سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 27 ارديبهشت 1403
  • روز ارتباطات و روابط عمومي
9 ذو القعدة 1445
    Thursday 16 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      دورهمی با داستان
      ارسال شده توسط

      رحیم فخوری

      در تاریخ : يکشنبه ۴ تير ۱۴۰۲ ۰۳:۰۵
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۰۱ | نظرات : ۱۳۶

      با عرض سلام و ادب ، خدمت دوستان و اساتید گرانقد ر
      توی صدا سیما ی تبریز، در اتاق نویسندگان ، ماها معمولا"، فیلم نامه نویسی دورهمی داشتیم  که همه ده  تا دوازده نفر نویسنده در نوشتن  یک سوژه  تلویزیونی شرکت جسته وسهیم  بودند شکل کار  چنین بود،  یک نفر  صاحب سوژه اولیه ،  مختصری از داستان و شخصیتها را تعریف می کرد . سپس بنوبت  هر نویسده ای  نسبت به مو ضوع ، برای داستان ، دیالوگ و اتفاقات ممکنه را  خلق می کرد جذابیت کاراینجا بود که هیچکس نمی توانست حدس بزند فرآیند ،ماجرا ها و حوادث پیش روی  را ، ونهایتان   یک فیلم نامه شسته رفته ،حاصل اندیشه و تفکر خرد جمعی بود.
      حال بنده می خواهم این روش را با داستان نویسی در این وبلاگ  به ورطه عمل بکشانم . نمی دانم چقدر دوستان استقبال خواهند کرد  یانه  واگر چنین احتمالی نیز برود  چیزی را ازدست نمی دهیم مهم چالشهای فکری و عملی  درابعاد مختف کونه های  ادبی وفرهنگی در این سایت وزین شعر ناب است.
                         خلاصه داستان  البته بدون سرانجام و پایان آن
       استوار جبار عاصی گروهبان ژاندارمری حوزه  سرخدشت ، شصت و پنج  سال پیش " سیده بیگم "نامی  را از   روستای ملخ آباد به همسری بر میگزیند و اکنون از این زن دو پسر و دو دختر باز مانده است  .
      پسربزرگتر  نامش گراز خان است شصت و یک  سال سن داردآدمی قلدر ، کم ظرفیت  وعصبیست 
      پسر کوچکتر "چنار " است  آدمی رئوف و  اهل  دوستی و مداراست . با شصت سال سن
      سومی " صدگل" است دختر 59 ساله  فردی  خیال پرور است   و هنوزهم به انتظازشاهزاده آرزوهایش نشسته است
      چهارمی "یاقوت "است دختری سرکش اهل جنگ و دعوا، البته روان پریش است و مدام دارو می خورد
      شغل این چهار  خواهر و براد ر دامپزوری و کشاورزیست .وهیچ کدام ازدواج نکرده است
      چرا که اهل آبادی کسی دخترشان را  نه به پسرها عروس می دهند و نه پسر های آبادی تن به وصلت با یا" قوت "و " صدگل " داده اند
      دلیلش  کشته شدن"سیده بانو" بدست استوار  جبار عاصی بوده . واین قل رازیست که هنوز  یر کسی بر ملا نشدهاست
       چرا که قاتل  تا کنون فراری بوده  و حتی از زنده یا مرده بودنش نیز خبری در دست نیست
      اهالی آبادی سیده  بانو  را محترم وگرامی می شمرند  و با قتل او   ، استوار و فرزندانش را آدم های شوم  و بد کردار می پندارند
      کسی با این خانواده  رفت امد و رفاقتی ندارد  و همچنین برادر و خواهران "عاصی" نیز  به  چنین زندگی  غریبی عادت کرده اند . اینها از سهم مادری ارث  ومیرات قابل توجهی را صاحب شده اند اما کاملا در دست تنگی زندگی می گذرانند
      چرا که نه از اهالی آبادی ونه ازاطراف ،هیچکس حاضربه معامله با این آدمهای شوم نیستند
      داستان از آنجای شروع می شود که گوسفندحاج نصرت   در روستا گمشده و اهالی به برادر بزرگ  "گراز خان " مشکو کند
                                           یک خواهش عاجزانه
      لطفا" کامنت غیر مربوط ارسال نفرمایید . کامنت های وغیره  ،   خط داستان رامخدوش خواهد کرد. ازابراز هر گونه مهر وورزی جدن خوداری فرمایید و  فقط در جایکه می توانید برای روند داستان کمک کرده  و مشارکت داشته باشید دست به کامنت شوید
      هر عزیزی  ،سوالی ، نظری ، پیشنهادی  و یا هر موضوعی که  لازم به پاسخ است بنده با کمال رغبت در پیام خصوصی آماده جواب گویی هستم
                        یک تمنا هم از مدیریت  جانان  استاد ملحق  عزیز
      جناب ملحق ! درصورت امکان لطف کنید چندروزی چراغ قرمز  وبلاگ روشن بماند  تا ببینیم  به امید خداوند شور آفرین  کار چگونه پیش می رود
                        گلهایی که در دوزخ می رویند
      "گلهای که در دوزخ می رویند"  داستانیست که بیاری خداوند توسط شما نویسندگان 
                   چیره دست وخوش ذوق سایت شعر ناب  در این وبلاک نوشته خواهد شد    

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۳۵۷۰ در تاریخ يکشنبه ۴ تير ۱۴۰۲ ۰۳:۰۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۹:۰۸

      یاقوت که دیگرطاقتش تمام شده بود شروع کرد به گله کردن وگفت نمی دانم این مردم ازجان ماچه می خواهند
      دردبی مادری و تحمل پدری سنگدل ازیک طرف ونگاه ها وحرف وحدیث مردم ونامهربانی هایشان ازیک طرف سالهاست که مارا زجر می دهد وهیچ کس هم نمی داند دراین خانه ی نفرین شده برما چی می گذرد ،هرکس یک چیزی می گوید دیگرمانده ایم چه کنیم بااین تهمتهاو قضاوتها خدایا خودت مارا خلاص کن ازاین گرفتاریها
      خواهش می کنم کمک کنید که این قائله به خیروخوشی تمام شود!
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۰:۵۳
      خندانک
      درودوخسته نباشید خدمت استادفخوری عزیزوهمه ی دوستان نویسنده ی شرکت کننده دراین دورهمی زیبا خندانک
      بخصوص بانوتیر عزیز که زحمت زیادی کشیدند ونوشتند
      ببخشید من افتخارهمراهی بیشتر نداشتم و کم بودم فقط ازجهت همدلی وخداقوت یه چند خطی نوشتم .....
      کارقشنگی بود وممنونیم ازاین حرکت زیبای شما استاد فخوری عزیز خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۱:۵۱
      درودها استاد بانو سرکار خانم عجم
      شما با کوتاهترین جمله هم حضور پیدا کنید
      باز ابَرستاره سایت شعر نابید خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      نیلوفر تیر
      نیلوفر تیر
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۲۹
      درود استادبانوی نازنین خندانک حضورتان مایه مباهات و افتخار و دلگرم کننده است همیشه و حتی بقول استاد فخوری حتی کوتاه خندانک
      ارسال پاسخ
      نرگس زند (آرامش)
      نرگس زند (آرامش)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۳۵
      درودد. بر. نیلوفر جان دوست. عزیزم خندانک
      بسیار عالی مرحبا خندانک خندانک خیلی لذت بردم خندانک
      خسته نباشی وخدا قوت عالی بود خندانک خندانک خندانک
      خندانک موفق باشی بهترین ها رو برات ارزو میکنم خندانک خندانک خندانک
      نرگس زند (آرامش)
      نرگس زند (آرامش)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۳۷
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      طاهره حسین زاده (کوهواره)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۹:۲۳

      سلام اوستاد فخوری ارجمند

      خواندن ناغیل تان برایم یادآور دوره ای به نام ادبیات قهوه خانه ای و عصرِ رنجبران و مشروطه و روستاهای ظلم‌دیده از طغیان های دورانِ ارباب -رعیتی در تاریخ ادبیاتِ این مرز و بوم بود که البته تابوده چنین بوده .

      امیدوارم که همواره سلامت و شاد باشید و قلمِ زرنگارتان در شعر و داستان و متن و فیلم نامه و نمایشنامه و بیوگرافی و خاطره پردازی و امثالهم نویسای ارزش ها جاودان بماند.


