داستان مُرید و هانی( هانیه )
داستان مُرید و هانی از جمله داستانهای عبرت آموز و عاشقانه(lyric)در تاریخ بلوچستان به شمار می آید. این داستان
به سبب جذّابیتهاهای خاصّ خود هرگز رنگ نباخته بلکه همیشه سینه به سینه ردّ بدل شده است.
از کتابم زیرپلک نوجوانی انتشارات تفتان؛ زاهدان:
شب از نیمه گذشته بود .مرید ناگهان از خواب پرید. خواب عجیبی دیده بود بدنش خیسِ عَرق شده بود از پشّه بند بیرون آمد . فکر می کرد حتماً برای هانی مشکلی پیش آمده ، خواب از چشمش پریده بود. دندان رو جگر گذاشت تا اینکه هوا روشنتر شد. لحظه ای بعد صدای موذّن برخاست .مرید در اثر خواب عجیب آشفته شده بود لذا سراسیمه به سوی خانه هانی حرکت کرد. مرید پسر عموی هانی بود.
از کودکی باهم بزرگ شده بودند.این دو مانند لیلی و مجنون به هم علاقه مند بودند. پس از لحظه ای؛ مرید به منزل هانی رسید. هانی انگار، صدای پای مرید رو شنیده بود.
او بیدار بود . با صدای مرید از جا برخاست ، مرید پسر عموی محبوبش بود ولی نمی فهمید که نامزد اوست . وقتی که هانی سالم بود؛ مرید نگرانی خود رو بیهوده دید لذا چهره بشّاش کرد و متبسّم شد. هانی متوجّه نگرانی او شده بود ولی به رو نیاورد . خلاصه سپیده دم بامدادی، لباسی نرم و شفّاف ، برای جسم دنیا آراسته و آماده کرده بود. گنجشکان بر روی درخت کُنار؛ روز جدید را جشن گرفته و هِلهِله به پا کرده بودند! پرنده ها خودشان را برای لذّت بردن از لحظه های پیش رو آماده می کردند. لحظه ای بعد آفتاب از کرانه های نیلگون آسمان سَرَک کشید. روز جمعه بود و هانی در پی تدارکات صبحانه.
پسر عموی عاشق با لذّت بردن از لحظه های پیش رو، آهسته آهسته همچون غنچه ای شکوفا ، بوی خوشی در فضا انداخته بود ! پدر و مادر به همراه مرید و هانی غرق در شادی بر سفره؛ صبحانه میل نمودند. جمعه ها معمولاً برای جمع کردن هیزم و چیدنِ کُنار به اطراف و به درّه های پر درخت می رفتند. خواب عجیبی که مرید دیده بود ازسرانجامی ناخوش حکایت می کرد . چون واقعیّت چنین به نظر نرسید، مرید سکوت اختیار کرد. مادر هانی گفت: امروز جایی نمی رویم ؛ امروز سوزن دوزی
می کنیم. هانی نمی فهمید که مرید نامزدش است ولی مرید خوشحال شد و به خانه رفت سپس به همراه مادر و خواهر به آنجا برگشت. جمعهٴ نازنینی آغاز شده بود. دو خانواده، وسایل زیادی برای مرید و هانی آماده کرده بودند.
مرید و هانی برای آوردن آب ، بر سر چشمه رفتند. ماری بزرگ ازدرخت چِش بالا می رفت. هانی نمی ترسید چون مرید در کنارش بود. مرید بارها شجاعت و جسارت خود را بر، هانی ثابت کرده بود. شجاعت مرید درحدّی بود که هانی را شیفته و بی قرار خود نموده بود! بلبلان زیادی در اطراف مار سر وصدا به راه انداخته بودند. مرید سنگی به مار زد و مار ازدرخت بر زمین افتاد. سپس مرید با چوبی بزرگ به مار حمله ور شد. مار خطرناک رو از بین برد. بلبلان پراکنده شدند، مرید فکر می کرد؛ تعبیر خوابش شاید، همین است.
هانی در درون خود این پیروزی و جسارت مرید را جشن گرفته بود. چهرهٴ شادمان هانی به مرید نیرویی دو چندان بخشید. هانی مشغول پر کردن
کوزه های کوچک بود؛ مرید از درخت خرما بالا رفت. مقداری خرما چید سپس در کنار چشمه نشستند و خرمای چیده شده را خوردند. از آب خنک، نوش جان کردند. مرید تلاش می کرد لحظه به لحظه خاطراتی نازنین و جاودان بیا فریند. برای هانی لطیفه تعریف می کرد و چیستانهای مشکل او را با بلبل زبانی پاسخ می داد.
