کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم باران تندی میبارید. آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم. وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم. اما...زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخیص میداد که کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است. یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده است.
بعد از آن روز شاید هزاران بار باران باریده باشد و من صدبار دیگر چتر رنگی خریده باشم، اما ... آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد... این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده...
اما حالا بعضی شبها فکر میکنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم ، چقدر پشیمان میشوم از انجام ندادن کارهایی که به بهانهی منطق حماقت نامیدمشان...! حالا میدانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد...
آدمها همه میپندارند که زندهاند:
برای آنها تنها نشانهی حیات، بخار گرم نفسهایشان است! کسی از کسی نمیپرسد: آهای فلانی
از خانهی دلت چه خبر؟
گرم است؟ چراغش نور دارد هنوز؟
تکتک لحظهها را زندگی کنید آنطور که اگر فردایی نبود راضی باشید...
محمود دولتآبادی