پست های وبلاگ

*(خاطره..درد..)*(۵)

^^^^^^^^^^^^^^^^^^

وقتی پولهایم خرج شدیکباره بیاد آوردم که هستم از کجا آمده ام و

برای چه آمده ام خود را به مغازه داش عیسی خان رساندم او باشما

تت گفت کجا رفتی این خرگرسنه وتشنه من بادردپا وبدبختی کمی کاه وجو برایش ریختم حالاهم ببر...کاه وجورا گرفتم به طویله که پشت مغازه بود رفتم بمحض اینکه در را باز کردم الاغ با دیدنم شروع به عرعر کرد چه عرعری پر ازگلایه وگریه وناله کاه وجورا در آغلش ریختم او فقط نگاهم می کرد وعرمیزد فهمیدم تشنه است سطل را برداشتم ورفتم چاه آبی روبروی طویله بودسطلی لاستیکی با ریسمانی آنجا بود سطل را بچاه انداختم وقتی خواستم بالا بکشم سنگین بود وچیزی نمانده بود باسر بچاه بیفتم خانمی رد میشد گفت بچه میفتی تو چاه با گریه گفتم برا ی الاغم.زن ریسمامرا گفت وسطلی آب با لا آورد وداخل سطل زیخت سطل من کوچک بود او سطل را که نصفش خالی شده بود گذاشت ورفت من آبرا برای الاغ بردم الاغ مینوشید وناله میکرد وباد خارج میکردگویی سالهاست آب نخورده با زبان ته سطل را لیسید سطل را بردم وبقیه آب را برایش آوردم آنرا هم نوشید من سطل لاستیکی رابازکردم سطل فلزی کوچک خود را بجایش بستم وسطلی دیگر آب برایش آوردم تا چهارسطل نوشید وآرام شد وقتی بصورتش نگاه کردم اشکهایش مراگریه انداخت

 اورا میبوسیدم کاه وجو را خورد اورا باز کردم وبطرف بازا ر راه افتادم

$$$$$$$$$

از؛ خاطرات

*(حمیدروزبهانی)*