درخت چِش پر از کبوترهای وحشی و پرندگان خوش آواز شده بود. مرید و هانی صدای زیبای پرندگان را از نزدیک لمس می کردند.
از نوازش پرنده ها لذّت می بردند و کاری به آزار آنها نداشتند. هانی
کوزه های کوچک رو پر کرده بود. مرید کمک کرد تا اندکی آنها جابه جا شوند سپس کوزه های پر از آب را به خانه آوردند. مادر و خواهر مرید در کنار دینار،پدر هانی بالشتها را آماده می کردند، مادر هانی که سوزن دوزی می کرد ؛ دینار را صدا زد تا به مرید و هانی کمک نماید. او نیز چنین کرد. در همین روز، هانی متوجّه شد که مرید نامزدش است. از این روز به بعد هرگز مرید چهرهٴ هانی را ندید!
هانی به محض آمدن نامزدش فرار می کرد. چون رسم بر همین بود که دختر چهره اش را برای نامزد ظاهر نکند. چند سال بر همین منوال گذشت. مرید و هانی کاملاً بزرگ شده بودند ولی اجازه دیدار نداشتند؛ فصل تابستان بود. تابستان، گرمای شدید و طاقت فرسایی داشت.
شدّت گرما جان مسافری را بر لب رسانده بود. وقتی که از کنار منزل دینار رد می شد؛ ناگهان اسبش را کنترل کرد و پیاده شد. صاحبخانه را صدا زد . دینار در منزل نبود. مسافر تشنه، آب می طلبید،هانی از کلبه خود آب برداشت و برای مسافر تشنه آورد.
حسن و جمال هانی شعله ای در قلب مسافر ضربه ای بر پا کرد. او از اسب خود پیاده شده بود، با تعجّب و حیرانی کاسهٴ آب را از هانی گرفت ولی ضربهٴ چشمان پر از عاطفه اودر ذهن مسافر ، آتیش به پا کرد ! هانی برگی از درخت داز، درون آب گذاشته بود. مسافر با آب خنک جان خود را بازیافت.
هانی نمی دانست که این مسافر میر چاکر نامدار، حاکم و سردار بزرگ منطقه است. هانی توجّهی به شکوه ظاهری مسافر نکرد و به کلبه کـَـپَری مانند خودش برگشت. چاکر در بین راه مهربانی و لطف دختر زیبا را در ذهن خود مرورمی کرد. غرور حاکمانه او، وسوسه ای عجیب در دلش بوجود آورده بود میر چاکر، حاکمی مشهور وثروتمند بود. به همین دلیل با خود عهد کرد که آن دختر زیبا و جمیل را به چنگ آورد. مدّتی بعد چاکر با حالتی پریشان و دگرگون به منزل خود رسید. خدمتکاران با دیدن چاکر وحالت ظاهری او در حیرت و شگفتی ماندند. چون هرگز چاکر، کنجکاوی نشان ندادند.
هر کسی به سهم خود تلاش می کرد تا که مرهم درد و نگرانی چاکر شود ولی جان فشانی ها و نوازش ها سودی به دنبال نداشت. در این میان تنها زنی مکـّار و جادوگر به نام سازڃـن، نظر چاکر را به خود جلب کرد. این پیرزن حیله گر سالیان دراز، همدم مشکلات چاکر به شمار می رفت. او تقریباً محرم اسرار ناگفتنی چاکر بود لذا کسی به جز او نمی تونست جهت شکار هانی مناسب تر باشد.
عشق بی اندازه، چاکر را بی قرار کرده بود سازڃـن، پس از تعیین
مژده های هنگفت چاکر، پذیرفت که به هر شکل ممکن، هانی رابه چنگ آورد لذا او با تمام مکر و حیله و اندیشه هایش جویای منزل دینار شد. وقتی به آنجا رسید. متوجّه شد که چاکر بیچاره به حق بی قرار و آشفته است. زیبایی و جمالِ هانی در حدّی بود که هر مردی را می تونست بی قرار و شیدا نماید!
سازڃـن می دانست که به دست آوردن چنین دختری کار ساده ای نیست. لذا پس از احوالپرسی ، خودش را معرّفی کرد و شروع نمود به تمجید و توصیف از شکوه چاکر! لحظه ای بعد متوجّه شد که هانی نامزد مرید است وقتی که فهمید ؛ شروع کرد به تخریب شخصیّت مرید.
