پشه بند : ( قسمت ۲ )
عمیق شدن در خنکای آبی ی آسمونِ ؛ بعدشم بیدار شدن با آهنگ یاکریم روی آنتن ؛ کِیفِ وصف ناپذیری می داد . یه شب که در این حال و هوا بودم ، به رخت خواب رفتم و آرزو کردم زمان در همین وضعیت متوقف بشه و آواز هیچ پرنده ای ، صبح بیدارم نکنه . ( بر عکس مرده ها که حاضرند برای یک لحظه هم شده با بلند ترین فریاد ها بیدار گردند ، تا خوابی که از خیلیا گرفتن را جبران کنن ) !
با این تفکر خوابم رفت ، شب از نیمه گذشته بود که حس کردم روح داره از تنم خارج میشه . احساس بی وزنی کردم و از زمین فاصله گرفتم و بالای سرم یک تونل نور گشوده شد و با سرعت سرسام آوری کشیده شدم به داخل آن . هفت آسمون را طی کردم و به دشت سر سبزی که پر از پرنده های بهشتی بود قدم گذاشتم . در حال گشت و گذار بودم که به یک دم ، مرحوم بابا پزرگمو دیدم که کنار درخت پر از سیبی تکیه داده بود و زیبا روی ناشناسی داشت به او سیب سرخ تعارف می کرد .تا منو دیدن ؛ خودشونو جمع و جور کردن و بابا بزرگ معترضانه به طرفم اومد و شگفت زده خیره شد و مرا شناخت . پرسید :
تویی نوه ی عزیزم ؟ تو اینجا چه می کنی وروجک ؟ ...
خلاصه ، جریان را که براش تعریف کردم ؛ یه سیب آبدار بزرگ برایم چید و با لبخند به من داد و گفت : بیا بشین ببینم . از بابات اینا برام بگو ؟ .... . سؤالات او که تمام شد . پرسش های من شروع شد .
پرسیدم : بابا بزرگ آیا درسته که خدا از درون آدما خبر داره ؟
گفت : آره قربون نوه ام بشم ، چطور مگه ؟ گفتم : آخه چرا آدما ، از ما رفتاری رو انتظار دارن که خودشون به اون عمل نمی کنن ؟ بابا بزرگ زهر خندی زد و گفت : عزیزم ، تو از مردمی که خودشون می لنگن و غیر قابل تغییرند ، انتظار داری ، درست راه رفتن را به تو یاد بدهند ؟ . هرگز به خاطر این آدما تغییر نکن ! این جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند. بعدشم ، تو اول باید خودتو نقد کنی تا نسیه فروخته نشی . پاشو . پاشو این حرفا به تو نیومده . تو الان موقع اش نیست که اینجا باشی . تا پدر و مادرت نگران نشدن باید برگردی ، همین که پیاله را داخل قدح شراب برد و به صورتم پاشید ؛ با صدای رعد و برق و بارون ؛ سراسیمه همگی از خواب پریدیم و سریع پشه بند ها را جمع کردبم و با لحاف تشک ها ، چپیدیم زیر سقفِ هبوط .
از داستانک های بین راه __________________________
م _ رافع
جالب بود وپیامش عالی :
خداوند هممون رو رحمت کنه
موفق باشید