قسمت دوم: در امتداد کوچه های خیس
پاییز آرام و خنک از راه رسیده بود.
در کوچههای شهر، بوی خاک بارانخورده و برگهای زرد، با نسیم نرم عصرگاهی میرقصید.
چند ماه از آشنایی بابک و مسیحا گذشته بود.
مسیحا که خودش را برای کنکور آماده میکرد، به پیشنهاد معلمش در یک آموزشگاه زبان ثبت نام کرده بود.
کلاسش که تمام میشد، بابک همیشه جایی همان نزدیکی در گوشه وکنار آنجا منتظرش بود؛ بیآنکه رسمی باشد،بیآنکه چیزی بگوید، مسیحا بعد از تعطیل شدن کلاس با چشمانش اطراف را درپی دیدن بابک جستجو می کرد او دودستش را از طرفین چادرش بیرون و بالا می آورد و همیشه با دیدن بابک با ذوق و لبخند جوری که اطرافیان متوجه نشوند به بابک علامت می داد که تو را دیدم و با هم مسیر خانه را طی میکردند.
اولین هفتهها، گفتوگوهایشان کوتاه و خجولانه بود؛ اما رفتهرفته، لبخندها طولانیتر ،،حرفها شیرینتر و لحظاتشان عاشقانه و عاشقانه تر می شد.
یک عصر بارانی، بابک لبخندزنان و ولعخاص به چشمان مسیحا خیره شدو گفت:
«فکر کنم این کوچهها دیگه اسممونو حفظ کردن! هر روز همین مسیر، همین پاهای خیس،همین دلِ خوش…»
خنده شیرینی روی صورت مسیحا نقش بست.
دستی به روسریاش کشید و گفت:
«امیدوارم این کوچهها از ما خوششون بیاد. چون ما حالا حالاها مهمونشونیم.»
بابک همانگونه که مسیر نگاهش چشم های مهربون مسیحا بود اهسته زیر لب نجوایی کرد
شبیه دعا.
چند هفته بعد، بابک هم در همان آموزشگاه ثبتنام کرد.
به بهانهی یادگیری بهترو علاقه شدیدی که همیشه به یاد گیری زبان داشت، اما در دلش، فقط یک دلیل داشت:
بیشترکنار مسیحا بودن، حتی اگر کلاسهای سخت و تمرینهای خستهکننده سر راهش باشد.
و یک روز، وقتی مسیحا مشغول تمرین واژگان بود،
بابک با شیطنت آهسته گفت:
«تو که باشی، هر زبانی رو یاد میگیرم… حتی زبان دل زبون نفهممو!»
مسیحا لبخندی زد و سرش را پایین انداخت، مبادا دلش از خوشی لو
در همان ایام، بابک تصمیم گرفت مسیحا را به مادر و خانواده اش معرفی کند.
نه رسمی، نه با تشریفات؛ یک دیدار ساده، مادرانه.
در یک عصر دلنشین، کنار درب آموزشگاه، مادر بابک با نگاهی مهربان به منصوره نزدیک شد.
چادرش را مرتب کرد دست دخترش زهرا را در دستش فشورد و لبخند گرمی روی لب آورد:
«سلام دخترم. تو مسیحا جون هستی؟»
مسیحا کمی جا خورد، اما با ادب خاص خودش جواب داد:
«سلام خاله. بله، من مسیحا ام.»
خواهر بابک ، زهرا با برقی که از شادی در چشمان سیاه و درشتش بود
به مسیحا سلام کرد و گفت من آبجی بابکم...که مادرش گفت : زهرا برو پیش داداش تا من بیام،
و پس از رفتن با اکراه زهرت با نگاهی دقیق اما مهربان از مسیحا پرسید:
«چند سالته عزیزم؟»
مسیحا پاسخ داد:
«هجده سالمه، خاله جان. امسال کنکور دارم، دعا کنین برام.»
مادر بابک لبخندی از ته دل زد:
«الهی موفق شی. بابک همیشه از تو با احترام و یک حس خاص حرف میزنه…»
مکثی کرد و بعد کمی با کنجکاوی بدون هیچ مقدمه ای گفت:
«راستشو بگو مادر، موضوع اون پسرعموت جواد چیه؟»
مسیحا لبخندی تلخ زد.
با صداقت جواب داد:
«خاله جون، جواد فقط خودش یه چیزی تو ذهنش ساخته. من هیچ وقت کوچکترین حسی بهش نداشتم. هیچ وقت.
زندگی و فکر ما کاملاً جداست اون فقط در یک جمله پسر عموی منه.»
مادر بابک، با دقت به چشمهای مسیحا نگاه کرد.
چیزی دید که آرامش دلش را تضمین می کرد: صداقت، نجابت، و یک عشق خالص.