او به هانی گفت:مرید جوانی گمنامی است همچنین هیچگونه شکوه وابهّتی ندارد ولی چاکر حاکمی پول دار و مشهوراست. اگر چه سازڃـن از تمام شیرین زبانی و مکـّاریهایش استفاده می کرد ولی هانی هیچ توجّهی به سخنان او نکرد. او دلواپس مرید بود که با همان حالت ناداری مونس او گردد. از اینکه هانی فریب حیله ها را نمی نمی خورد ؛ کفر سازڃـن در آمد! او چند روز رفت و آمد کرد ولی هرگز موفّق به شکار هانی نشد! بالاخره هانی بسیار ناراحت شد و مانند رعد و برق به سازڃن حمله ور گشت! سازڃن کاملاً ناامید شده بود !
او با شرمندگی، نزد چاکر آمد .چاکر نیز از این شکست رنجیده و آزرده گشت. او با خود گفت: باید راه حلّی دیگر بیندیشم و هانی را از چنگ مرید در آورم . آغوش چاکر در انتظار هانی یخ زده بود . چاکر این بار، تمام مشاوران را به مشورت طلبید. هرکسی نظری می داد امّا این بار نیز مکر سازڃـن به تصویب رسید.
نظر سازڃـن بر این بود که از همهٴ بزرگان قوم دعوت به عمل آید تا جهت همکاری و اِبراز وفاداری به سردار؛ قولهای از آنان اخذ شود. البته مرید در مرکز این نقشه قرار داشت که شاید خودش را در ردیف بزرگان ببیند و دست و پایش را گم نموده؛ دچار غرور شود.
سازڃن گفت: بالاخره مرید هم حتماً زیر قول بلوچی خود نخواهد زد. چاکر از این ترفند جدید پیر زن مکـّار خوشحال شد لذا جارچیان سردار، فوراً دعوت همگانی را به گوش همهٴ ریش سفیدان رساندند. در این میان از مرید جوان نیز به دعوت به عمل آمد چون همه این نقشه،....... جهت شکار هانی طرح ریزی شده بود. چاکراین بار امیدوارتر به نظر می رسید سازڃن زنی بیش نبود؛ دلقکی دیگر به نام سعید چَـنْگانی برای حضور در مجلس بزرگان فرستاد.
او همهٴ برنامه های خودش را به سعید آموخت. بزرگان در زیر درخت بزرگ کـَهیر جمع شده بودند. سعید چَنْگانی که سر دسته گروه موسیقی بود، جهت تبریک گوش نوازی هایی را بکار گرفت. جارو و هَـیْـبَـتان با صدای قلیونها، هم آواز سرایندگان شده بودند. با ورود مرید، سعید آقا با جوش و خروش بیشتری در جلسه،حاکم کرد. چاکرنیزباغرور و سرور به مجلس، حالتی رسمی تر بخشید. سعید که همهٴ مکـّاریها را آموخته بود ، به عنوان مُجْری و کارگردان ، نقش اوّل جلسه را بر عهده گرفت .
او در کنار زمزمهٴ موسیقی با سخنان دلنواز، جلسه را شروع نمود واین چنین آغاز کرد:
سروران و عزیزان در این جلسه از همه بزرگان دعوت به عمل آمده، همهٴ کسانی که به این جلسه دعوت شده اند ؛ نزد سردار از ارزش و اعتبار خاصّی بر خوردارند البته اجداد شما نیز از یاران سرداران بوده اند.آنان همیشه با همکاری ووفاداری خود باعث سرافرازی قوم بلوچ گشته اند . آنان هرگز باگذشت زمان فراموش نخواهند شد . شما نیز نزد سردار چاکر بسیار محترم و محبوب هستید .
امید است با قول و قرارهایی که به سردار می دهید بتوانید خوشحالی او را فراهم نمایید و بر گی تازه در تاریخ بلوچ ثبت نمایید . سعید با چرب زبانی می گفت و می گفت. وقتی سخنانش به پایان رسید ؛ نگاهها به همدیگر گره خوردند . گویی همه منتظر شنیدن قول و قرار ها بودند. جارو که یکی از بزرگان بود ؛ سلاح ندید کسی از او جلوتر بیفتد. در حالی که قلیون دود
می کرد، دستی بر سبیلهایش کشید و گفت: من از امروز به بعد در برقراری نظم تلاش خواهم کرد.
