" عشق مغز را مُختَل می کند "
پشت پنجره نشسته بودم با لیوانی چای در دستم ، به باراش باران نگاه می کردم .
لحظه ای تو را دیدم ، نگاهی انداختم باز از اینجا عبور کردی این بار دست دیگری در دستت تُف بر این شانس که قسمت اینگونه بود . باز دلم می گیرد کم کم خاطرات گذشته را مرور می کنم می خواهم بلند شوم ، اما یخ زده ام . از شانس نداشته ی من تمام اتفاقات دست به دست هم دادند که باز تو را نبینم . با خودم فکر می کنم : آیا می توانم قلب آهنی بسازم که دیگر به تو فکر نکنم و بیخیال تمام این خاطرات سرگشته بشوم یا نه؟!
جواب نه است و با زور خودم را از زمین می کَنم، ژاکت مشکی با خط های قرمز و اورکت قهوه ای را می پوشم و راه می افتم زیر باران تو این سو و من آن سو نمی دانم کجا تو را می بینم ولی به عشق تو قدم بر میدارم . کم کم زیر باران که راه می روم سرما به مغز استخوانم می زند و کمی حالم به خودش می آید . با خودم می گویم : برای چه دنبالش می روم ؟! او سال هاست رفته حتی یک بار هم زنگی نزده حالم را بپرسد.
پشیمان می شوم و راه خانه را پیش می گیرم ، سر به اتاقم می گذارم و اَرّه ای بر گلوی این تخت خواب اسیر شده و میان آن را جدا می کنم ، چه معنی دارد تخت دو نفره ؟ وقتی تو نیستی تنهایی حرف اول را می زند و تخت خواب یک نفره لذت بخش تر است.
یک لحظه قلبم به هوش می آید دوباره سردی از مغز استخوانم رفته ، صدای درونم می گوید : هیس ! دهنت را ببند من هنوز دوستش دارم ، برایش میمیرم ، نمی خواهد به من یاد بدهی فراموشش کنم.
چقدر با خودم کلنجار می روم من میان قلب و عقل گم شدم.
دوباره استکان چای داغی را در دست می گیرم ، پشت پنجره و دیدن همان خیابان و ردپاها ، با خودم می گویم امسال سال آخر من است این عید که بیاید هر چه سبز شود من خشک می شوم و میمیرم ، از وقتی نیستی دیوارهای آبی خانه هم رنگ سیاهی به خود گرفتند قلب من که جای خودش را دارد .
" سجاد ربانی "
---------
پ.ن:
این روزها دست دلم به نوشتن نمی رود ، بیشتر رفتم سراغ قدیمی های بدون ویرایش.
درود سجادعزیز
بسیارزیبا بود
لذت بردم ازقلم زیبایت