چهرهاش مانند غروب خورشید رنگآلود و خونین بود، ولی انگار احوالاتش هیچ اثری بر جوان رو به رواش نمیگذارد که عربدهاش ملکوت را به طغیان میرساند:
- چرا برگشتی؟! تو که مدال آوُردی، راحت میتونستی تو هر کشوری که دلت میخواد اقامت بگیری.
نیشخندی پر تمسخر بر روی لبهای زخمی و خون آلودش مینشیند.
- که بعدش پرچم یه کشور دیگه رو ببرم بالا و برای اونا مدال و افتخار بیارم؟ خب چه ارزشی داره این؟ من از اولش هدفم مدال آوردن نبوده و نیست!
***
- یواش مرد هر چی آبرو جمع کردیم و با این اولاد ناخلفت به باد دادی!
دستهای لرزان و پینه بستهاش که حاصل کار و سختیهای دوران جوانی و میانسالی بوده را به سمت پسرک جوان و رشید قامت بلندی میگیرد، پسری که شباهت بیحدی به برادر نوجوان شهیدش دارد.
- از پسرت بپرس، من نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که جوابش شده همچین پسری، خدا به زمینت بزنه!
عربده میکشد پیرمرد نالان! عربدهای که تمامی افراد خانه را به تکاپو میاندازد؛ هیچکس در مخیلهاش هم نمیگنجید. پسر به ظاهر صالح حاج حیدر سر از کشتیهای خیابانی در آورد! مگر میشود در محلهای چون خوش آوازه تهران هر کوچهاش نام شهید حمید طالب زاده نوشته شده، فرزندی ناخلف سر بلند کند و آبروی چندین و چند ساله خانواده را به قول گفتنیها به ریگستان خاک بدهد.
بغض میخروشد و گلوی پسرک را میبندد، چشمان سیاه رنگاش دو گوی براق پر از اشک شدهاند، به سختی بغض گلویش را قورت میدهد؛ جوری که سیبک گلویش بالا و پایین میشود و رعشهای به تن بیجانش مینشیند!
- آقاجون. چرا برای یک بارم شده به حرفای منه ناخلف، منه نامسلمون گوش نمیدی! بابا... یا ایهاالناس، یکیتون گوش بدید! منم آدمم! جونی نکردم، نخوردم، نپوشیدم، الواتی نکردم و الان دلم آرزوهام رو میخواد! همونایی که بخاطر همتون کنار گذاشتم ولی دیگه ب...سه!
عقب-عقب میرود و به دیوار سفید پشت سرش تکیه میدهد، دستهای تیرهاش را محکم درون موهای پرپشتش فرو میبرد و با پای راستش تمامی دکور تزئینی سفره عید را خراب میکند.
- من تا یجایی بخاطر حرفای مردم بخاطر شماهایی که دارید سینه سپر جلو-جلو حرف از آبرو و آبرو داشتن میزنید از خودم گذشتم! ولی الان دیگه تمومه، شنیدی مادر! شنیدی حاج خانم! به حاج آقاتونم این اوامر رو برسون!
بدون در نظر گرفتن صورت کبود مادرش و دستانی که بر سینه چنگ شده به سمت ورودی خانه حرکت میکند و تنها هنگام شنیدن فریاد حاج خانم-حاج خانم گفتنهای اهالی منزل کمی مکث میکند و بعد بدون در نظر گرفتن فریادهای بر آمده از درد و گریههایی خفقانآور مادری پیر و بیمار که عرش را به لرزه آورده دستگیرهی قهوهای رنگ چوبی در خانه را هل میدهد.
- اگه یک قدم دیگه برداری، فراموش میکنم روزی پسری مثل تو داشتم! برای همیشه از خانواده طرد میشی؛ اسمتو از شناسنامم خط میزنم.
توجهای به جوش و خروش پدرش نمیکند و با آرامترین لحن ممکن، قاطعیت خودش را به رخ میکشد:
- حاج آقا صداتو نگهدار که روزی لازمت میشه، بدون روزی حتی خودتم بخوای من نمیام!
سه روز بعد
دقیق یادش نیست، ولی میداند چند روز از موقعی که خانوادهاش را به مقصد آرزوهایش ترک کرده گذشته و انگار چندین سال در ماراتنی پایان ناپذیر درگیر بوده و خاطرات دور و نزدیک را دور زده و حال به بیست و پنج سال عمرش رسیده، بیست و پنج سالی که از نظر دوستانش حلقه بگوشی بیش نبوده!
- احوال اخوی؟ شنفتم فردا مسابقه داری، با ما بهترون میپری؟
با شنیدن صدای یکی از شاگردان جدید حوله قرمز در دستش را بر شانهی چپاش میاندازد و با برداشتن بطری آب کوچکاش سمت خروجی باشگاه راه میافتد.
- چقل بچه رو شیر نن...
خشمش پاگیر مردکی میشود، که عجیب هوای دعوا به سر دارد و به مقصودش هم میرسد؛ با نیشخند و تن صدای بلند الفاظ رکیکی به کار میبرد تا بتواند او را حریص کند.
افراد حاضر درون باشگاه انگار سینماییترین و محیجترین فیلم قرن را تماشا میکنند با قهقه منتظر ادامه ماجرا هستند؛ انگار این باشگاه سقف چاکیده هم قرار است نمای دیگرش را نشان دهد!
- بهتره جمعش کنید خوش ندارم خون کثیفش گردنم بیفته!
بدون نگاه کردن به جمعیت حاشیهساز به اتاقک کوچک گوشه باشگاه زوار در رفتهی قدیمی میرود و از بالکن به تماشای مردمان در حال فرار میایستد. بارش باران همه را به جنب و جوش انداخته، در حالی که از شدت باران به قول گفتنیها موش آب کشیده شدهاند، به دنبال سرپناهی برای اتراق میگردند؛ آسفالت خیس و جویهای خروشان نشان از سیلاب عظیمی را میدهد.
- چطوری قهرمانه بعد از این؟ احوالاتت اخوی؟