مسیحا رو به مادر بابک کرد و گفت : خاله من نزدیک ده سال هست حتی یک کلمه هم با اون صحبت نکردم هر کجا مهمونی خانوادگی بوده و احتمال می دادم اونجا باشه هرگز نرفتم اما اون ول کن نیست بخدا به جون خودم ، به جون بابک ، در اینجا سکوت کرد گویی بغض در گلویش شکست و اشک در چشمانش حلقه زد،
بابک که از چند متری انها را نگاه میکرد با دیدن اشک مسیحا سریع با زهرا کنار آنها آمد و با شوخی کفت مادر من پنج دقیقه سپردمش دست تو ببین اشکشو در آوردی ، که مسیحا گفت چی میگی بابک من خسته از جوادم و در همین هنگام زهرا را بوسید و بغل کرد.
وقتی برگشتند خانه،مادر بابک با ذوق و شوق فراوان به پدر بابک گفت:
«آقامهدی! نمیدونی ...
الهی قربون اون دختری برم که همچین اخلاقی داره! هم متین، هم مهربون، همچشم و دل پاک…
تازه ماشاالله چه صورتی داره چقدر خوشگله ماه ، ماه !»
پدر بابک خندید:
«بابک خودش سلیقه است ، اینم از مادرش به ارث برده شانس آوردیم به من نکشیده و هر دو خندیدند ، مادر بابک از سیر تا پیاز دیدارش را موبه مو برایش با چه ذوقی تعریف کرد.
روزها گذشت.
مادر بابک یکبار دیگر به دیدار مسیحا رفت ؛ این بار طولانیتر با او صحبت کرد.
دربارهی زندگی، خانواده، آینده و خصوصیات اخلاقی بابک .
و مسیحا، با همان صداقت همیشگیاش، با آن دل مهربانش، همه چیز را بیریا می گفت و با دقت گوش میکرد.
مادر بابک، بعد از آن دیدار، تصمیمش را گرفت.
با بابک و پدرش قرار گذاشتند: باید رسمی پا پیش بگذارند.
باید این دختر خوب را برای همیشه وارد خانوادهشان کنند.
و از طرفی بچه ها را از خطر جواد دور کنند.
اما درست همان روزهایی که همه چیز داشت به زیبایی پیش میرفت،
سایهای از دور، با خشم و حسادت، نظارهگر آنها بود.
سایهای که منتظر فرصتی بود برای خراب کردن همه چیز.
سایهای به نام جواد.
در شبی بارانی، وقتی همه چیز داشت به آرامی رویا میشد،
اتفاقی افتاد که زخمی ماندگار بر زندگیشان گذاشت.
قسمت سوم:
زخمی بر کتف شب
هوا بوی خنکی بارانهای پاییزی را میداد.
بابک و مسیحا، آرام در امتداد کوچههای نمناک،مثل همیشه عاشقانه قدم برمیداشتند.
صدای پاهایشان روی آسفالت خیس، موسیقی آرامی شده بود برای حرفهایی که در دل میماند.
بابک نیمنگاهی به مسیحا انداخت. صورتش زیر نور کمرنگ چراغهای کوچه، مهربانتر ازهمیشه به نظر میرسید.
لبخندی زد و گفت:
«میدونی مسیحا… اگه همهی دنیا رو هم بهم بدن، باز این چند دقیقه کنار تو بودن رو ترجیحمیدم.»
مسیحا گونههایش سرخ شد. دستی به صورتاش کشید و لبخند کوتاهی زد.
با لحنی شیطنتآمیز گفت:
بابک...
«حتی اگه یه بستنی قیفی هم قاطی دنیا باشه؟»
بابک خندید. همان خندههای گرم و سادهای که دلش را نرم کرده و میکرد.
بابک دستش را در دستش گرفت ،سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
«با بستنی یا بیبستنی… تویی که قشنگیِ دنیامی.»
میخوایی داد بزنم همه متوجه بشن؟
منصوره ریز خندید و شانهاش را تکان داد ، دستش را از دست بابک بیرون آورد و روسری اش را مرتب کرد و گفت :
«حالا ببینیم حرفاتم مثل بستنی آب نمیشه!»
داد نمیخوام عزیز دلم،
بابک خندید و گفت:
«قول میدم نه تنها آب نشه، بلکه هر روز شیرینتر هم بشه.»
کمی مکث کردند و با هم به مسیرشان ادامه می دادند.
باد ملایمی از لابهلای درختان رد شد و بوی باران، جان بیشتری گرفت.
بابک دستش را نزدیک دست مسیحا آورد، بی آنکه تماس بگیرد، فقط آنقدر که گرمایش رابرساند و آرام گفت:
«میدونی، دلم میخواد یه روزی، همین خیابونها شاهد باشن که همیشه با همیم.»