از امروز به بعد هر بز و شتری که وِل باشد یاکه به گلّهٴ شتران من بپیوندد من اونو به صاحبش پس نخواهم داد ! چون جلسه رسمی بود ، میر چاکر سکوت اختیار کرد . با سکوت او گویی جارو به خواسته خود رسیده بود سپس هیبتان گفت: من در جهت حفظ و شکوه و عظمت ریش سفیدان تلاش خواهم کرد از امروز به بعد هر کس دست به ریش و محاسن من بزند ؛ در جا او را به قتل خواهم رساند! برایم مهم نیست که این بی احترامی از جانب چه طایفه ویا چه فردی باشد! یا که او حاکم زاده باشد یا بلوچ معمولی یا که فردی کم ارزش ! با این سخن غرور آمیز هیبتان؛ چاکر تکانی خورد ولی اجباراً سکوت اختیار کرد!
چاکر امید وارانه به مرید می نگریست او می دانست که این شرط و شروطها مرید را دچار هیجان خواهند کرد . چاکر می دانست که مرید جوان است و زود به وَجْد می آ ید! حتماً قولی احمقانه تر از دیگرِ بزرگان خواهد داد لذا میر چاکر برای پیش آمدن چنین اتّفاقی سر رشتهٴ کلام را خود در دست گرفت و گفت:
ای بزرگان و پهلوان بلوچ، شما زینت بخش محفل دوستانهٴ ما هستید من نیز تلاش خواهم کرد پایبند به قول و قرارها بمانم . اگر غیر ازاین چیزی در من دیدید مرا نامردترین و بزدل ترین فرد قوم بدانید تا نسل اندر نسل این لکـّه برخانوادهٴ من بماند . چاکر پس از سخنان خود تلاش کرد تا نفر بعد از او مرید باشد.
او با اشاره کنایه مرید را هیجان زده کرد. بعد از او همهٴ نگاه ها به مرید دوخته شده اند ! سعید چَنْگانی نصف نقشهٴ خود را اجرا شده می دید او منتظر مهم ترین بخش جلسه بود. چاکر نیز بسیار بی قرار بود تا که مرید کلید آرزوهایش را در دست بگیرد.
سکوت حاکم در جلسه کاملاً مرید را هیجان زده کرد لذا او حاضران معطّل و در انتظار نگذاشت دست پاچه اعلام کرد: صبح روز فردا هرچه از من داد بخواهید، خواهم پذیرفت!!
گویی مجلس سکوتش منفجر شد . سعید چنگانی که منتظر همین لحظه بود؛ جلسه را با خوش نوازیهای خود در اختیار گرفت. رقّاصان همه به
پای کوبی مشغول شدند. بزرگان و ریش سفیدان غرق در شادی شدند . چاکر و اطرافیان او دو قدم تا اهداف خود فاصله داشتند. مرید از نقشه های پنهانی وی خبر نداشت او چیزی نمی فهمید. به همین دلیل خوشحال به نظر می رسید ! پس از پایان جلسه مردم معمولی پراکنده شدند . کلّه چاکر گـُـل کرد. او با تحریک کودکی خورد سال باعث شد که آن بچّه دست به محاسِن یکی از بزرگان بزند. هنوز قول وقرارها بودند به همین دلیل درجا سرِ طفل خردسال رااز تنش جدا شد.
گویی به شکلی عجیب همه ، به انجام قول و قرارهای خود راسخ به نظر می رسیدند. بعد از قتل پسرک متوجّه شدند که طفلک پسر جارو است. برای یک لحظه سکوت غمناک بر مجلس حاکم شد. جارو خشک درجا مانده وبود. دیگران با نگاههای خود، حرفهایی به جارو می گفتند.
برخی از این نگاهها جارو را تحریک و عصبی می کردند و برخی نگاهها آرامش می نمودند. گویی جارو با خنجر خودش سر کودکش را جدا کرده بود. امّا دیگه کار از کار گذشته بود. دیگر شرمندگی و احساس گناه، دردی را درمان نمی کرد ! مجلس، آهسته آهسته به استقبال جدایی می رفت.
میر چاکر از مکـّاریهای به کار گرفته، تقریباً راضی به نظر می رسید. شکوه، عظمت و زور و غروری که چاکر در خود سراغ داشت به او اطمینان می داد که بتوان پیروز میدان از آب در آید. لحظه ها بسیار کُند سپری می شدند!
روز بعد روزی سرنوشت، ساز به نظر می رسید؛ صبح فردا مرید باید به ناخواستنی ترین سرنوشت، تن در می داد. چاکر نیز امیدوار بود که فردا درخت آرزویش به بار خواهد نشست.
شور و غلغله ای بی نظیر در ذرّه ذرّهٴ خون و وجود چاکر جوانه زده بود! در واقع او از روی لـَـجْ بازی می خواست مرید را از هانی جدا نماید! بالاخره سپیده دمِ نازنین؛ تاریکی شب را هضم کرد و تلاٴلو نور در روز جدید بر جهان حاکم گشت. سعید چنگانی بهترین نوازندگان و خوانندگان را جمع کرده بود. حرکت آغاز شد. مدتّی بعد جمعیّت به سر منزلِ منظور رسیدند. سراغ از مرید جوان گرفتند. او را اطراف مسجد یافتند.
مرید با دیدن سعید دانست که شرمندگی و سرافرازی هر دو در کمین اویند! بالاخره خواستهٴ عجیب و نابجای، سردار بزرگ به یکباره، آتش در وجود مرید شعله ور کرد!
او کنترل ذهنش را از دست داد و با دنیایی از گیجی و حیرت خواستهٴ سردار چاکر را بسیار ظالمانه دانست! گرفتن فردی که مرید مدّتها از دیدن او محروم بود، جدایی محبوبی که در واقع لیلی و مجنون قوم بلوچ بودند؛ بسیار بیرحمانه به نظر می رسید! به همین دلیل او با شجاعت گفت: مِلْک و میراث دادنی است. قول بلوچ سر جا برقرار امّا در قوم بلوچ هیچ کس سراغ ندارم که نامزدش در مقابل زور و غرور سرداری فروخته باشد!
اگر چه مرید به خواسته نا بجای میر چاکر تن در نداد ولی ساز و آواز در محل طنین اندازه گشت. گویی شایع کرده بودند و همهٴ بزرگان از جریان خبر داشتند. دینار پدر هانی، مرید را احمق ترین فرد تصوّر می کرد!
ولی هانی هرگز باورش نمی شد! بالاخره کار از کار گذشت و مرید برای همیشه آه کشان و نفرین کنان؛ آواره کوه و بیابان شد!
او پس از ماجرا متوجّه حسن و جمال هانی گشت و دانست که فراموش کردن خاطرهٴ جمال او مشکل است! غیرت و تعصّب بلوچی مرید تاب طاقت را از او سلب کرده بود. او دیگر قدرت ماندن و تماشای آنچه پیش آمده بود را نداشت اسم هانی، بر زبان وجودش منتشر و تکثیر گشت. فقط اسم هانی ، بر لب داشت بس! چاکراز تیر و آه و نفرین مرید، جان سالم به در نبرد. اگر چه او هانی را از آنِ خود کرده بود ولی در اثر آه و نفرین مرید به یکباره قدرت جنسی و مردانگی خود را از دست داد! اگر چه هانی در کنارش بود ولی نتونست با او همبستر شود!
چاکر نفهمید که چرا به این بلا گرفتار است. مرید که آوارهٴ بیابان شده بود هرگز نتونست خاطرهٴ جمال هانی را از صفحهٴ ذهن پاک نماید ! او جهت فراموش کردن هانی هر روز بدنش را داغ می کرد! به نحوی که تمام بدنش پر از زخم و درد و داغ شده بود ولی باز هم فکرش از یاد او جدا نمی شد.
هانی گرفتار سردار چاکر شده بود. شوهری که قدرت مردانگی اش را به یکبار از دست داده بود! میر چاکر می دانست که اگر هانی را رها کند ، مرید در انتظار نشسته و خوشحال خواهد شد!
او از روی لجبازی هانی را طلاق نمی داد، هانی در این زندان حاکمانه؛ ذرّه ذرّه داشت آب می شد ! لحظه ها مانند سال سپری می شدند در مقابل چشمان مشتاق هانی هیچ ستاره ای شفّاف نمی درخشید . خفّاشان وحشی نغمه های ناامیدی می نواختند. منزل سردار چاکر برای هانی گورستانی بود از تنور جهنّم!!!!
سالها وماهها با تلخ ترین خاطرات؛ روٴیاها و خیالات با افسرده ترین لحظات، سپری می شدند ! همانطور که مرید بدنش را داغ می کرد ، هانی نیز در منزل چاکر، داشت کباب می شد و راه چاره ای نداشت . گویی راهی به جز سوختن و ساختن نداشت .
گیجی ها سایه ای غمناک در ذهن هانی غالب کرده بودند ! نوازش دستان مرید فقط در حجمِ روٴیاهای هانی زمزمه سرمی دادند! چشمان هانی در تماشای کویر وحشتزای زور و غرور به خُشکِسْتانی کم نور مبدّل شده
بودند ! او در انتظار رهایی از آغوش یخ زدهٴ چاکر لحظه شماری می کرد کسی که سی ودوسال از عمر نازنینش به باد فنا ملحق شده بود !او دیگر خودش را در آخر خطّ زندگی تصوّر می نمود!
غنچه های جوانی او به برگها و میوه های خشکیده گراییده بودند! اگر چه بارها تلاش کرده بود ولی بار دیگر عاجزانه التماس خود را مطرح کرد. میر چاکر از ظلم خود، گویی شرمناک شده بود بالاخره بعداز سی و دوسال زندگی بی حاصل در خواست هانی را پذیرفت و اورا طلاق داد.
پرستوی در قفس ؛ آزاد شد. او با تمام نیروی به کاهش رفته اش حرکت آغاز نمود!
هانی قاصدی نیکو صفت به جستجوی مرید فرستاد .او مشخّصات مرید را به قاصد گفت. بالاخره قاصد پس از جستجوی ، مرید دیوانه وداغ دیده را پیدا کرد . داستان را بر مَلا گفت. مرید ابتدا شک کرد ولی قاصد آن چنان در گفته هایش صادق به نظر می رسید که بالاخره مرید عاشق ،مسحور گفته های قاصد گشت!
بالاخره صدایی در سکوت مرید متولّد شد! به همین جهت او دیوانه وار رهسپار منزل دینار گشت . وقتی به آنجا رسید؛ سراغ از هانی گرفت. هانی نیز دیوانه وار به استقبالش آمد. سفره های دل به وسعت عشق و صفا گشوده گشت.
در سایۀ راز و نیازهای عمیق، اندک شکّ در ضمیر مرید وجود داشت. مرید با خود در این می اندیشید که شاید هانی با خود فرزندان زیادی به همراه آورده است. این شک آزارش می داد تا اینکه بالاخره این پرسش عجیب را از هانی پرسید. او در جواب گفت: افسوس از ناگفته های من خبر نداری و از واقعیّت چیزی نمی فهمی ولی مطمئن باش که دامن من بوی فرزند به خود ندیده است. هانی گفت و گفت تا بالاخره مرید به اطمینان رسید. مرید قصّهٴ همه داغهای بدنش را بر مَلا کرد بالاخره شعله های عشقِ خفه شده ؛ جان گرفت!
آرامشی بی نظیر در آسمان زندگی کبوترهای عاشق و مهربان حاکم گشت. روز از بارش مهر و عاطفه از نو آغاز شد. جشنی با شکوه هرچه تمام تر بر گزار شد. مرید با احساس به هانی گفت:
اصل همین داستان به زبان بلوچی:
تَهی چَمّ و بُروان ونَرمِڃـن بدن
مُریدان کُشَنْت و دِلانا پَچَنْ
هستَه رۏچڃ رۏزگارڃ
بو کدیمّان یَک بهارڃ
شُت بهار و یَهْـتْ گـَـرماگْ
داغ بوتــَّـن باغ و اَنْباگ
نِشتَـه هانی پَه دَوارا
یَهْـتَه چاکر چَه لوارا
جا جَه هانی چَه تَوارا
داتَه آپی پَه سُوارا
جُمَعی رۏچڃ هانی هَـبَر بو که مرید، آهی واسْتارِن چَه یِڃ رُۏچا رَنْد، هانی
مریدّی دڃما نکـَپْتْ!مرید، آهی ناکۏ زَهْتَه. هانی پِت، دینارَتْ.
هانی پِت و ماتا گۏن مُریدّی پِت و ماتا پَه یِڃ دوهِڃـن واسْتارو دِشْتاران بازڃن
چیزّڃ چَه جا و نُپادا گِپْـتَه تا یڃ دِگِه چیزّان زُرْتَگ و پَیْـم وآمادَه کـُـتَگـَـت. گَرماگا
وَتَی گرمی بُنْگِڃج کُتْچَه
لِوارَئ گـُواتا، لور چِسْتَه. هَمِڃ گرم و جَلـَئ تَها یَه بَرا تَوارِڃ چِسْت بو. دینار مَه
لۏگا نَیَت.هانی وتَی کـَـ̈طۏنْگا نِشْتَگـَه. وَهْدِڃ کِه سَری در کُت و چَمّی شانْک
داتَن؛ مردڃ دیسْتی که وَتی اَسْپَـئ کـَـنِکـّا وۏشْتاتَگ و آپ لـُـۏ̈طَگـَـت هانِیا تاسِڃ
آپ زُرْت و آ مَرْدَئ دستی دات.
تُنّیکـّڃن مَرداوَهْدِڃ کِه هانی رنگ و صورت دیتّ؛ یَه بَرا عاشِکْ بوتّ و چَرِت.
چُۏگـَنـُۏکان آپی تِـنْگِـتَـنْ!هانِیا نَزانْتْ کِه یِڃ مَردْ؛ مَزَنْ میر چاکـَرِن.آ شُت و وَتی
کُڌّل و گِدانا نِشْتْ.آهی دوهِڃن چَمّان؛ چاکری مَجْگَـَـئ تَها؛ بِڃ کـَراری پادْکُرْتَگـَه!
چاکر مَه راها یَه گـُۏش، هانی حُسن و چَمّانی فکر و ذکْرا درْگیرَتْ. وَهْدِڃ کِه لۏگا
سَربوت؛ آهی فَوْج و لشکرانْ وَتی حاکم،گـَـنُۏک احوالْ دیسْت. یَک پَه یَکـّا آهی
دڃما نِشْـتَـنْت وچَه آهی دڃم تَهاریا جُسْتِشْ کُه. چاکرا یِڃ وَتی مَحْرَمڃن رازْ هِچ
کـَـسا گـُـوَشْتْ نَکـُه جادوگـَـرڃن پیرَه زالِڃ که چاکری رازانی مَحْرَمَه شیمُّـشْت و
چَه چاکری حالا جُسْتی کُت. چاکرگـُۏن سازِڃنی سۏج و جُسْتا وَش حال بوتّ
لَهْمْ لَهْما گـُۏن سازِڃنا وَتی رازی گـُوَشْت.
اُ چَه سازِڃنا لـُۏ̈طِـتی که یِڃ مُشکِلا مَنیگا حلّ بِکَن.گـُۏنْ سازِڃنا گـُشْتی کِه من
مَزَنْ مِسْتاکـیّڃ تَرا دَیُن. سازِڃنا جواب گـَرْدِڃنْت:
اُ مَـــنی سردار؛ مَن کَــنُــنْ یِـڃ کار
هانِــــیا اَلَّــم من کَــنُنْ تیّ یار
تَـوْ مَبی غمگین چَه گـُلـَئ یادان
هانِــیا کارُنْ گِــڃش کَــن دادان
مَن رَوُنْ اَلَّــم تیّ غــمَئ بــۏگا
چِسْتْ بوسازِڃن پَرْ هَمِڃ کارا
تا بیاری آ؛ سَک سَرِڃــن یارا
چۏ رَسِت سازِڃــن منزلِ دینار
فهْمِتی هَسْتِن هانِــیا وَسْــتار
گـُـشْـتَگی هانی؛ یِــڃ بَچَکْ سِلـِّـن!
بِڃ وَسِـڃـن زَهْگِـڃ گـرْدِنی چِلـِّـن!
مَئ گـُـلِڃـن سَرْدارْ سَکْ تَرا لـُۏ̈طـی
جَمْـبَرَئ پَیْما چِــسْـتْ بو هانی
گـُـشْـتَگی سازِڃــن پَرْمَزَن شانی
اُ جَنِڃـن بِـڃ عَکْـلْ زو برو گـُـم بی
چاکری گامِڃـش؛ سِلْ دَپِڃـن ڌاچی
آ مرید جانی نازُکِـڃـن گالان
من نَدَوْنْ هِچْ بَر؛ پَرْ شُمَئ مالان
گـُرا سازِڃن، گِرڃوان و اَرْسْ رِڃچان وَتی راها بُرْزْ بی.آهِیا نَزانْتْ گـُۏنْ کُجان دَپ و
زُبانا وۏر چاکرا گـَپّ بِجَنْت.چاکر مَه عِشْکـَـئ آسان پیلّـُشَگـَـه. مُدَّتِڃ گـُـوَسْتْ کِه
سازڃن ظاهر بو. وَهْدِڃ کِه چاکرا آهی اَرْسْ دیتَّـنْـتْ. پَهْکْ ناامِڃد بو! سازِڃنا
وَتی گـَـپّگـُـشتَن. چاکرا دِگه مجلِسِڃ گِه. هر کـَـسا گـَـپِّڃ گـُـشْتْ وشُت.