      ييغلمير يوللاردان فيكريم خياليم
      گؤرن بو چؤللرده كيميم وار منيم؟

      سازدا كرمي يه قوشولان سَسيم
      كماندا اينله ين سيميم وار منيم

      كسيليب قاپیمدان گئديب گله نیم
      یوخ مطلب قانانیم ، قدیر بیله نیم

      دومانلار ایچینده یورقون کؤهله نيم
      طوفانلار قوينوندا گَمیم وار منیم

      حُسنون ، نه اولدو ای لاله نیتیم؟
      داشلارا توخوندو ایلک مَحَبّتیم

      اؤزگه نی گولدورَن سؤزوم صُحبتيم
      اؤزومو آغلادان غميم وار منيم ... .



      اولو تانرینین امانیندا خندانک خندانک خندانک


      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۱۱
      🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮
      ارسال پاسخ
      مهرداد عزیزیان
      دوشنبه ۵ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۴۴
      درود جناب فخوری گرامی و تمامی دوستان
      حرکت بسیار جالبی بود
      👏👏🌺
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      سه شنبه ۶ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۱۳
      درودتان استاد عزیزیان گرانمهر
      ممنونم از همراهی پر مهر تان خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      سه شنبه ۶ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۱۳
      تقدیم با احترام خدمت استادعزیزیانگرامی
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      ارسال پاسخ
      سیاوش آزاد
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۰۶:۰۴
      آنها مردد می مانند که حقیقت را تفحص کنند یا نه حاج رستم می گوید اگر چه احتمال می رود کار گرازخان باشد ولی نمی توانیم بدون سند به مومنین اتهام بزنیم بنابرین فرض کنید این گوسفند را در راه خدا قربانی کرده ایم با وساطت حاجی داستان فیصله می یابد و سرنوشت گوسفند در هاله ای از ابهام باقی می ماند دران سو استوار احساس تنهایی می کند گراز می گوید پدر بعد از ننه خدابیامرز شکسته شده ای این روستای خراب شده به ما زن نمی دهند بیا برویم جایی دیگر چو زر باشد پدر دختر فراوان است از سرنوشت سیاوش خان یکی از لوطی های اصفهان درس عبرت بگیر بنده ی خدا زر ندارد پس زن ندارد ما که داریم بخواهیم می توانیم استوار متقاعد می شود و می گوید برو آن گوسفندی که دزدیدی را سر ببر بین فقرا تقسیم کن بلکه این سفر خوش یمن باشد و دست پر باز گردیم
      نرگس زند (آرامش)
      نرگس زند (آرامش)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۳۶
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۰۹:۲۱
      جوانان روستا بدون مشورت با بزرگترها تصمیم می گیرند گوشمالی به گرازخان بدهند. یک شب که گرازخان از سر زمین برمی گشت هفت هشت تای با چوب و چماق بر سرش می ریزند. گرازخان با چوب دستی که در دست داشت از خودش دفاع می کند و چون جوان باهیبت و درشت اندامی بود از پس خودش برمیاد. وسط معرکه دعوا ضربه چماقی به گیجگاه یکی از جوون های ده می خورد و خون فوران می کند. باقی جوون ها که این وضعیت رو می بینند از ترس فرار می کنند. گرازخان که با جوان خونین و مالین تنها می ماند اون رو روی دوشش مین اندازد و واسه کمک خواهی راهی ده می شود اما در راه متوجه میشه که صدای نفس های جوون از شماره ایستاده .... گراز خان وحشت میکنه و وقتی دست به جوون میزنه متوجه میشه که اون مرده. لباس های گرازخان و سر و صورتش خونی شده بود و با خودش فکر میکنه با سابقه پدرش پیش اهالی به قطع همه میگند که اون قاتل است و هیچ کی بی گناهیش رو باور نمیکنه. جوون رو نزدیک آبادی رها می کند و به جای نامعلومی فرار می کند.
      از این ور جوون های ده با هم قرار می گذارند که گردن نگیرند که به گرازخان حمله کردند و وارد ده می شوند و با سر و صدا اهالی رو بیدار می کنند که پاشید که گرازخان با جعفر دعواش شده. مردم با فانوس و چوب و چماق و سگ راه می‌گفتند ببینند چی شده که نزدیک آبادی جسد سرد و خونین جعفر رو پیدا می کنند.
      اهالی خشمگین و عصبانی میرند در خونه ی استوارعاصی و لگد به در می زنند و شروع به فحش و بدنام دادن می کنند. اهالی خونه با ترس از خواب بیدار میشند. استوار نمیگذاره دخترها بیان جلو و خودش میره جلو در. اهالی سراغ گرازخان رو می گیرند. هوا دیگه داره روشن میشه. استوار که تا حالا که گرازخان نرسیده بود خونه فکر می کرد دیگه مرد گنده شده و لابد داره سیگاری دود میکنه تازه شصتش خبردار میشه که اتفاق بدی افتاده و میگه گرازخان هنوز از سر زمین برنگشته خونه.
      اهالی جسد خونین و مالین جعفر رو نشون میدن و با شهادت بقیه جوون های ده قتل میفته گردن گرازخان!
      اهالی ده دست از فحش و لعنت خانواده استوار برنمی دارن و زندگی خانواده استوار میشه جهنم کامل. هر صبح و شب نوجوون ها به در و شیشه خونه استوار سنگ میزدن و زن ها فحش و نفرینشون می کردن.ننه جعفر هر روز در خونه استوار می‌رفت و لعنت بهشون میفرستاد که پسرش رو کشتند و داداش های جعفر به تلافی استوار و چنار رو یک کتک سیر زدند. کم کم اهالی ده حرفای ناجوری پشت سر دخترهای استوار زدند و دیگه واقعا هیچکی بهشون هیچی نمی فروخت.
      استوار یک شب نشست توی حیاط خونه و دختر و پسرش رو جمع کرد. باد پاییز میومد و تر اشکی تو چشم صدگل بود. یاقوت که عصبی نر از قبل شده بود تیک های عصبی شدیدی گرفته بود و چنار تو خودش غرق بود که به عنوان یک مرد هیچ کاری از دستش بر نمیاد برای خانواده ...
      استوار گفت باید بریم از ده. ما دیگه نه آبرویی داریم نه امنیتی. چنار گفت کجا بریم در به در شهر میشیم و دخترها گریه رو شروع کردند. اما استوار تصمیم خودش رو گرفته بود. پیرمرد دیگه بریده بود.
      یک شب بی سر و صدا خانواده استوار راهی شهر شدند و خونه و زندگیشون رو رها کردند. ادامه با دوستان
      نرگس زند (آرامش)
      نرگس زند (آرامش)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۳۶
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۰۹:۳۵
      دود غلیظی سیگار و قلیان فضای قهوه خانه روستا را چون مه سفیدی فرا گرفته است.اکثر مردان روستا کیپ هم نشسته ور و ور فقط حرف می زنند"دهیار روستا"دیگر طا قتش را از کف داده با صدای بلند اعتراض می کند
      دهیار : چه خبرتونه هی فس و فس سیگار می کشیدو تهمت بار دیگران می کنید!
      آهای مش نصرت ! می تونی با قاطیعت قسم بخوری که گراز خان ، دزد گوسفند ته !؟
      مش نصرت:والله ما که با چشم خود ندیدم ! این یوسف می گوید شبیه گوسفند منو در میان چهارپایان گراز دیده است
      دهیار: آهای یوسف ! تو چی!؟ می تونی قسم بخوری؟
      یوسف: یک گوسفند مشکی شبیه حیوان مش نصرت را امروز دیدم میون چهارپایان گرازخان
      دهیار: می دونید اگر نتونیم دزدی گراز خان را ثابت کنیم ، اون دیونه چه شری بپا می کنه ؟
      نرگس زند (آرامش)
      نرگس زند (آرامش)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۳۶
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۰۹:۵۵
      ضمن تشکر از همراهی دوستان استاد سیاوش عزیزو استاد بانو سرکار خانم نیلو فر خندانک
      اینطور کلی گویی نشود لطفا ! همانطور که می دانیدبرای نوشتن داستان فضا سازی لازم است انتقال شرایط مکان و زمان داستان همچنین چند و چون شخصیت هابه مخاطب ضرور ت دارد
      لطفا شتاب را کنار بگذارید و مثل یک نویسنده حرفه ای ، تا جایکه میتوانیم اصول داستان نویسی را رعایت بکنیم
      من قصه را از قهوه خانه روستا شروع می کنم و آرام آرام به امید خدا پیش خواهیم رفت لطفا چند موضوع را یک جا و طولانی ننویسیم . کوتاه و گزیده بنویسیم و هر کامنتی در خدمت خط اصلی داستان و چون حلقه زنجیری به کامنت قبلی وصل شود وگرنه پراکنده گویی ، ما را به بیراهه خواهد برد
      حالا با اجازتون می رویم به فصل اول قصه

      داستان گلهای که در دوزخ می رویند

      دود غلیظ سیگار و قلیان، فضای قهوه خانه را چون مه سفیدی فرا گرفته است.اکثر مردان روستا کیپ هم نشسته ور و ور فقط حرف می زنند\"دهیار روستا\" طا قتش را از کف داده با صدای بلند اعتراض می کند
      دهیار : چه خبرتونه هی فس و فس سیگار می کشیدو تهمت بار دیگران می کنید!
      آهای مش نصرت ! می تونی با قاطیعت قسم بخوری که گراز خان ، دزد گوسفند ته !؟تا بلند شویم برویم پاسگاه!؟
      مش نصرت:[آهی کشیده سیگارش را در جا سیگاری خفه کرده] والله ما که با چشم خود ندیدیم ! این یوسف می گوید شبیه گوسفند منو در میان چهارپایان گراز دیده است
      دهیار: آهای یوسف ! تو چی!؟ می توانی قسم بخوری؟
      یوسف: یک گوسفند سیاه رنگ شبیه حیوان مش نصرت را امروز دیدم میون چهارپایان گرازخان ! تازه قسم مسم لازم نکرده !از دست گراز فقط نمازو روزه بر نمی آد
      دهیار: می دونید اگر نتونیم دزدی گراز خان را ثابت کنیم ،این دیوانه چه شری تو آبادی بپا می کنه ؟
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۰:۰۴
      کربلایی حسین سینه اش رو صاف کرد و با صدای خش داری گفت کاری نداره که بریم گوسفندان گرازخان رو وارسی کنیم. دهیار نگاهی بهش انداخت و گفت اونوقت بگیم بابت چی میخوایم این کار رو بکنیم؟ یوسف با لحن قلدری گفت دلیل نمیخواد بیخود کرده بپرسه میگیم گوسفند گم شده باید گوسفندهای رو ببینیم. مش نصرت لبش رو گزید و گفت یوسف چرا دنبال شر می گردی بگذار یک فکر درست و درمون بکنیم. دهیار گفت نظرتون چیه بگیم مریضی افتاده تو گوسفندها باید ببینیم گوسفندهای گرفتند یا نه؟ اسدالله که تا حالا ساکت بود قندی گوشه دهنش انداخت و گفت چه حرفی زدی ها کی باور می کنه که اون باور کنه. مش نصرت گفت بدم نیست چو بندازیم مریضی افتاده تو گوسفندها و همه باید بررسی بشند
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۰:۴۵
      دایی محمد قهوه چی پیر روستا، استکان چای را گذاشت روی میز دهیارو گفت
      : شما ها آخه چی چی دارید میگید ؟ اگر دزد گوسفند گراز باشه که تا الان سرش را بریدند و پختند و گذاشتند توی خمره سفالی
      عمو یاور ریش سفیدو سالخورده مرد روستا دنبال عصایش می گردد تا برود
      دهیار : حاجی یاور! ناسلامتی ریش سفید آبادی هستید ! اهل تجربه و درایت هستید !شما بگید چه بکنیم؟
      عمو یاور بزحمت از پشت میزشبرخاسته روبه هم ولایتیهایش کرده
      عمو یاور:اینکه شما ازترس گراز وحشی تر ازگراز ، شکایت به پاسگاه نمی برید شکی نیست همانطور که ما از پدر گرازترش استوار جبار می ترسیدیم
      شما یادتان نمی آید مگر دایی محمد قهوه چی ،شصت و پنج سال پیش به خواستگار ی مرحوم سیده بانو دختر حاج مروت نشست، هرچه اهالی تلاش کردند جلو این وصلت را گرفته باشند نشد که نشد بیچاره حاج مروت از ترس استوار جبار عاصی رییس پاسگاه دشت سرخ، دست دستی دخترش را فرستاد به قتلگاه این نامرد

      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۱:۲۵
      مش نصرت سیبیلش رو جوید و زیرلبی گفت عمو بهتان نزن هیچوقت ثابت نشو جبار بانو رو کشته. عمو یاور که از شنیدن این حرف صورتش سرخ شده بود عصاش رو بالا گرفت و داد زد. شرم کن بس کن تا کی می خواهید ساکت باشید. تا کی خون مظلوم ریخته رو خون خواهی نکنیم. اون دختر نجیب رو کی کشت پس. حاج مروت بیچاره هم که از غم مرگ دخترش دق کرد و مرد. ما هم که مرام نداشتیم قاتلش رو معرفی کنیم. مش نصرت سرش رو پایین انداخت و دیگه هیچی نگفت. یوسف که رگ غیرتش به جوش اومده بود گفت حاجی تو بگو چیکار کنیم هر کاری بگی من می کنم بیا بریم پاسگاه من شهادت میدم که گوسفند قاطی گوسفندای گرازخان بوده
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۲:۱۴
      عمو یاور:من می گم بیخیال این گوسفند باشید بیست و چهارساعت
      قبل گوسفنده گم شده اگر دزدش گراز خان هم باشد اینقدر ها
      احمق نیست که بزاره جلو چشم شما هاو بافخر و افاده سینه
      جلو بده وبگه اره من دزدیده مش . . .

      دایی قهوچی در حالیکه قلیانی برای کربلایی حسین چاق می کرد
      رو به حاج نصرت کرد و گفت
      : حاجی از خیر این مالت بگذر بترس ازشرّ این نانجیبها
      عمو یاور : آره منم با دایی موافقم سعی کنید ازاین به بعد بیشتر مواظب
      خودو اموالتان باشید . هیچ هم بعید نیست که اون بنده خدا مرتکب
      چنین گناهی نشده باشد
      دهیار: من چهل سالمه گرچه سنم به دوران زناشویی استوار جبار بانو
      سیده قد نمی ده. اما همیشه برایم جای سواله که این بنده خدا ها
      چراباید شوم ومتهم عامل هر بدبختی در روستا باشند؟چرا باید
      چوب پدربد إات خورا را بخورند والله بالله من تابحال هیچ بدی از
      این آدم شومها ندیم مگر اینکه شما مگر اینکه شما ها پا روی
      دمشان گذاشتید
      پسر کوچک حاج نصرت سرا سیمه وارد قهوه خانه میشود
      : با با . . .! بابا . . . بدو بیاگوسفنده پیدا شده
      حاج نصرت با ناوری خنده ای بر لبانش می دود
      : کجا بود مگر ؟
      پسرک :پایین دره، لب چشمه ، ننه رخساره دیده و آوردتش
      حاج نصرت : همه اش تقصر شما هاست !صد بار گفتم چفت درِ طویله را
      محکم ببندید . . .
      با رفتن حاج نصرت عمو یاور نگاهی به چهر های مبهوت
      آقایون انداخته
      : همه شما هایکه غیبت گرازخان را کردید و تهمت بهش میزدید باید
      بروید و ازش حلالیت بطلبید

      عمو یاور راه خروجی را پیش گرفته و ولوله ای در قهو خانه
      راه می افتد

      ارسال پاسخ
      مسعود مدهوش
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۱:۴۶
      درودتان جناب فخوری استاد فرهیخته🍀🌸

      بسیار موضوع زیبا و جالبیست🌸🍀🪔🌳🕊️

      اگر فرصت کنم افتخار بزرگیست 🍀🪔🌳🌳
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۲:۱۸
      ممنونم جناب دکتر ! نمی دانمچرا بقیه دوستان آستین بالا نمی زنند
      فعلا منم و استاد بانو نیلوفرانه . که انصافن عالی پیش می روند خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۲:۳۴
      عمو یاور از در قهوه خونه رفت بیرون، به سختی سعی کرد پا تند کند که زودتر از همهمه ها دور بشه . قطره های عرق از سر و صورتش می ریخت. یاد سال های جوونیش افتاد. جوونک سر به زیری که بعد فوت آقاش بزور سعی می کرد خرج ننه و آبجی هاش رو دربیاره. واسه اهالی ده چوپونی می کرد و رو زمین هاشون کارگری . یاد بانو افتاد. تو خیالاتش هنوز یاد بانو بود وقتی از گذر ده کوزه آب دستش بود و رد میشد، تو دل یاور ولوله ای می افتاد ،قلبش تند تند می زد و صورتش سرخ می شد حتی روش نمی شد تو صورت بانو نگاه کنه. چقدر دلش می خواست بره جلو و کوزه رو بگیره که عزیزش اذیت نشه. تو خیالاتش بانو عروسش می شد . همچین که جبار دست گذاشت رو بانو انگار دشنه ای زدن به قلب یاور. می دونست نه زور و نه پول جبار رو داره نه جرأت ابراز دلبستگی به بانو رو
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۳:۴۷
      مردان حاضر در قهوه خانه از تعلق خاطر عمو یاور به بانو سیده با
      خبر بودند حتی دهان بدهان عاشقانه هایینیز بافته بودند برایشان
      وبهمین خطر خیلی تعجب نمی کردند از جانب داری ایشان نسبت به
      فرزندان بانوسیده ، پس ازگفت و شنودها و اظهار نظرهای متفاوت
      در مورد گم شدن گوسفند حاج نصرت ،دوباره اتهامی دیگر را متوجه
      گراز خان کردند که او براینکه مچ دزدیش باز نشود دستی دستی
      گوسفند را برده به دره پایین و رهایش کرده است

