سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 21 فروردين 1404
  • شهادت امير سپهبد علي صياد شيرازي، 1378 هـ ش
  • تأسيس بنياد مسكن انقلاب اسلامي و افتتاح حساب شمارة 100 به فرمان حضرت امام خميني -ره-، 1358 هـ‌.ش
12 شوال 1446
    Thursday 10 Apr 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      زنان به خوبی مردان می توانند اسرار را حفظ كنند، ولی به یكدیگر می گویند تا در حفظ آن شریك باشند. داستایوسکی

      پنجشنبه ۲۱ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      داستان « مهگل »
      ارسال شده توسط

      فرشید بلنده

      در تاریخ : پنجشنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۳ ۰۴:۳۱
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۱۱ | نظرات : ۶

      داستان « مهگل »
         این چند خط داستان کوتاه رو تقدیم می کنم به خواهر دوست خوبم (عبدالله) به مناسبت زادروزش ، شاید باورتون نشه ، من اسم ایشون رو نمی دونم ؛ فقط می دونم اسم پروفایلشون تو فیس بوک Mahgol  نوشته شده ، منم اسم داستانو میذارم : مهـــگل . . .
       روزای آخر فروردین ماه در حال سپری شدن بود و بوی خوب بهار رو توی هوا میشد استشمام کرد .  خورشید در حال خداحافظی با آسمون کبود و هوا رفته رفته به سوی تاریکی قدم بر میداشت . پرنده ها دسته دسته به سمت لونه هاشون پرواز می کردند . چراغ های توی بلوار هم که مثل همیشه یکی در میون روشن شده بودن . با اینکه چیزی به پایان فروردین ماه نمونده بود ، ولی امروز اولین جلسه کلاس بعد از تعطیلات نوروزی و سر کلاس همه بچه ها در مورد اون حرف می زدند . امسال آخرین سال دانشگاه « مهگل » بود و جداشدن از محیط دانشجویی و دوستان براش خیلی سخت بود . تنها دلخوشی که براش مونده بود ، جشن زادروزش (تولد)  که هرسال در کنار خانواده و دوستاش برگزار می شد . از اونجایکه مهگل دوستای زیادی داشت و بین دخترای فامیل به مهربونی و خوش قلبی مشهور بود ، همه تاریخ 26 فروردین ماه رو به خاطر سپرده بودن و خودشونو برای اون روز آماده می کردن . . . ولی امسال انگار خبری از اون جشن و شادی نبود .
          وسطای اسفند ماه یعنی تقریباً یه ماه پیش بود که بابای یکی از دوستای صمیمیش ، با ماشین تصادف کرده و عید اون سال رو برای همه به عزا . . . چه میشه کرد بعضیا میگن قسمت بوده ولی مهگل خیلی از این مساله ناراحت بود . آقای سپهری ، بابای فرح ، اولین دبیر ریاضی مهگل بود . از اول تا سوم راهنمایی . از همون سالها این دو با هم دوست شده بودند و رفاقتشون تا دانشگاه ادامه داشت . مهگل یادش میومد که یه سال همین آقای سپهری بهشون پیشنهاد داد که جشن تولد رو توی خونه خودشون برگزار کنن ، آخه خونه مهگل اینا درگیر یه سری تعمیرات ساختمونی بود .
           فردای اون روز سرکلاس ، جای صندلی فرح بازهم خالی بود . همه از مهگل سراغشو می گرفتن و البته خیلیا هم می خواسن بدونن که امسال از جشن خبری هس یا نه ؟ یک ساعتی از آغاز درس گذشته بود که درب کلاس به آرومی باز شد و فرح وارد شد . صدای پچ پچ بچه ها بلند شده بود . . .
      -         چقد لاغر شده
      -         آره واقعاً ببین صورت و گونه هاش گود افتادن
      -         طفلی چشاش هنوز پف داره
           فرح بدون هیچ صحبتی روی اولین صندلی که نزدیک درب بود نشست . کلاس دوباره به سکوت فرو رفت و استاد دوباره مشغول درس دادن شد . مهگل که روی صندلی پشت فرح نشسته بود ، تمام حواسش به دوستش بود . دوس داشت وسط کلاس اونو بغل کنه . بچه ها راست میگفتن ؛ قیافه فرح واقعاً داغون شده بود . با اینکه اون یک ساعت باقیمونده از درس ، قد یه عمر طول کشید ، ولی بهرحال تموم شد و بچه ها ، یه نفر یه نفر پیش فرح می رفتن با تسلیت گفتن ، بهش دلداری میدادن . مهگل هنوز روی صندلی خودش نشسته بود تا اینکه فرح از جاش بلند شد و چشمای خیس و صورت بی روحش به چشمای مهگل افتاد . اون واقعاً شبیه باباش بود . صورت لاغر و باریک . آقای سپهری مردی قد بلند با صورتی کشیده و گردن دراز بود . اغلب موقع درس دادن روی یه پاش می ایستاد . وقتی اسم « بابا لک لک » برای اولین بار به گوش فرح رسید ، تا چند روز با مهگل قهرکرد ، تا اینکه خود آقای سپهری اون 2 نفر رو با هم آشتی داد .  
        تنها یک روز به جشن زادروز مهگل باقی مونده بود و دوستان و فامیل مرتب به اون یادآوری می کردن ولی مهگل بی خیال جشن شده بود . آخه یه طورایی خودشو شریک غم فرح و خانوادش می دونست . توی همین فکرا بود که برادر مهگل ، در زد . . .
      -         منم رضا ، فرح اومده الان توی حیاط ایستاده هرچی تعارفش کردم داخل نیومد .
      -         باشه ممنونم . الان میام .
      مهگل از توی پنجره به پایین نگاه انداخت ، بله فرح بود که روی تاب توی حیاط نشسته بود . به سرعت پایین اومد خودشو به فرح رسوند . . .
      -         سلام
      -         سلام عزیزم ، چرا اینجا نشستی؟ پاشو بریم تو اتاق من . . .
      -    مزاحم نمیشم ، خواسم بگم . . . خواسم تولدتو بهت پیشاپیش شادباش بگم و نکنه بخاطر بابام ، ازخیر جشن تولدت بگذری ، من خودم نمی تونم بیام . . . ولی مطمئن باش اگه خدابیامرز بابام بود ، مجبورت میکرد که تولدتو جشن بگیری . . .
      -         من راضی نیستم فرح جون ؛ باشه سال دیگه . . . که تو هم باشی . . .
      -    گوش کن من چی میگم . . . دلیل نمیشه تو شادی خودتو بخاطر ناراحتی من بهم بزنی ، راسی نزدیک بود یادم بره ؛ این هدیه ناقابل از طرف من و مامانمه . . . من باید برم . . . این هفته چهلم بابامه . . .می دونم که بابام الان یه جایی اون بالا داره به ما لبخند میزنه . . .  
      اشک توی چشای مهگل جمع شده بود و زبونش بند اومده بود . تنها کاری که می تونس بکنه این بود که فرح رو محکم بغل کنه و به آسمون نگاه کنه .
       
                                                                                                                                       فرشید بلنده
                                                                                                                                                                                فروردین ماه 1393

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۳۶۹۳ در تاریخ پنجشنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۳ ۰۴:۳۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1