هِچْ کسی گـَـپّ چاکری مَجْگا نَلـَگـِّـتَن.سازِڃنا چَه وَتی مَجْگا چیزُّکِڃ گـُـشْتْ کِه
مَزَنِڃن ریشْ اِسْپِڃتان جَم کـَـنَـیْحْ. چَه مُریدا هَنْ داوَتکـَـنَیْحْ.چَه هر کـَـسا کـَـوْلِڃ
گِرَئ. بَلْکِڃن یڃ جوان بِڃ سارْ بی گـَـپِّڃ بَجَنْت و گرفتار بی . چاکر چَه سازڃنی
مَکرا باز وَشْ حال بوتّ. مَه تَمامِڃـن
مُلْک و کۏهانْ تَوارْ بوتّ. پَه مرید و ریشّ اِسْپڃتان داوَت رَسِڃـنَگ بوت. آ دِگه رۏچا
بازڃن مَرْدُمِڃن جَم بو. جارو اوَّلا چِسْتْ بوتّ و وَتی کـَـوْلی گـُۏن
میر چاکرا گـُـوَشْت.رَنْداهَیْـبَتانَا وَتی گـَپّ وکـَـوْلْ گـُـوَشْتَن. مریدا گـُـوَشْتْ
بانْدا. بیاهِت هَرچِڃ مَن شُمَئ دادا دَیُن.بانْداتیگِڃن رۏچا چاکری مردُم گۏن ڌهْل
وسُرناهان مُریدّی لۏگئ دَپا آتْکـَنت وچَه مریدِّش لـُـۏ̈طـِت که وَتی دِشْتارا مَه
سردارا بِدا.مریدّا جواب گـَـرْدڃنْتْ:
من دَیُن پَهْکِڃن مِلْک و میراثا
دل نَـدا ؛ دِشْتارا شُمَئ غَوْثا
یِـڃ نَهِـن دادِڃ کِه شما لـُـۏ̈طـَـئ
یِـڃ عجبْ دادِڃ کِه چِدا لـُـۏ̈طــَئ
چاکری مَهْلوک بوعجبْ جاهِل !
آ مریدّی زۏرِش کُـتَـن باطل!
چَه مریدْ آه وچَه دِلا پِرْیات
حاکُمَـئ زۏرا کـُـۏتَگَه یڃ چات
بُرتَگِش هانی چاکری رُنْبان
آمریدّی عِـشْکْ مانْـتَگه دُمْبان
چۏ مـریدّا دیسْـتْ آ وَتی دِشْـتار
چَه گـُـلَئ حُسْـنا بو گـَـنُۏک و وار
مَه گِیابانان تُــرِّت و پَکِّت
چَه دِلَئ دردان مَه غمان بُکِّت
مَئ مریدِش کُه بِڃ وَس و بِڃ یار
چا غمان بازِڃن چَه وَتَا بڃـزار
مَئ خداجانا اِشْکُــتَن پِرْیاتْ
چاکری گِـپْت و وَشْ عذابی داتْ
چاکری مردی بو زیان و گار
هانیا نزّیکی نبو گـُـۏن یار
سیّ و دوسالا نِشْتَگـَـه هانی
بِڃ کس و بِڃ یاری غمان وانی
گـُـشْـتَگی چاکر وَیْلْ بِکَن مارا
دَئ تَلاکانا تَوْ مَدَئ مَهْــرا
چاکرا گـُـشْتَه زو تَــلاکانا
تَو گـُـوارا و مات پَه مَنی جانا
آ مریدّی جانْ پَهْتَگـَه داغان
یِـڃ گـُلِڃن هانی سُهتَگـَه باغان
تَوْ بُرو؛ کاسِـدْ گـُـشْ مریدانا
تَوْ بیا مَرْچی وَرْ مَــنی جانا
نِشْتَگـُنْ تَهْنا گـُـۏن تَــهی یادان
دلْ مَنی زَخْمِن کـَم بِکَــن وادان
چَه دلِ عاشِک بو جـدا بلبل
مُدَّتِـڃ رَنْـدا هانِـیا بو؛ گُل
آ زمِسْـتانَـئ سارْتِیِـش گـُم کُه
گرمِ گـرْماگِش پَرْدِلان جَم کُه
شیر و شربت بو گـُـۏن مرید، هانی
با وفا بوتـَّـن آ ؛ دل و جانی 22/ 12/ 1382