      در این فاصله آقا کاظم دهیار روستا که در تخیلات خود غوطه
      وربود هم ولایتی هایش را به سکوت و آرامش دعوت کرد

      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۳:۰۳
      سلام رحیم جان عزیزم موضوع وبلاگ بسیار عالی است
      من اگرتوانستم همکاری خواهم کرد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۳:۳۵
      سلام اقا جواد عزیزم
      می دونم که تنهام نمی زاری پسر گلم خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      ابوالحسن انصاری (الف رها)
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۳:۴۲
      مش سلمان که حوصله اش سر رفته بود گفت . فرمایشات شما قابل احترامه ولی این جور حوادث را نمی شه با فرضیات و ریش سفیدی حل کرد .پای قتل آدمیزاد در میونه . آ قای دهیار که بر حسب معمول بلدند فقط نصیحت کنند و وظیفه خودشون را دوش این و اون بندازند و همه رو سر کار بگذارند. خب پس پاسگاه و نیروی انتظامی چکار ه هست .اونها هستند که صلاحیت این کا رها رو دارند که البته باید باجسنجوی کامل به نتیجه قطعی و درست برسند . آقا مگه مملکت قانون نداره .مراجع ذیصلاح نداره. چگونه مردم تمام مشکلات اجتماعی شون را خودشون حل و فصل کنند . پس کی باید حافظ حقوق شان باشه .چرا ما همه گیجیم نمی دونیم چکار کنیم.
      بعد پکی به قلیان زد همینطور که دود را به سمت سقف قهوه خانه می فرستاد زیر لب به دهیار می گفت خدا لعنتتون کنه که هر چه می کشیم از دست شما از خدا بی خبر هاست.
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۰۴
      باز سکوتی در فضا حاکم شد
      دهیار نگاهی گلایه مند به مش سلمان انداخت وگفت
      : مش سلمان !من کدام کار را بدوش شما ها گذاشته ام ؟ انصافهم خوب
      چیزیه. . . درضمن پاسگاه دیگر در این مورد کاری ازدستش بر نمی
      آید ، قاتل سالهاست فراریه و هیچم بعید نیست که حساب کتابش را
      گذاشته برای زیر خاک
      رجبعلی که تا اینجا یک ریز فقط قلیان کشیده افتخار افاضات میفرماید
      : من می گم این غده های سرطانیرا باید از جان روستا بکنیم و به انداریم دور
      آقا کاظم دهیارنگاه عاقل اندر سفیهیبه رجبعلی انداخته
      : یعنی از دل تو جز آش کینه هیچ نشان مهربانی بر نمی خیزد؟
      رجبعلی آنها دشمنان این آبادیند نفسی را هم که می کشند ازسرشان نیززیادیه

      دهیار : نه آقا رجبعلی !ما بایدبجای ارتکاب به گناهان بی دلیل دنبال راه چاره
      باشیم این برادر و خواهران "عاصی" شصت سال است که در بایکوت روستا
      بسر میبرند چرا باید آنان را بجرم پدرشان از دوست داشتن محروم کنیم
      چرا نباید به آنها فرصت مهر ورزی را ندهیم ؟.خدا را خوش نمیآید ما نیز
      راه غلط سالخوردگان آبادیمان را پیبگیریم

      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۲۷
      این مرد نیک روستا کربلای رستم در بدر بدنبال دهیار می گشت که سراغش رادر قهوه خانه دادند
      کربلایی رستم وارد قهوه خانه شد و بغل دست آقا کاظم دهیار نشست و با اشاره به تهمت دزدی گراز خان از دهیار خواست که پا پیش گذاشته و بانی برچیده شدن این قهر شصت ساله شود
      منیژه قشقایی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۵:۱۱
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۶:۱۵
      استادبانو قشقاییشما که کلا از خط خارج شدید
      جبارخان قاتل است و فراریه . خانه ای هم ندارد در روستا ک ه اهالی برای آشتیبریزند آنجا ! خندانک لطفا در پیرنگ اصلی داستان قراربگیرید
      فعلا اهالی با بچه های جبار خان مشگل دار هستند
      لطفا کلی گویی نکنید
      داستان بنویسید با شرح فضلی لو کیشنها . شرح وضعیت آدم ها . لطفا دیالو گ گویی انجام پذیرد عجله نکنید داستان را مثل ثانیه های
      هرزندگی پیش ببرید خندانک خندانک
      ودر صورت امکان این کامنت را حذف کنیدکه مغایر با پیرنگ داستا ن است یعنی با خطاصلی داستان در تضاد است
      بسیار ممنونم از همراهی شما بانوی نورو عرفان خندانک خندانک

      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۵:۲۷
      کم کم ایوب خان فکری برسر خود دارد که آرام آرام برود خاستگاری دختری که عاشقش شده بود بلاخره همراه گل شیرینی همراه خانواده خود می‌رود خاستگاری ولی درحین خاستگاری، مشکلاتي بین خانواده ها پیش می اید وایوب خان بسیار ناراحت می‌شود.........
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۶:۲۱
      حرف های در گوشی آغاز می شود
      برای اکثر مردان روستا بخشیدن فرزندان قاتل بانو سیده گناهی نا بخشودنی محسوب می گردد
      آقا کاظم دهیار تصمیم می گیرد حل این مشگل را در جلسه ای خصوصی با ریش سفیدان روستا در میان بگذارد
      آنگاه از جایش برخاسته و با اهالی خداحافظی کرده و قهوه خانه را تر ک می گوید
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۶:۳۳
      آقا کاظم تو راه با خودش سبک و سنگین می کرد چجوری این جو سنگین روستا که سال ها مثل یک غده بزرگ بزرگتر شده رو نسبت به بچه های جبارخان از بین ببره. تو راه هر کی از ده از زن و مرد رو میدید سلام و علیکی رد و بدل می شد و بقولی ارج و قربی واسه خودش داشت. پیش خودش گفت اهالی این روستا خیلی مردمان خوب و نجیبی هستند اما امان از وقتی که به یکی شک و کینه کنند دیگه طرف رو با آب زمزم هم بشورند واسه اینها تطهیر نمیشه . نکنه اصرار کنم و پا پیش بگذارم بدتر مردم با من هم بد بشند؟نکنه زنای روستا به زنم بی محلی کنند. باز یاد بچه های جبار افتاد که مثل طاعون زده ها سال ها مطرود بودند و دلش رضا نداد که بگذره از خیر آشتی دادن. ظهر شده بود و صدای اذان از مسجد محل بلند شده بود ،کاظم سر به آسمون کرد و گفت خدایا تو که میدونی نیت من خیر است خودت کمکم کن . از پارچه های تبریک پیشاپیش عید قربان یادش افتاد که چند روز دیگه عید و اهالی روستا خیلی واسه این عید حرمت قائلند. با خودش گفت با ریش سفیدان روستا صحبت کنم بلکه به حق همین عید و روز عید بشه تخم این کینه رو از روستا پاک کرد ..
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۰۰
      وقتی آقا کاظم به خونش رسید همسرش از چند وچون ماجرای دزدی
      پرسید
      آقا کاظم دهیار :هیچی باز یک تهمت دیگر سوار این گراز کرده بودند. من تصمیم
      گرفته ام یکبار برای همیشه قال این کینه را بر کنم
      کبری : ریشه این کدورت خیلی کلفته خودت را درگیر دردسر نکن
      کاظو آقا: تا عید قربان تمامش می کنم حتی شده جلو مخالفان وا می ایستم
      کبری: خود این خواهر برادر ها چی؟ شاید اونا هم قبول نکنند
      مطمئن باش اونا هم کینه اهالی را بدل دارند
      کاظم آقا دستی به موهاش کشید
      : بله . . . ! بعید هم نیست
      کبری : من می گم شبانه دور از چشم مردم یه سربرودیدنشان ! بین مزه
      دهانشان را
      کا ظم آقا : آره این کار عاقلانه ایست آخرشب سر می زنمبرایشون



