دوشنبه ۱۰ دی
خاطره
ارسال شده توسط ابوالحسن انصاری (الف رها) در تاریخ : شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳ ۰۵:۵۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۰ | نظرات : ۰
|
|
پیرمرد به من ودوستانم چه میگفت 2
...................
میگفت کسانی که پا در میان نهادند و هیاهو بپا میکنند ، خودشان را بلد راه میدانند. در میان آنان افرادی هستند که حتی جان خود را باختهاند . میدان برایشان باز شده و در مسیری که میخواهند بدون اینکه عاقبت کار را بدانند گام مینهند. از گذشته بیخبرند و برای آینده تصمیم درستی ندارند. فقط در فکر قلع و قمع این باغ باشکوه هستند. ذهنشان مملو از الگوها و شخصیتهایی موهوم است و در شهر خیال خود سیر میکنند. از حقیقت به دورند.
چگونه خانهای که در آن هستید را تخریب میکنید که آوارش بر سر خودتان فرود میآید و شما نخستین شکار این خشم و جنون خواهید شد.
شور و هیجان عجیبی در دل ما راه افتاده بود. میگفتیم برو پیرمرد برو عقلت را عوض کن! کجای کاری؟ ما در پی آزادی هستیم. آزادی یعنی نباید مانع حضور و علاقه دیگری شد. آزادی یک ضرورت است مانند رفع گرسنگی.....
✍️ الف رها (ابوالحسن انصاری)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۵۲۲۴ در تاریخ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳ ۰۵:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید