سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 16 آبان 1403
    5 جمادى الأولى 1446
    • ولادت حضرت زينب سلام‌الله عليها، 5 هـ ق، روز پرستار و بهورز
    Wednesday 6 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      چهارشنبه ۱۶ آبان

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      داستان ما آدما
      ارسال شده توسط

      فرشید بلنده

      در تاریخ : پنجشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۳ ۰۴:۱۵
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۱۸۵ | نظرات : ۶

              گاهی وقتا یه داستان ، یه خبر جالب و یا حتی دیدن یه سری اتفاقات روز آدمو می سازه . خبرای شاد ، غمگین ، دیدن بحث و جدل بین مردم و . . .  . معمولاً وقتی توی جای شلوغ و عمومی باشی و شاهد رفت و آمد مردم ، از انواع خبرهای واقعی یا دروغی روز ، داستان ها و متلک ها ؛ دور از جون  شما ، فحش و بد و بیراه و هزار موضوع دیگه ؛ بی نصیب نمی مونید .
         این مجموعه شامل چندین داستان کوتاه ( بچه داستان ) که من با اندکی تغییر ( تقریباً 99 درصدش ساختگی ) موفق به نوشتن اون شدم . بعضی از این داستانا برگرفته از درد و دلای مردم ، حرکت زشت و عامیانه فضولی و گوش واسادن ، شنیدن حرفای خاله زنکی دو یا چند تا پسر جیگر ، صحبتای آدما توی اتوبوس و مترو و یا حتی گفتگوی میزگردی رفقا قبل از ناهار و ارائه تِــزهای سیاسی – مذهبی و اجتماعی روی شکم خالی و . . .
          بگذریم ؛ خلاصه بعضیاشون واقعاً سوژه خندس و بعضیای دیگه . . . بذارین برای مثال اولین داستانو براتون تعریف کنم :
         چند روز پیش ، اولین برف پاییزی درحال بارش بود . منم مثه همیشه عاشق قدم زدن و شنیدن صدای پای خودم . . . توی برفی که نرسیده به زمین آب میشد ، دیدن برف ، منو از تو خونه بیرون کشوند ولی از شانس بد ما چند دقیقه بیشتر طول نکشید و خورشید خانوم دوباره تو آسمون قدرت نمایی کرد . من که حسابی تو ذوقم خورده بود ، آروم به سمت خونه راه افتادم . نونوایی محلمون برای اولین بار خلوت بود و با خودم گفتم بیا و یه کار مثبت انجام بده و از سر راه 2 تا نون بخر .
      من که هنوز توی حال و هوای برف بودم ، با دستای توی جیب ته صف ایستادم ... بلافاصله بعد از من دو نفر دیگه پشت سر من ایستادن . همش درگیر این فکر بودم که چرا آسمون هم با ما سر ناسازگاری داره و این ننه سرما انگار امسالو مرخصی گرفته . . . که خود به خود گوشم به سمت حرفای اون دوتا پسر پشت سری خودم که اتفاقاً هم سن خودم بودن ، تیز شد .
      • آره بابا ، فدای سرت . . . حالاشم که چیزی نشده ، شاید اصن قسمت نبوده . . .
      • چی چی رو چیزی نشده ، آبروی من تو محل میره . . . همش تقصیر عمه س . برداشته پسر خودشم با ما آورده خواستگاری . . . یکی نیس بگه دخترتو آوردی اشکال نداره ، داماد شاخ و شمشادتو آوردی فدای سرم ،  دیگه چرا پسر لندهورتو با خودت عَنــر عَنــر کشوندی ؟ نور به قبرت بباره آقاجون آخه آدم قحطی بود ما رو دست این شازده خانوم سپردی ؟
      • دیگه قرار نشد بی منتی کنی ؛ الان حدود 20 ساله داری با خاله اینا زندگی میکنی ، تا حالا شده کمتر از آقا صدات کنن . . . ؟ نمیخوام بگم شاید قسمت نبوده و البته ربطی هم به قسمت نداره ، به خاله جون میگم دفه بعدی ، منو بجای آقا پسرش بیاره . . . چطوره ؟ خوبه ؟
      • ببین کیانوش خداییش الان اصلاً حوصله ندارم ؛ یه چیزی بت میگم ها . . .
      .
      .
      .
      آره داشتم براتون میگفتم همینجوری که یکی از قابلیتای بیخود من در همچین مواقعی دقت و تمرکز روی حرفایی که بمن مربوط نیس ، همون قدر از محیط اطرافم پرت شده بودم . . .
      • داداش چند تا نون میخوای ؟
         توی مسیر برگشت به خونه ، هرچی تونسم فحش نثار شاگرد نونوایی میکردم که چرا نذاشت بفهمم داستان از چه قرار بوده . . .  لامصب این نونوایی محل ما هم روز به روز چونه خمیرشو کوچیکتر و روی نونش کمتر کنجد می پاشه  . . . بهشم بگی به ترکی جوابتو میده و ماهم که یه کلمه حالیمون نمیشه ، باید عین بز سر تکون بدیم .
         بدجوری حس خاله زنکیم گل کرده بود ، حالا میشه فهمیدم خانوما چی میکشن . . . پسر خیــلی سخته .  جونم براتون بگه . . . اون یکی پسره رو میشناختم چن باری تو خیابون و محله دیده بودمش  . . . اسمش چی بود ؟ آها گفت کیانوش . دوس داشتم برم باهاش طرح رفاقت بریزم فقط و فقط واسه فهمیدن داستان . . . چون واقعاً برام جالب بود ببینم جریانشون چی بوده و به کجا ختم شده .
             دو سه روزی میگذشت و من اون جریانو کاملاً فراموش کرده بودم تا اینکه یه روز بامداد ، که با چشای پف کرده از خونه به سمت محل کارم تلو تلو خورون در حال رفتن بودم ، متوجه صدای یه نفر شدم . . .
      • داداش میشه یه هُــل به این اَبوغُرازه ما بدی ؟ باز هوا خواس یخورده سرد بشه اینم فیلمش رو ما شروع شد ( در حالی که محکم درب ماشینو بست )
       من که هنوز درگیر خمیازه و حال کردن از دیدن بخارهوای دهنم بودم ، سرمو تکون دادم و به سمت ماشینش رفتم . . . چشام درست می بینه . . . بلــــــــه آقا کیانوش خودمون . . .
           ماشین با هزار بدختی روشن شد و کیانوش خوشحال از این مساله ؛ بهم یه تعارف خشکه انداخت . . . منم فک نکنید گذاشتم اصرار کنه ، حرف تو دهنش بود که کمربند صندلی رو محکم کردم  . البته انصافاً هوا سرد بود و هر روز معمولاً یه ربع ، معطل اومدن تاکسی می شدم . مسیرمون تا حدودی یکی بود . توی راه کلی حرفای جورواجور زدیم . اینطور که خودش میگفت صبح تا ظهر سرویس مدارس ابتدایی و مهدکودکه و عصر تا شبم مشغول مسافرکشی . . . قسمت آخرشو که گفت آماده پول درآوردن شدم . . . حس کردم یه جورایی بهش برخورد . از من اصرار و از اون تعارف . . .
          چند روز بعدش ، بازم سر صبح همدیگه رو دیدیم . . . این بارم ماشینش رو دنده لج افتاده بود . . .
      • انگار تو شدی فرشته نجات " یاقوت " ما
      • این چه حرفیه انجام وظیفه س
      • من عادت دارم قبل از بخاری اول ضبطو روشن کنم . . .
             با وجود سرمای هوا ، یخ بین ما دو نفر آب شده بود تا جایی که شماره تلفن همدیگه رو یادداشت کردیم . کیانوش مثه ماشینش سابقه خواب موندن رو داشت و به پیشنهاد اون هر روز ساعت6 باهاش تماس بگیرم که هم اون خواب نمونه و هم اینکه من دیگه منتظر تاکسی نمونم .