مسیحا لب گزید. گونههایش دوباره سرخ شد و در دلش دعا کرد:
ای کاش، کاش دنیا به حرفهای بابک ایمان بیاورد…
در همین لحظه، که هر دو غرق رویاهای خود بودند صدای موتوری از دور به سمت آنها آمد.
بابک بیتوجه قدمی جلوتر رفت. مسیحا، ناگهان ایستاد.
حس عجیبی قلبش را فشرد.
ثانیهای بعد، جواد با موتورش از کنار انها گذشت و
مثل سایهای سیاه، از دل تاریکی درآمد.
موتورش را درست جلوی راهشان وسط کوچه رها کرد.
چهرهاش از عصبانیت سرخ شده بود و بوی تند الکل در فضا پیچید.
مسیحا، بیآنکه لحظهای درنگ کند، یک قدم جلو گذاشت.
بی وقفه دستانش را باز کرد وبابستن راه او فریاد زد:
«جواد! وایسا! یه قدم دیگه جلو بیای اینقدرجیغ میزنم که همه ی آدما اینجا جمع بشن، !»
جواد با چشمانی سرخ در حالت مستی غرید:
«تو غلط کردی!
فکر کردی میتونی بری با این عوضی ول بچرخی؟!»
بابک سعی کرد منصوره را به عقب بکشد.
آرام، ولی مصمم گفت:
«، بیا…کنار مسیحا
بیا کنار…
بیا تو برو اون با من کار دار…»
اما مسیحا بدون هیچ عکس العملی به حرف بابک ایستاده بود.
وچشم در چشم جواد، با صدایی لرزان اما محکم گفت:
«جواد ! گوش کن. من هیچ وقت بهت دلبسته نبودم. هیچ وقت مال تو نبودم. این چیزایی که توسرت ساختی، خرافاته! بچه بودیم، یه حرف بیخود زدن… تو باور کردی!»
توفکر کردی من حرفی ندارم اطرافیان مخالف هستن ، جواد من اسم تو میاد حالم بد میشه میفهمی؟
غلام چشمانش از حدقه بیرون زده بود.
حرفهای منصوره، نمک روی زخم دیوانگیو مستی اش بود.
بابک دوباره، آرام ازپشت سر او زمزمه کرد:
«مسیحا… بیا کنار…
مسیحاخواهش میکنم …
بیا تو ازاینجا برو…»
و چند قدم عقب رفت و مسیحا را هم عقب کشید.
اما در همان لحظه، مسیحا با بغض فریاد زد:«
بابک کجا برم؟
بی تو…کجا برم ؟
اصلا کجا دارم برم؟»
این باید بره ، سالهاست داره اذیتم میکنه...
صدای مسیحا مثل شعلهای در دل جواد افتاد، و همه چیز در یک چشم به هم زدن تبدیل به طوفان شد.
چاقوی جواد از آستینش بیرون جهید و با فریادی وحشیانه، به سمت بابک حمله کرد.
بابک فقط توانست دستش را بلند کند.
تیغهی سرد چاقو، درست بر بازوی دست چپ اش نشست.
درد، مثل آتشی سوزان، از کتفش به تمام بدنش دوید.
مسیحا، با تمام توان، خودش را میان جواد و بابک انداخت.
با دستانش، با بدنش، با دلش، دیواری شد سد راه جواد.
وبا صدایی سراسر غمگین می گفت :
«جواد! دست نگه دار! چیکار کردی نامرد…
این راهش نیست!
تو هیچ وقت عشقو نفهمیدی!»
ویکمرتبه مثل اسپند روی آتش از جا پرید بقه ی جواد را گرفت و بدون ترس از چاقوی او به سرو صورتش از خشم ضربه می زد.
صدای پای مردم، از ته کوچه بلند شد. چند رهگذر، متوجه درگیری و سرو صدا شده بودند.
جواد، هراسان اطراف را نگاه کرد، چاقو را به طرفی پرت کرد خودش را از دست مسیحا خلاص کرد،
سوار بر موتورش، سریع در خم کوچه گم شد.
بابک، با دست زخمیاش، شانهی مسیحا را گرفت.
رنگ به چهره اش نمانده بود، اما هنوز، همان لبخند همیشگی را به لب داشت.
آهسته گفت:
«ببخش عزیزم… من نتونستم… خوب مواظبت باشم.»
اشکهای مسیحا بیصدا روی گونههایش
می لغزید ودر بین شلوغی مردم که کنجکاو بودند چه اتفاقی افتاده
سرش را به سینهی بابک چسباند.
دلش میخواست زمان متوقف شود، دردها از بین بروند، و بابک… هیچ وقت آسیب نمیدید اماخیلی زود به خودش آمد و خودش و بابک را از انجا و نگاه کنجکاو مردم که هر کس چیزی میگفت دور ساخت.
و شب، با همهی سنگینیاش، بر زخم تازهی هر دویشان سایه انداخت.
ادامه دارد…