داستان « مهگل »
این چند خط داستان کوتاه رو تقدیم می کنم به خواهر دوست خوبم (عبدالله) به مناسبت زادروزش ، شاید باورتون نشه ، من اسم ایشون رو نمی دونم ؛ فقط می دونم اسم پروفایلشون تو فیس بوک Mahgol نوشته شده ، منم اسم داستانو میذارم : مهـــگل . . .
روزای آخر فروردین ماه در حال سپری شدن بود و بوی خوب بهار رو توی هوا میشد استشمام کرد . خورشید در حال خداحافظی با آسمون کبود و هوا رفته رفته به سوی تاریکی قدم بر میداشت . پرنده ها دسته دسته به سمت لونه هاشون پرواز می کردند . چراغ های توی بلوار هم که مثل همیشه یکی در میون روشن شده بودن . با اینکه چیزی به پایان فروردین ماه نمونده بود ، ولی امروز اولین جلسه کلاس بعد از تعطیلات نوروزی و سر کلاس همه بچه ها در مورد اون حرف می زدند . امسال آخرین سال دانشگاه « مهگل » بود و جداشدن از محیط دانشجویی و دوستان براش خیلی سخت بود . تنها دلخوشی که براش مونده بود ، جشن زادروزش (تولد) که هرسال در کنار خانواده و دوستاش برگزار می شد . از اونجایکه مهگل دوستای زیادی داشت و بین دخترای فامیل به مهربونی و خوش قلبی مشهور بود ، همه تاریخ 26 فروردین ماه رو به خاطر سپرده بودن و خودشونو برای اون روز آماده می کردن . . . ولی امسال انگار خبری از اون جشن و شادی نبود .
وسطای اسفند ماه یعنی تقریباً یه ماه پیش بود که بابای یکی از دوستای صمیمیش ، با ماشین تصادف کرده و عید اون سال رو برای همه به عزا . . . چه میشه کرد بعضیا میگن قسمت بوده ولی مهگل خیلی از این مساله ناراحت بود . آقای سپهری ، بابای فرح ، اولین دبیر ریاضی مهگل بود . از اول تا سوم راهنمایی . از همون سالها این دو با هم دوست شده بودند و رفاقتشون تا دانشگاه ادامه داشت . مهگل یادش میومد که یه سال همین آقای سپهری بهشون پیشنهاد داد که جشن تولد رو توی خونه خودشون برگزار کنن ، آخه خونه مهگل اینا درگیر یه سری تعمیرات ساختمونی بود .
فردای اون روز سرکلاس ، جای صندلی فرح بازهم خالی بود . همه از مهگل سراغشو می گرفتن و البته خیلیا هم می خواسن بدونن که امسال از جشن خبری هس یا نه ؟ یک ساعتی از آغاز درس گذشته بود که درب کلاس به آرومی باز شد و فرح وارد شد . صدای پچ پچ بچه ها بلند شده بود . . .
- چقد لاغر شده
- آره واقعاً ببین صورت و گونه هاش گود افتادن
- طفلی چشاش هنوز پف داره
فرح بدون هیچ صحبتی روی اولین صندلی که نزدیک درب بود نشست . کلاس دوباره به سکوت فرو رفت و استاد دوباره مشغول درس دادن شد . مهگل که روی صندلی پشت فرح نشسته بود ، تمام حواسش به دوستش بود . دوس داشت وسط کلاس اونو بغل کنه . بچه ها راست میگفتن ؛ قیافه فرح واقعاً داغون شده بود . با اینکه اون یک ساعت باقیمونده از درس ، قد یه عمر طول کشید ، ولی بهرحال تموم شد و بچه ها ، یه نفر یه نفر پیش فرح می رفتن با تسلیت گفتن ، بهش دلداری میدادن . مهگل هنوز روی صندلی خودش نشسته بود تا اینکه فرح از جاش بلند شد و چشمای خیس و صورت بی روحش به چشمای مهگل افتاد . اون واقعاً شبیه باباش بود . صورت لاغر و باریک . آقای سپهری مردی قد بلند با صورتی کشیده و گردن دراز بود . اغلب موقع درس دادن روی یه پاش می ایستاد . وقتی اسم « بابا لک لک » برای اولین بار به گوش فرح رسید ، تا چند روز با مهگل قهرکرد ، تا اینکه خود آقای سپهری اون 2 نفر رو با هم آشتی داد .
تنها یک روز به جشن زادروز مهگل باقی مونده بود و دوستان و فامیل مرتب به اون یادآوری می کردن ولی مهگل بی خیال جشن شده بود . آخه یه طورایی خودشو شریک غم فرح و خانوادش می دونست . توی همین فکرا بود که برادر مهگل ، در زد . . .
- منم رضا ، فرح اومده الان توی حیاط ایستاده هرچی تعارفش کردم داخل نیومد .
- باشه ممنونم . الان میام .
مهگل از توی پنجره به پایین نگاه انداخت ، بله فرح بود که روی تاب توی حیاط نشسته بود . به سرعت پایین اومد خودشو به فرح رسوند . . .
- سلام
- سلام عزیزم ، چرا اینجا نشستی؟ پاشو بریم تو اتاق من . . .
- مزاحم نمیشم ، خواسم بگم . . . خواسم تولدتو بهت پیشاپیش شادباش بگم و نکنه بخاطر بابام ، ازخیر جشن تولدت بگذری ، من خودم نمی تونم بیام . . . ولی مطمئن باش اگه خدابیامرز بابام بود ، مجبورت میکرد که تولدتو جشن بگیری . . .
- من راضی نیستم فرح جون ؛ باشه سال دیگه . . . که تو هم باشی . . .
- گوش کن من چی میگم . . . دلیل نمیشه تو شادی خودتو بخاطر ناراحتی من بهم بزنی ، راسی نزدیک بود یادم بره ؛ این هدیه ناقابل از طرف من و مامانمه . . . من باید برم . . . این هفته چهلم بابامه . . .می دونم که بابام الان یه جایی اون بالا داره به ما لبخند میزنه . . .
اشک توی چشای مهگل جمع شده بود و زبونش بند اومده بود . تنها کاری که می تونس بکنه این بود که فرح رو محکم بغل کنه و به آسمون نگاه کنه .
فرشید بلنده
فروردین ماه 1393