      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۲۲
      کبری باز لبش رو گزید با خودش گفت ما خیلی سختی کشیدیم تا به همینجا رسیدیم نکنه این آشتی کنان شر بشه تو زندگیمون. کبری دختر ده دیگه ای بود و از اقوام دور پدری کاظم بود . یکسال عید که کاظم با آقاش رفته بود به ده شون عیددیدنی تو باغ یکی از فامیل ها کاظم دید و عاشقش شد. دختر سیزده چهارده ساله با چشمای درشت سبز و گیرا و گونه های گلی. وضع مالی خانواده کبری خوب نبود اما خوشگلی می چربید به وضع مالی‌شان و کاظم که جوون برازنده و دیپلم داری بود ننه و آقاش رو راضی به این وصلت کرد.
      از بعد اومدنش به این ده دخترای همسن و سالش که حالا زن های میانسالی شده بودند بهش روی خوش نشون ندادن. کینه شون این بود چرا پسر درس خونده و خوب ده باید از ده دیگه زن بگیره و از دخترای هم دهی زن نگیره.
      کبری انگار حس طرد شدن رو با گوشت و استخوان کشیده بود. تو دلش گفت هر چه باداباد ما توکلمون به خداست. بعد یک بقچه فتیر تازه که داده بود واسش پخته بودند لای پارچه پیچید داد دست آقا کاظم که دست خالی نره. واسه همین کارهاش که نون و فتیر رو پول میداد زن های ده واسش بپزن کلی حرف پشت سرش بود که خودش زنیت نداره و خونه داری بلد نیست و خودشو میگیره.
      غروب شد و کاظم بسم الله گفت و با فتیرها از خونه رفت بیرون. به زنش هم سپرد اگه کسی سراغش رو گرفت نگه کجا رفته. تقریبا تاریک شده بود و اهالی واسه استراحت از کارهای زمین و چوپونی به خونه هاشون رفته بودند. اولین باد پاییز وزیدن گرفته بود و بگی نگی خنکی سیخونکی میزد به آدم.
      نرگس زند (آرامش)
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۲۴
      مش کاظم با اهل وعیال شام رو صرف کردند ومشغول جمع کردن بساط سفره بودند .
      مش کاظم..خب تا شما جمع وجور می کنید من برم سری به بچه های جبار بزنم بینم مزه دهنشون چیه .
      مش کبری ..برو خدادبه همرات کاری که برای رضای خدا باشه قطعا خودش یاری میرسونه .
      در راه مش کاظم کلی حرف اماده کردوبا خودش مدام حرف میزد که اگه راضی نشدن چطور میتونه راضیشون کنه ..ی عمر بنده خداها به خاطر کاری که نکردن سوختن وساختن غم بی مادری کم بود بی پدری رو هم به لطف اهالی سالیان سال کشیدند ..
      تو همین فکرها بود که خودش دم در خونه جبار دید .
      ی بسم الهی گفت ودر زد .
      بچه های جبار تعجب کردن کیه در خونه اونا رو زدن سالیان سال کسی در این خونه رو نکوبیده بود .
      گراز خان ..اروم باشید من برم بینم چه خبره ..
      لباسش ومرتب کرد ودم پایی ها رو نوک پا انداخت .خودش وبه در رسوند .
      گراز ..کیه این موقع شب .
      مش کاظم ..در باز کن منم مش کاظم
      گ..خیرباشه بعد از این همه سال یادی از ما کردید .
      م..حالا در وباز کن امید دارم که خیر باشه .
      گ.سلام مش‌کاظم بفرمایید خیلی خوش امدید .
      با این خوش امدگوی کمی دل مش کاظم اروم شد .
      مش کاظم ..سلام پسرم خوبید ..
      گراز با صدای بلند .یا الله یالله .
      الماس سریع در باز کرد وبا تعجب گفت:مش کاظم خدا به خیر کنه اخرین باری که اومد اینجا خاطره خوشی نبود .خبر اورد که‌مردم گفتن به هیچ عنوان نمی خوان با ما ارتباط داشته باشن ..این دفعه دیگه چی می خواد بگه ؟,
      مش‌کاظم ی دست وبه زانو دست دیگش به دیوار گرفت اروم اروم از پله ها بالا می رفت ی اهی کشید امان از پیری .ای داد بیداد عمر ادم چطوری مث باد میگذره .
      با یالله گفتن گراز وارد خونه شدند .
      مش کاظم نفس نفس میزد ..دخترم دستت درد نکنه ی لیوان ابی بده پله ها امونم بریدند .
      بعد از سلام واحوال پرسی ..
      مش کاظم شروع کرد زمینه چینی کردن برای گفتن حرفاش..
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۳۹
      دوستان توجه بفرمایند
      اقا کاظم دهیار روستاچهل سالشه
      درصورتیکه
      گرازخان 61 ساله
      چنار 60 ساله
      صد گل59 ساله
      یاقوت 58 ساله است
      ارسال پاسخ
      محمد گلی ایوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۳۵
      دهیار با فکر اینکه چه جوری این قضیه فرزندان بیگم مقتول را با مردم آبادی آشتی بدهد دم در حیاط خانه اش که سایه ای دلپذیری و نمایی زیبا از کوچه باغ آبادی با درخت های زیبا و جوی آبش دیده می شد نشسته بود و همانطور که سبیل هایش را تاب می داد و به آب روان داخل جوی نگاه می کرد به یاد مش قربون افتاد که چند سال پیش گفته بود فرزندان سیده بیگم شیر حلال خورده اند و هر تخمی که باشند باز شیر پاک خورده اند. کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به ریشش کشید و سریع پاشد و در چوبی حیاط را باز کرد و رفت داخل حیاط . بزرگی و زیبایی حیاط دهیار مثال زدنی بود در یک گوشه طویله گوسفندان بود با یک در کوچک چوبی که یک گوشه از در هم کمی ترک برداشته بود و صدای خرت خرت نوشخوار کردن گوسفندانی که نباید به گله می رفتند می آمد آخر بعضی از گوسفندان که تازه زاییدن نباید به گله فرستاد تا چند روزی بگذرد و ...
      در گوشه دیگر حیاط هم آغل مرغ با پنچ تا مرغ که دوتای آنها سیاه و سه تای آنها به رنگ ابلق و یک خروس حنایی بود که در حال دون خوردن بودند آخه تازه زن دهیار کمی برایشان از پنجره بالایی گندم های ته خرمنی که اندکی ریگ دارند را پاشیده بود توی آغل ...
      یک طرف حیاط هم خانه مسکونی گلی بود در دوطبقه با پنجره های رو به آفتاب و رنگ آبی و یک ایوان در طبقه بالایی با ستونهای چوبی و رنگ امیزی شده که از بعضی ستونها دسته گندم و از بعضی بسته سیر آویزان بود و ...
      دهیار از پله های کاه گلی که یک چوب در ابتدای هر پله جا سازی شده بود بالا رفت تا رخت و لباسی بپوشد و ریخت و قیافه اش را راست و ریس کند و برود به خانه مش قوربون...
      منیژه قشقایی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۴۱
      درو د استاد فخوری مهربان خندانک چشم درست می فرمایید اما با اجازه ی جناب عالی مطلبی مهم و البته از قلب برآمده عرض می کنم

      حال که نیت جناب عالی عشق است و گسترش روشنا با همفکری همه ی دوستان و ذکر این مورد که فکر و سپس کلام انرژیست و خلق می شود ما نیز چنانچه تمایل داشته باشند همه ی دوستان به نیت پاکسازی دیتاهای گذشتگان و پاکسازی خرد جمعی مان از دیتاهای معیوب که البته بهتر است بگوییم نا آگاهی های هزاران ساله و هزاره ها بین تضادها عشق را انتخاب می نماییم باشد که روح یا آگاهی تمام افراد حاضر در این داستان با عشق پیوند خورده و لبریز از نور از سرچشمه ی حیات شوند

      و چنانچه تمایل دارید
      من تو را می بخشم امیدوارم تو نیز مرا ببخشی ما همه فرزندان خدا هستیم ما یکی هستیم من به گوهر الهی تو احترام می گذارم و دوستش دارم تو ر ا به کل می سپارم و خود نیز در کل هستم ، تا طرح نورو عشق در سراس زمین و بر تمام ساکنان زمین جاری شود خواست الهی و خیر برتر همگان

      عاشقت هستیم پروردگار مهربانمان 🙏
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۸:۱۵
      درودتان ااستاد بانو قشقایی
      یاد ترانه روزنه از داریوش افتادم
      "تو روزنه نوری درخانه ظلمت پوش
      دیباچه آوازی برمتن شب خاموش
      چیزی به من از باران چیزی به من از پرواز
      چیزی به من از گریه چیزی به من از آواز
      میبخشی و میخوابی بر بستری ازاعجاز
      میمانم و میرویم درسنگر یک آغوش
      بر متن شب خاموش"

      ممنون ازراهنمایی و ارشاد شما معلم خوبم
      خاطر جمع باشید که نیتی جز عشق و دوستی در سر ما نیست که نیست خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      بابک ایرانی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۴۶
      درود استاد فخوری
      جسارت مرا ببخشید ، یکی از دلایل مهم دیده نشدن سریالهای تولید داخل عدم مطابقت داستان با واقعیت های جامعه است.
      من فرزند روستا هستم و تاکنون نه دیده ام نه شنیده ام که گم شدن یک راس گوسفند اهالی روستا را چنان آشفته سازد که برای مشورت اجماع تشکیل دهند.
      باور بفرمایید روستاییان شاید سفره های کوچک داشته باشند ولی دلشان آنقدر بزرگ هست که گم شدن یک گوسفند را علنی نکنند تهتمت زدن به قوم و خویش بماند.
      بزرگوارید.
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۸:۰۸
      درودها جناب ایرانی عزیز
      گر چه معتقدم حتی فقط یک لنگه کفش از شما را بدزدند زمین و زمان را به هم می دوزید.چه برسد به یک راس گوسفند البته مادیات برای همه مهم است چه شهری و چه روستایی ، این کجاش ایراد دارد که شما را اذیت کرده نمی دانم و در ضمن انگار شما در بطن قصه واقع نشده اید
      اینجا بحث به سخره گرفتن روستا ییان عزیز نیست اینجا صحبت از کینه ای چند ساله است و ربطی به جامعه روستایی و شهری ندارد کاش منتظز می ماندید و نقدتان را در پایان کار اعلام می فرمودید که این ازاخلاق مداریست
      اطفا اگر فرمایشی داشتید محبت بفرمایید به خصوصی بنده پیام دهید
      بسیار ممنونم از همکاری و همراهی شما خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      سه شنبه ۶ تير ۱۴۰۲ ۱۹:۱۶
      سلام جناب فخوری
      استاد طرح اولیه زیربنای داستان است و اگر شکننده باشد پیش بردن قصه اگرچه ممکن، ولی نتیجه چیزی شبیه بیشتر تولیدات داخلی میشود.
      بزرگوار آنکه توان پاسخ دادن دارد به ایراد تهمت و حرمت شکنی متوسل نمیشود.
      امیدوارم سایر اعتقادات جنابعالی مانند موضوع لنگه کفش نباشد که زندگی اهالی روستایی را بدلیل مفقود شدن گوسفندی چنین بی رحمانه بهم بریزد.
      موفق باشید.
      محسن ابراهیمی اصل (غریب)
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۴۷
      گراز بفرما می زد اما فکرش همه جا رفت....یعنی برای چی اومده اینجا
      دستشو پشت کمر مش کاظم گذاشته بود و گفت:بفرما بالا مشتی بفرما
      هم چنار وهم یاقوت وصدگل قلبشون تند تند می زد که نکنه اتفاقی افتاده
      تو این چند سال انقد بی مهری دیده بودند که دلشون خون بود از این مردم
      غم بی مادری و بی پدری کم بود که باید رفتار اهالی روستارو هم تحمل می کرد ....اون نگاههای سنگینشون...پچ پچ کردناشون تو جمع و خلاصه خیلی دل شکسته بودند
      مش کاظم به گراز گفت: همین جا خوبه مزاحم نمی شم
      هر چهارتاشون نگاهشون به حالت چهره مش کاظم بودو منتظر بودند ببینند چی میخواد بگه
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۵۴
      صدگل : اقای دهیار ! بفرمایید بنشینید بی تردید موضوع مهمی پیش آمده است
      که بعد سالیانی در ب این خانه را کوفته اید
      چنار : بفر مایید بفرماید اون بالا دست
      یا قوت : دارم از استرس می میرم آقا کاظم ! تو را خدا حرف بزنید ببینم چی شده؟
      دهیار نگاهش را به در و دیوار اتاق می چرخاند دو دختر مجرد چون
      پیرزنان اتاق را چید ه اند
      دهیار : اینجا چند اتاق داره ؟
      گراز: دوتا یکی برای دختراست یکیبرای پسرا . . . اینجا که با سلیقه تره مال
      دختر هاست
      چنار این خونه پنجاه ساله همان برایخودش ندیده است
      صدگل بغش می تر کد
      : من دختری 59 ساله ام ! دریغ از یک خواستگار
      یاقوت خواهزشرا در آغوش می کشد
      : خدا بگم چکار کند پدر خیره سر را

