يکشنبه ۲ دی
خاطرات یک مرده 4(قسمت ب)
ارسال شده توسط فرامک سلیمانی دشتکی(مازیار) در تاریخ : پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲ ۱۷:۱۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۳۰ | نظرات : ۱۶
|
|
یه مرده که نمیشناسیش ، نمیتونی ثابت کنی که نمیشناسیش و داستانی که گفت هیچکدومش واقعیت نداشت.پس اون دوتا مرد کی بودن؟من خودم صدای پاهاشون رو شنیدم.وااااااااااای تازه یادم افتاد که باید بیشتر بترسم.یه مرده درست اتاق خواب من رو تخت منه.البته الان به شما میگم:.خجالت بکشید آخه مرده ترس داره.اونوقت که من زنده بودم کلی میگفتین بام و میخندیدین ولی وقتی مردم ترسون ترسون به جنازم نزدیک شدین.زشته....
دردم که یکی دوتا نبود.حالا به کی بگم.اصلا چی بگمتو فکر و خیالاتم بودم که شب شد.اومدم برم لامپ رو روشن کنم که پام خود به آبگوشت رو سفره و ریخت.اصلا یادم به ناهار نبود.اگه یادمم می بود نمیتونستم بخورم.خدا قبل مردنش ناها رو درت کرد یا بعدش.اصلا نکنه اول مرد بعد اومد خونه من.داشتم دیوونه میشدم.گفتم بزارمش دم در..خب اگه یکی میدید چی؟تازه چه جوری بزارمش دم در.دست به جنازه یه زن زدن گناست.ولی چاره ای نداشتم یه جفت دستکش که باش ظرفا رو میشستم پوشیدم و اومدم کشون کشون بردمش تا دم در یه صدایی اومد بازم برش گردوندم.ماشینم نداشتم که بزارم صندوق عقب ببرمش.اصلا گواهینامه نداشتم.هروقت خواستم گواهینامه بگیرم بابام میگفت رضا کا ر واجبترم داری.حالا ماشینا بابات خوابیدن تو کاراژکه میخوای گواهینامه بگیری.درمونده شدم.خدا درموندتون نکنه.شانسم گفت و بچه ها زنگ زدم که رضا آماده شو که فردا بریم سیزده بدر.درست این اتفاق یه روز قبل از سیزده بدر بود یعنی یه روز قبل مردن من.گفتم باشه.گفت ماشین رو میارم میزارم تو پارکینگ شما به بابا میگم تعمیرگاست.چون اینا چشمشون دنبال ماشینه منه که با اون برن.قبل از اینکه حرفی بزنم گفت من دارم میام و گوشی رو قطع کرد.منم اومدم زنگ بش بزنم و بگم نیا الان نیستم.یهو یه فکری بسرم خورد.سریع جازه رو قایم کردم و خودم رو جمع و جور کردم من خیلی سریع خودم و جمع و جور میکنم.یعنی خیلی زود کنترل اوضاع رو بدست میگیرم.تو اینکار استادم.دوستم تا اومد من رو دید گفت رضا چته ؟انگار مرده دیدی؟گفتم مگه قیافم اینجور نشون میده.گفت آره بابا ، انگار همین الان مرده دیدی.کو کجاست و اومد تو خونه.گفتم چی کجاست ؟گفت مرده. گفتم سعید به قرآن من نکشتمش.باور کن خودمم سردرگمم.راستی تو از کجا فهمیدی؟گفت چی رو؟گفتم قضیه مرده رو.گفت کدوم مرده؟دیوونه شدی رضا.من شوخی بات کردم.یه نفس راحت کشیدم.گفتم حال آدم رو میگیری.گفت خب واقعا انگار مرده دیدی؟راستی مگه وقتی آدم مرده میبینه چه جوری میشه.بابا جان آخه مرده ترس داره؟الان یه چیزی به خودم میگم...
خلاصه سعید رفت و کلید ماشین رو گذاشت پیشم و گفت برا فردا همه چیز تو صندوق عقب هست.منم دست بکار شدم و صندوق و باز کردم.وسایل رو یه کناری تو صندوق گذاشتم که جا باز بشه و جنازه رو آوردم با مکافات جا دادم تو ماشین.اول خواستم برم بندازمش تو آب رودخونه ولی می ترسیدم با کسی تصادف کنم و پلیش بیاد وضع بدتر بشه.آخه تا حالا غیر از تراکتور هیچ ماشینی را نروندم.خلاصه صبح شد و بچه ها اومدن از شانس من هیچکسم سراغ صندوق نرفت.سوار شدیم و راه رودخونه رو که بیرون شهر بود پیش گرفتیم.تو جاده پلیس جلومون رو گرفت.پلیسا تو جاده امنیت رو برقرار میکنن.خدا حفظشون کنه.گفت صندوق رو بزنین بالا.من گفتم دیگه کارمون ساخته است.خودم رو باز سریع جمع و جور کردم و گفتم بچه ها هیچکدومتون نیاید پایین خودم درستش میکنم.رفتم گفتم جناب سرهنگ چی شده.گفت من گروهبانم صندوق رو بزن بالا.ولی من مطمپنم که سرهنگ بود.تا اومدم پت و پت کنم کلید رو ازم گرفت گفت چی تو صندوقته؟گفتم بخدا هیچی.گفت باید بگردم شما چهارتا جوون تنهایی میخواین برین خلاف.صندوق رو باز کرد چشمش به جنازه افتاد.گفت این خانم کیه؟این خانم کیه.از ترس زبونم بند اومد.گفتم جناب این مرده.به همکارش که یه خانم بود گفت نگاه کن ببین راست میگه.اونم نبضش رو گرفت و گفت بله تموم کرده.گفت پس چرا مرده گذاشتین صندوق عقب.منم گفتم همینجوری.تنها جوابی که به ذهنم رسید همین بود.اون گفت راستش رو بگو چیزی خلافی تو صندوق مخفی کردین گفتم نه بخدا حرفم رو قبول کردو رفت.گویا از مرده می ترسید.نمیدونم چرا همه از مرده میترسن.داشتن دور میشدن که صداشون رو شنیدم.داشت میخندیدو به همکارش گفت :انگار دیوونه اند، مرده بلند میکنن.من سوار شدم و حرکت کردیم.
رفتیم تا به رودخونه رسیدیم.بچه ها سریع رفتن سراغ صندوق عقب ، من دویدم نزارم که کار از کار گذشته بود.صندوق رو باز کردن.نمیدونم چرا اصلا تعجب نکردم.آخه خانمه تو صندوق نبود.هیشکی تو صندوق نبودفقط یه جفت دستکش من تو صندوق بود که باش جنازه رو جابه جا کردم که بچه ها سریع دستشون کردن و گوشتارو ورداشتن برن لب آب بشورن.بعدشم که من افتادم تو آب و مردم . راستی اون خانمه هم اینجاست ، هنوز داره میدوه و میگه شوهرم می خواد من رو بکشه و اون دوتا پلیسم دنبالش میکنن
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۴۷۴ در تاریخ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲ ۱۷:۱۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.