يکشنبه ۲۷ آبان
عشق نامه (ستایش)
ارسال شده توسط حسین خسروجردی (خسرو) در تاریخ : سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳ ۱۵:۴۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۴۵ | نظرات : ۱۷
|
|
اتاق استاد در طبقهی دوم دانشکده است. من و چند تا از بچهها در زدیم، کسی در را باز نکرد. من وارد اتاق شدم، کنجکاوی بر دیگران هم غلبه کرد اما با اکراه وارد شدند.
روی میز چند کتاب قرار داشت. به طرف میز رفتم.
- هی، این دختره رو ببین!
روی میز عکس قاب شدهای است از دختری زیبا و حدوداً بیست ساله.
کنار عکس نامهای ناتمام بود؛ آنرا برداشتم و خواندم:
«ستایش عزیز. از این که خیلی وقته باهات حرف نزدم عذر می خوام. من بدون تو خیلی احساس تنهایی میکنم . احساس گم شدن می کنم. احساس می کنم هیچ شوری و نشاطی نیست. شایدم دارم با مسائل بد برخورد می کنم. آخه من قبلا گم نشده بودم . تو قبله من بودی.تو کعبه من بودی. از این که وقتی رفتی عصبانی بودم منو ببخش. من هنوز هم فکر می کنم اشتباهی شده و منتظرم که خدا تو رو برگردونه . ولی الان بهترم. چون تو داری به من کمک می کنی. تنها کاری که آرومم میکنه اینه که عکس قشنگتو نگاه کنم یا چشمامو ببندم و لبخند درخشانتو به یاد بیارم. با همون لبخند همیشگی که همیشه به روی من مثل یه عاشق نگاه می کرد. و با من مثل یه بچه بازی می کرد. تمام اونچه که از تو یادم میاد یه احساس آرامش هستش. من با اون احساس بلند میشم و تلاش میکنم و تا می تونم اون حس رو زنده نگهش میدارم. و به طرف اون آرامش حرکت می کنم. اما تخیل ضعیف من اصلا نمی تونه جایگزین تو باشه. آخ که چقدر دلم برات تنگ شده و چقدر آرزو دارم...و این که برای خیلی چیزها متاسفم. متاسفم که از تو بهتر از این مراقبت نکردم. ونتونستم کاری بکنم که تو یک لحظه احساس سرما یا ترس نکنی. از این که نتونستم سخت تلاش کنم تا بتونم کلماتی پیدا کنم و با اون به تو بگم که چه احساسی دارم. و بگم قلبم چه حالی واسه ی تو داره . متاسفم که هرگز نتونستم کاری کنم. متاسفم که با تو جنگیدم. و بیشتر از این از تو معذرت نخواستم. من خیلی مغرور بودم. متاسفم که برای تو آرامش بیشتری فراهم نکردم و نتونستم به هر چی که می پوشی و هر طوری که موهات رو شونه می زنی راضی باشم. متاسفم که نتونستم با انرژی بیشتری در کنار تو بمونم. که حتی خدا هم نتونه تو رو تکونت بده و ازم جدات کنه. غیره و غیره.»
در این حین استاد را دیدم.
استاد آرام نامه را از دستم گرفت و تا کرد و گفت: «زن مثل مسجد می مونه بچهها. در هر فرصتی که گیرتون میاد برین تو مسجد نماز و دعا بخونین.»
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۵۴۸ در تاریخ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳ ۱۵:۴۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.