         روزها پشت سر هم میگذشت و رابطه من و کیانوش هر روز بهتر و صمیمی تر میشد . . . گاهی شبا با هم میرفتیم توی پارک بغل خونمون قدم میزدیم و تا دیر وقت حرف میزدیم . تا اینکه چند شب پیش دیدم یه پسره رو با خودش آورده که چهرش برام خیلی آشناس . . . اسمش " شهروز " بود . خودش میگفت 30 سالشه ولی من فک میکنم بیشتر از اینا باشه . کیانوش خیلی باهاش شوخیای لفظی می کرد و اونم جوابشو میداد . خلاصه که جای شما خالی ، اون شب به ما 3 تا خیلی خوش گذشت . موقع خداحافظی کیانوش بهم گفت میرم پسر داییمو برسونم ؛ که یه دفه یادم اومد که این آقا شهروز ما ، همون پسر اون روزی سر صف نونواییه  . . .
           فردای اون روز تعطیل رسمی بود ، یادم نمیاد به چه مناسبت ولی اینو میدونم که مادر کیانوش حلوای نذری پخته بود و من و اون باید بشقابای حلوا رو بین در و همسایه پخش می کردیم . کیانوش میگفت قرار بوده شهروزم بیاد ولی انگار براش مهمون اومده . . . بازم حرف شهروز پیش اومده بود و این بار دلمو به دریا زدم و ازش پرسیدم : راسی جریان خواستگاری شهروز چی بوده ؟ کیانوش که یخورده جا خورده بود با یه خنده سرد گفت :
      • چطور مگه ؟ تو از کجا می دونی ؟
      • کلاغه خبر داد . . . ( منم از سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفتم )
      • پس تو اون روز زاغ سیاه مارو چوب میزدی ؟
      • گفتم که اتفاقی بود .
      • حالا که تا اینجای داستانو میدونی بذار بقیشو برات تعریف کنم ولی به یه شرط ؛ این داستان بین من و تو می مونه ! مثه یه راز کوچولو  . . . ( درحالی که گلوی خودشو صاف کرد ) . . . همون جور که خودت  میدونی شهروز فقط 11 سال داشت که از اون تصادف جون سالم به در برد . . . منم بچه بودم ؛ درست و حسابی یادم نمیاد . . . فقط می دونم توی تعطیلات نوروز بود که باباش و مامانشو خواهرش . . . این اتفاق واسه خانواده ما شوک بزرگی بود ولی بنازمشون ؛ خاله و شوهر خالمو میگم ، از همون روز اول شهروز رو زیر بال و پر خودشون گرفتن و با اینکه همه اصرار میکردن که باید پیش بابابزرگ و مادربزرگمون بمونه ، ولی همه دیدیم که اونو عین بچه های خودشون دوس دارن و بزرگش کردن . بگذریم . . . از اونجایی که شهروز نوه بزرگ پسره ، از طرف بزرگ ترای فامیل این مساله مطرح شد که هر چه سریعتر باید به فکر ازدواج و زن گرفتنش باشیم ؛ بخصوص که تازگیای مادربزرگمون عمل قلب داشته و همش دعا میکنه که لاقل تا عروسی شهروز زنده بمونه . . .
      • این که خوبه بسلامتی . . . پس قضیه خواستگاری چی بوده ؟
      •  از اینجای ماجرا یخورده باحال میشه . حدود یه ماه پیش بود که به اصرار ننه جون ، یه قرار خواستگاری گذاشته شد . . . البته علی رغم میل باطنی ، خودش نتونست توی اون مراسم حضور داشته باشه . . .
      • برا چی نتونست بیاد ؟
      • از اونجایی که پزشک به اون گفته بود تا جایی که می تونه به خودش فشار نیاره . . . میذاری حرفمو تموم کنم ؟ ( با یه لحن خنده دار )
      • آره ببخشید ؛  بفرما
      •  خلاصه که شب موعود فرا رسید . . . بهمراه خاله و شوهرخالم ، پسر و دختر و دامادشونم رفته بودند و البته خود آقا شهروز . . . اینجور که خود شهروز واسم تعریف کرد ؛ توی چند دقیقه اول حرف خاصی رد و بدل نشد به جز یه سری تعارف و خوش آمد گویی . . . از اونجایی که شهروز یه آدم خجالتیه و معمولاً توی همچین شرایطی هیچکس نمی تونه حرف بزنه ، پسرخالم هر از چند گاهی یه شوخی میکرد و چند کلمه ای وسط حرفای بزرگترا می پرید . . . با وجود اینکه خاله م لباشو گاز می گرفت ولی پسرش کوتاه نمیومد . . . بابای دختره انگار از این روحیه و اخلاق پسرخالم " اردشیر " خوشش اومده بود . اینم بگم اردشیر بچه خوبیه فقط نمی دونم چرا اونو با خودشون برده بودن . . . آخه یه وقتایی تشخیص نمیده باید لال شه . . . القصه ، اردشیر خان هم که انگار تازه میکروفن و تریبون آزاد به دستش رسونده بودن ، درمورد شغل خودش توی یه شرکت صحبت می کرد و میگفت که امسال به نسبت سال پیش بازار بهتری رو داشتند . . .  وقت پذیرایی میرسه و دختر خانومی با چادر سفید و یه سینی چای وارد جمع میشه . . . به رسم ادب ، شروع به تعارف چای میکنه . . . وقتی به اردشیر رسید ، بابای دختره با اشاره به اردشیر ، خواستگار رو به دخترش نشون داد . . . اردشیر که تازه 2 ریالیش افتاده بود ؛ توی یه چشم بهم زدن ، هشتاد رنگ عوض کرد و زبونش یدفه بند اومد . . . بله دیگه ؛ زبون اردشیرخان کار دستشون داده بود و حالا میخواست همه چیزو راست و ریس کنه . . .
      • واااااای فکرشم نمی تونم بکنم . . . چه دسته گلی به آب داده این بشر . . .
      • حالا کجاشو دیدی . . . از اینجا به بعدشو که شهروز واسم تعریف میکرد ، چند کلمه از باقی ماجرا میگفت و چند صدتا فحش به اردشیر . . . شهروز میگفت که اون فلان فلان شده ، چایی رو یه نفسه بالا کشید و با تته پته گفت : شهروز جان از خودت بگو . . . کار و بار چطوره ؟ دیدی بهت گفتم این کت شلوار که پوشیدی خیلی بهت میاد . . . ایشاله کت شلوار دامادیت . . . کاش منم اون روز یکی خریده بودم . . . شوهرخالم دستشو جلوی صورتش گرفته بود و سرشو تکون میداد . . . خانواده اونا هم چشاشون از تعجب چهار تا شده بود . . .
      • خب بعدش ؟
      • بعدش دیگه هیچی . . . فردای اون روز با خالم اینا تماس گرفته بودن و گفتن که آره دخترشون قصد ادامه تحصیل داره و این جور حرفا . . . خلاصه که قضیه به طور کل منتفی شد . . .
         از اون روز به بعد هروقت شهروز رو می دیدم ، خودمو بجاش میذاشتم و تصورشو میکردم که بیچاره اون لحظه چی کشیده . . . طفلی حق داشته اون روز اینقد توپش پر بوده . . . گاهی وقتا با خودم فک میکنم چرا بعضی از ما حتماً باید با حرف زدن اعلام حضور کنیم . . . من یکی بعد از شنیدن این ماجرا ، تصمیم گرفتم تا ازم چیزی نپرسیدن حرف نزنم . . . یا بقول کیانوش که برگرفته از داستان " مرغابی ها و لاک پشت " بعد از ماجرای خواستگاری شهروز میگفت : نفرین به دهانی که بی موقع باز شود . . .
       
       
       
                                                                                                                   فرشید بلنده
                                                                                                                   آذر ماه 1393

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۵۱۱۱ در تاریخ پنجشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۳ ۰۴:۱۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      کیمیا طولابی
      شنبه ۲۸ تير ۱۳۹۹ ۲۰:۴۸
      بسیارزیبا
      آرزو هرسیج ثانی(دلدار)
      پنجشنبه ۲۶ فروردين ۱۴۰۰ ۲۳:۰۶
      👏👏🌷🌷
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      3