      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۸:۰۹
      یاقوت پاشد خودش جمع و جور کرد و یک سینی چایی آورد وسط جمع گذاشت. نگاه کاظم به بخار رو چایی ها گره خورده و انگار همه حرفایی که قرار بود بزنه یادش رفت.
      چنار دستی به موهای جوگندمیش کشید و سینه ای صاف کرد و گفت آقا کاظم چه خبر از اوضاع دهداری. وضعیت ده چطوره واسه کم آبی قرار چکار کنید امسال واسه زمین هامون
      کاظم که انگار از جو سنگین یک مقدار رهایی پیدا کرده بود با بفرمای گرازخان قندی گوشه دهنش انداخت و یک قپ چایی سر کشید و گفت رفتیم سراغ بخشدار و اگه خدا یاری کنه میخواهیم وام بگیریم واسه خرید وسایل چاه آب
      صد گل که یکم خلقش تنگ شده بود و منتظر حرف اصلی بود گفت قدمتون رو چشم آقا کاظم ولی نمی‌خواهید بگید چی شده که اومدید اینجا
      کاظم نگاهش رو از پشتی های رنگ و رو رفته اتاق برداشت و تمام جسارتش رو جمع کرد و گفت میخوام به این قهر شما با روستا پایان بدم
      گراز عین خرس وحشی صداش رو برد بالا که ما با کسی جنگ نداریم ولی اهالی ده چشمدیدن ما رو ندارن و ما رو بدبخت کردند. داداشش چنار با صدای آرومی گفت صلوات بفرست برادر بگذار ببینیم آقا کاظم چی میگند
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۸:۲۲
      اقا کاظم : سالخوردگان روستا شنا خت خوبی از پدر شما دارند وقتل بانو سیده
      که نور چشم اهالی آبادیست ، مردم را نسبت به شما بد بین کرده است
      حتی دلیل کشته شدن بانو معمایی شده بر ای ما ها !؟ آخه چطور ممکنه یکی آنقدر شقاوت داشته باشد که فرشته ای چون بانو بیگم را بکشد ؟
      محسن ابراهیمی اصل (غریب)
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۸:۳۹
      استرس تو چشمای یاقوت و صدگل موج میزد و می ترسیدند گراز حرفی بزنه و نذاره که همه چی ختم به خیر بشه آخه دیگه خسته شده بودند از تنهایی و خونه ای که مثل زندون شده بود براشون
      گراز که سرش پایین بود و فکر می کرد سری تکان داد و به مش کاظم گفت:
      مش کاظم خداوکیلی گناه ما چی بود این وسط
      مگه بانو مادر ما نبود؟
      یعنی ما داغ ندیدیم
      کی بیشتر از ما تو این چند سال غصه خورد
      اصلا از کجا انقدر مطمئن شدید که استوار اینکارو کرده
      هیچ کس نمی دونه چه اتفاقی افتاد اون روز شوم
      مگه گرفتینش ما خبر نداریم
      مگه استنطاق کردید ازش
      یا مگه کسی شاهد قضیه بود
      من طرفداریشو نمی کنم که برعکس دلم خونِ ازش که مارو به این فلاکت انداخت و رفت اما...اما
      شاید از ترس حرف و حدیثها فراری شد و رفت
      ماهم کم زجر نکشیدیم
      شاید ما هم حق داشتیم از اینجا فرار کنیم
      حرف مردم ،نگاه مردم،
      یه نگاه به ما بنداز هیچی ازمون نموند تو این چند سال
      خیلی سخته مشتی خیلی
      الانم شما میهمان ما هستی تاج سرمایی
      در خدمتیم بفرما:
      ما سراپا گوشیم
      آذر مهتدی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۱۹:۴۱
      دهبان؛والله چی بگم اومدم یه باری از رو دوشتون بردارم دلم غمباد گرفت این جا مثل یتیم غربا هر کدومتون یه عالمه غم دارین
      گراز : هیچکی بعد مرگ ننه بیگم نیگامون نکرد عزاداریمون تو خودمون بود و خیرات و هیچکی لزمون قبول نکرد ما موندیم غم بی مادری بابامون هم که از حرف و حدیث زد به سرش عرصه بهش تنگ شد و مارو ول کرد و رفت
      حالا شما اومدین میگین بیایم صلح کنیم مگه سر جنگ داشتیم بی مهری اهالی دلمون و سخت کرده بغض عمری تو گلمون گیر کرده
      تازه این وضع مون خواهر و برادر هیچ کدوم روز خوش ندیدیم ...
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۰:۰۵
      " چنار "مجال سخن را از گراز ربوده
      : هیچ کس ننه بیگم را بیشتراز ما دوست نداره
      آخه این چه استدلالیه که اهالی ،ننه مارا مقدس بشمارند اما بچه
      هایش را نحس و شوم ... بغش میشکند
      یافوت : آقا کاظم به گوش اهالی برسانید که ما اگر اینجا ماندگار شدیم
      فقط بخا طر دلبستگی مادرمون مادرمون است که به خاک این
      روستا است ومطمئنم الان هم گوشه ای نشسته و ما را می نگرد
      صدگل : ما ارث خوبی از مادر برده ایم زمین زیاد داریم اما کسی به بهانه
      شوم و نحس بودن ما پا پیش نمی گذاره برای خریدنش . هر چه ارزنتر
      قیمت پیشنهاد دادیم باز مشتری پیدا نمیشه . البته شهری جماعت
      خواهان دارد اما ما به احترام اهالی ، غریبه را به روستا راه نمی دهیم
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۰:۲۱
      گراز همچنان کلافه بود و این بحث ها رو بی فایده می دونست. با صدای کلفتی گفت کاظم آقا که چی بعد این همه سال آشتی راه بندازین ،شما جای بچه ما هستی اگر ما هم مثل بقیه زندگی داشتیم بچمون همسن تو بود. حالا ما رو ببین سن هممون بالاست و هیچی نداریم . نه زندگی نه بچه ای نه آینده ای. این مردم تقاص این ناحقی رو یک روز میدن. من نمی بخشمشون با هیچکی هم حرفی ندارم. به برادر و خواهرانم اجازه آشتی نمیدم . من بزرگشون هستم و تصمیم گیری با من است.
      چنار عقب کشید و خواهرها هم ساکت شدند.
      کاظم که سنگ روی یخ شده بود یاد حرف کبری افتاد که گفته بود این بچه ها هم کینه اهالی رو دارند. آقا کاظم دید ادامه صحبت به جایی نمیرسه و گراز گوشش بدهکار نیست. از اهالی خونه خداحافظی کرد و در همین حین دوباره گفت :فکراتونو بکنید من تا شب قبل عید قربان منتظرم که جواب بهم بدید و برای آشتی کنون ریش گرو بگذارم. بزارید این قائله به پایان برسه. شماها هم دهی هستید و خوبیت نداره این قهر طولانی. گراز محل نداد و یک خداحافظی سرد کرد اما چنار و دخترها تا دم در با کاظم رفتند و خداحافظی کردند.
      کاظم دست از پا درازتر تو تاریکی ده زیر نور ماه کمرنگی راه خونه رو گرفت و برگشت . حالا سوز باد پاییزی رو بیشتر حس می کرد و عرق سردی رو چهره اش نشسته بود.
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۰:۵۴
      بعد رفتن آقاکاظم ، صدگل بر دار بزرگش مورد خطاب فرار داده
      - گراز ! ما دیگه جوانی مون را باختیم معلوم نیست چه مدت کوتاهی زنده
      خواهیم موند .من دوست دارم با مردم آمد ورفت داشته باشم
      بخدا پوسیده ام از تنهایی
      گراز سیگاری می گیراند
      یاقوت _ انگار همین دیروز بود من دوازده سیزده سالم بود که آنروز ظهر پدر
      با مادر حرفش شد مرد بیچاره قصد کشتنش را نداشت . چند بار
      صدایش کرد گویا کاری باهاش داشت . مادر جلودر خونه داشت با
      رباب خانم حرف میزد یهو پدر پرید و از بازویش گرفت مادر هم
      که جثه ای نداشت افتاد روی سنگهای داخل همین حیاط و دیگه
      نفسش بر نیامدتو و چنار سر مزرعه بودید مکا داشیتیم داد
      وفغان می کردیم بر بلاسر نعش مادر که دیدم پدر ساک بدست
      پا بفرار گذاشت حتی بدون خدا حافظی








