پروانه ای که دیروز پشت شیشه پنجره پرپر زد انگار حس گمشده ی درونش را نیافت و رفت..
آهویی که در سر برکه ی آب با افتادن یک برگ خشک پای به فرار گذاشت. او هم گمشده ی درونش را نیافت و رفت
و مادرم که هر روز در قاب سجاده در حال راز و نیاز بود همیشه از حس گمشده ی درونش بی نصیب ماند..
و خود من که هنوز شعر های هفته پیش م را پاره می کنم هیچگاه آن حس غریب و گمشده ی درونم را نیافتم..
واین جاده ها...
واین جاده ها...
که پای بر گلوی ساحل گذاشته اند حرف بدرود را انگار هر روز روی ماسه های ساحل نقاشی می کنند..
و این خانه های پیش ساخته انگار زندانی ست برای این ساحل همیشه ابری
واین گنجشکان که عمریست بر روی انگشتان من لانه ساخته اند
نمیداند که در شبی ابری ماه هم مهمان نوازش آن حس گمشده ی من بود...
واین گلدان لب پریده
که هنوز بوی عطر گل های فصل پیش در سینه ش نهفته است
نمیداند آن حس گمشده ای که در درونش بی نصیب مانده است
با گلی سرشته شده است که روزگاری دستی بر گردن یاری بوده است
با تشکر فراوان
دانیال فریادی
با نقد خویش راهگشا باشیم
درودبرشما جناب فریادی عزیز
بسیارزیبابود
آفرین