از قسمتهای قبل این سه افسانه | |
|
سلام بزرگواری حضرت شما سپاس از پیگیری نان مشکل آزمون سوادی بنده در چیدمان متن به این سایت معظم هست پوزشم رو بپذیرید،امیدوارم ازمطالعه این دو افسانه لذت ببرید | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درود
خسته نباشید
زیبا قلم زدید