      آذر مهتدی
      آذر مهتدی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۲:۳۱
      گراز:حالا این حرفا بی فایده است رفت و آمد با این آدما فقط دهن لق ها رو دهن لق تر می کنه ما چهار تا نیازی به این آدما نداریم خلاص
      یاقوت:حرف آخرت اینه داداش ... باشه گیریم تو راست میگی اما دلت به حال خواهرت بسوزه داره پاک عقلش رو از دست میده همین دیشب دیدم تو حیاط مو پریشون کرده و با خودش حرف می زنه
      گراز: از اول هم عقل درستی نداشت بعد مرگ ننه نیمچه عقلشم زایل شد. فت پی کارش
      چنار نزدیکتر اومد و خواست چیزی بگه پشیمون شد
      ارسال پاسخ
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۱:۱۳
      گراز پک عمیق تری به سیگار زده و دودش رو تو گلوش خفه کرد با لحن مغمومی گفت می موند که چی میشد کی حرفش رو باور می کرد؟ کَس و کاری تو این ده نداشت که هواخواهش باشند. فامیل ننه هم که دیدین از روز اول شمشیر رو از رو واسه ما بستند
      اینو تو گوشتون فرو کنید این مردم حتی فامیل هم باشند از ما بدشون میاد. ما رو نمی‌خوان میفهمین یا نه
      چنار اومد حرفی بزنه که با اخم گراز ساکت شد اما خواهر زیر لبی غرولند کردن و شروع به گریه کردن
      گراز که کلافه شده بود پاشد و لباس انداخت تنش و تو تاریکی از در رفت بیرون
      جواد کاظمی نیک
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۱:۴۱
      گزار خان همان طور که درتاریکی قدم میزد دلش حسابی ازاین زمانه بی رحم گرفته بود ومیگفت خدایا آخه من چه گناهی کردم که این همه بدبختی بسرم اومده هی هی هی .......
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۲:۲۹
      نصفه های شب است چنار و دوخواهرش مضطرب و نگران چشم براه
      دوخته اندخبرترک خانه گراز خان بگوش آقا کاظم قید خواب را زده و با
      عجله خودرا به خانه گراز میرساند و اهل منزل را فانوس بدست در
      انتظار می یابد
      دهیار - گراز خان کجا ممکنه رفته باشد
      چنار _ بی سابقه است این ترک خانه از او !یعنی جایی ندارد که برود
      یاقوت_پشت سرشما کتش را انداخت رودوشش وزد بیرون
      دهیار _ من اهالی را جمع می کنم می رو یم دنبال ش
      مدت زمانی نمی گذرد که دهیار اهالی را متقاعد می سازد که برای شادی
      روح ننه سیده باید بگردند و گراز را از خطر احتمالی نجاتش بدهد
      بغیراز چنذ مغرض و مفلوک اکثز اهالی قانوس بدستکل اطراف روستا را
      می گردند تا میرسند کنار رود خروشان دشت سرخ
      ابتدا لنگه کفشی گل آلود و پوسیده در کنار رود پیدا می کنند که با شیون دوصدگل و یاقوت خبر از پید ا شدن کفش استوار فراری و قاتل را می دهد که بعد چهل و اندی سال بدست فرزندانش می افتد
      ودر فاصله چند گام آنسو تر کت گرازخان پیدا میشود که
      چنارو دوخواهر به نفرین رود دشت سرخ می نشینند و مویه کنان به سوگواری می پردازند
      آذر مهتدی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۲:۳۸
      با عرض ادب جناب فخوری گرامی
      کاش سیناپس را می نوشتیم که بر اساس طرح کلی دیالوگها را نوشته و هر کدام از دوستان صحنه ای را تداعی می کرد تا یک سکانس را چند نفر تکراری ننویسند
      ولی کلا من که دیر دیدم و سعی کردم داستان را ادامه دهم ولی خوب یک کم دیر ارسال میشه
      خواستم ضمن تشکر از این حرکت زیباتون هم تقدیر کنم
      خندانک خندانک خندانک
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۲:۵۵
      درودها استاد بانو مهتدی ممنونم از الطفادیبانه شما
      البته قصد داستان نویسی است تا فیلم نامه
      اختصار پیرنگ را در مقدمه وبلاگ به عرضدوستان رسانده ام
      اما جذابیت اینکار در اینست
      که داستان با فضا و دیالوگ هاخلق شده ، توسط نویسندگان متفاوت پیشبرود طوری پایانشبرای همه غافگیر کننده باشد
      البته اولین آزمون بنده نیز هست این چنین نوشتن داستانی. و تا اینجا ی کار تنها کسی که پابه پای بنده همراه بوده استاد بانو نیلو فر خانم است ایشان وافعا"تخیل شگفت انگیزی دارند وتشکر می کنم که بنده تنها نمی گذارند خندانک
      ارسال پاسخ
      آذر مهتدی
      آذر مهتدی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۰۰
      درود بر شما
      سپاسگزارم از توضیح خوبتان خیلی هم کار جالبی انجام دادین امیدوارم نتایج عالی به دست بیاد. بله بسیار از نوشته های زیبای دوستان شگفت زده شدم که هماهنگی عالی بخصوص مهربانونیلوفر من کلی لذت بردم . نمیدونم چرا با خواندنش مثل تصاویر فیلم از جلو چشمم می گذشت. و این نشاندهنده ی درستی دیالوگ ها و پیش برندگی داستان و حس تعلیق است
      خندانک خندانک خندانک
      نیلوفر تیر
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۰۵
      بزرگوارید استاد فخوری ارجمند من علاقه زیادی به سورئالیسم دارم و اینبار خیلی تمایل دارم یک قصه در این قالب جلو ببریم استاد خندانک از همراهی با شما در داستان پردازی لذت میبرم چون اساسا خودم تنبلم و تنهایی حوصله ام نمیاد خندانک خندانک 😄
      آذر مهتدی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۲:۴۶
      صدای ناله گراز که در گل کنار رودخانه لیز خورده و سرش به سنگ اصابت کرده بلند می شود مردم صدای دو خواهر را که به شیون بلند شده ساکت می کند .
      دهبان : بیاین اینجا گراز اینجاست
      اهالی و خواهران و چنار خود را به جایی که دهبان آنها را خوانده می رسانند وقتی می رسند که گراز دستش به خون سرش آغشته شده و چون بچه ای زار می زند
      یاقوت : داداش خوبی انقدر درد داره که این طور زار می زنی
      گراز: من کشتم بابا رو من کشتم
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۲:۵۹
      چنار داد زد چی داری میگی گراز خونریزی داری قاطی کردی انگار. یاقوت هنوز مات گراز بود . کاظم و اهالی رسیدند بالا سر گراز . گراز که خون از سرش میومد و ناله می کرد رو به اهالی کرد و گفت: وقتی جنازه ننه ام رو دیدم دنیا واسم ویرون شد. سیبیل هام دراومده بود و بر و بازویی داشتم. دخترا تو حیاط گریه می کردن. آقام ساک بست و پریشون رفت. منم رفتم دنبال بابا. دم رودخونه رسیدم بهش و یقه اش رو گرفتم. آقا ترسیده بود میگفت گراز من از قصد ننه ات رو نزدم من زنم رو دوستش داشتم. باید برم وگرنه میگیرن اعدامم می کنند اما من خون جلو چشمام رو گرفته بود. یاد بدخلقی های آقا و کتک هایی که با کمربند به ننه میزد افتاد. نفهمیدم چی شد که محکم هولش دادم و پاش لیز خورد و افتاد رو سنگ ها و سرش محکم خورد به یک لبه تیز یک سنگ. به اینجا که رسید گریه و زاری دخترها بلند شد و چنار منقلب شد.
      آذر مهتدی
      آذر مهتدی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۰۹
      بسیار عالی چه قدر افکارمان به هم نزدیک است بانو اما شما خیلی شیوا با سرعت عمل بالا عالی بود خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      نیلوفر تیر
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۳۷
      درود استاد مهتدی نازنین اتفاقا ایده چجوری کشته شدن پدر خانواده رو شما پرداخت کردید و بسیار عالی بود خندانک
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۰۰
      آقا کاظم دهنش وا مونده بود و باقی مردهای ده شروع به پچ پچ کردند
      آذر مهتدی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۰۵
      همه بهت زده دور گراز جمع شده بودند اما دهبان مردم را متفرقه کرد و با پارچه ای سر گراز را بست و او را به خانه اشان رساندند خواهران و برادرش با حالی نزار دنبالشان کشیده می شدند.
      ساعتی نگذشت که گراز اعتراف کرد پدر را نزدیک رودخانه پیدا کرده که قصد فرار داشته و در جر و بحثی که با هم داشتند در اثر درگیری پای جبار لیز خورده و کفشش در گل می ماند و خودش به رودخانه پرت می شود و گراز از ترس و وحشتی که داشته این راز را در قلبش نگه داشته و گذاشته تا دیگران تصور کنند پدرش فرار کرده است.
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۳۸
      بانو مهتدی عزیز شما که ماشالله نویسنده چیر دستی هستید اینچنین کلی گویی قدغنه خندانک قشنگ فضاسازی کنید دیالو گها مجزابنویسید مارا با با توصیقاتتان در جریان زمان و مکان و حتی آدما قرار دهید خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      آذر مهتدی
      آذر مهتدی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۵۱
      لطف شماست خواستم یکی دوتا پایان و نتیجه بنویسم کلی نوشتم ماشاالله گوی زیباگویی دست بانو تیر هست و بسیار هم به نظرم زیبا پیش می برند . الان هم پای کامپیوترم می خوام ادامه داستان خودم تابوتی برای خوشبختی را بنویسم کاش می شد من به نظر دوستان می رساندم و از ایده های زیباشون بهره می بردم
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۲۵
      چاره ای نبود باید به پاسگاه خبر می دادن . آقا کاظم با کمک چنار گراز رو تشک گذاشتند و کاظم گفت صبح به پاسگاه خبر میدیم و رفت سمت خونه اش. یاقوت و صد گل دیگه اشک نمیریختن. دلشون واسه داداششون می سوخت و دلسوخته سرنوشت پدر بودند که بعد سال ها جسد پیدا کرده بود. . چنار نزدیک گراز نشسته بود و برادرش رو تیمار می کرد. گراز نیمه هوشیار دست چنار رو گرفت و گفت باور کن آقا رو از قصد نزدم. چنار گفت من باور می کنم برادر و نگاهی به چهره در هم شکسته برادر بزرگش کرد . چنار گفت باید ببریمت دهداری اما گراز قبول نکرد و چشماش رو بست و زیر لب ناله می کرد. یکوقت ها هم می پرید و ننه و آقاش رو صدا می کرد. خواهرها کنارش نشسته بودند. یاقوت به چنار گفت باید واسه آقا مراسم برگزار کنیم، صد گل که بس که اشک ریخته بود چشماش باد کرده بود با سر تایید کرد ، چنار گفت مجلس فاتحه خوانی میگیریم ،خیرات هم میدیم . صدگل رفت از کمد قدیمی یک عکس جوونی جبار رو درآورد و گذاشت رو تاقچه. سال ها بود که عکسی رو تاقچه قدیمی نبود. نزدیکای صبح بود ،صدای خروس های ده بلند شده بود که ناله گراز قطع شد و چنار ترسید و هی صداش کرد. گراز رفته بود انگار سالهاست که رفته . حالا چهره اش آروم تر از قبل بود
      آذر مهتدی
      آذر مهتدی
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۲۸
      خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۲۷
      صدگل صورتش رو چنگ انداخت و یاقوت داد میزد وای داداشم. هق هق چنار بلند شد . صدای شیون اهالی خونه که بلند شد. کم کم برق های خونه های اهالی روستا روشن شد و دور خونه جبار جمع شدند و در نهایت آقا کاظم در زد. چنار در رو باز کرد و در آستانه در رو زمین افتاد. عمو یاور و مش نصرت به مردهای دیگه اشاره کردند و مردها رفتند زیر بغل چنار رو گرفتند
      نیلوفر تیر
      جمعه ۲ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۲۸
      حالا دیگه زن های ده هم یکی یکی اومدن و وارد خونه شدند و رفتند سراغ خواهرها واسه همدردی
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۰۱
      رئیس پاسگاه زنگ زده بود تا ازپزشگ قانونی امبولانس بیاید برای حمل جسد گرازخان ، وپس ازتشکیل پرونده و استشهاد محلی، امبولانس نیز سر رسیده بعد از معایته های معمول علت مرگ را خون ریزی مغزی تشخیص داده و جسد برای طی مراحل قانونی رهسپار شهر می شود
      اهالی خود را برای مراسم خاک سپاری آماده می سازند
      چنار باگشاده رویی مردان روستا رابه اغوش کشیده و لذت مهربانی را با تمام وجود در می یافت
      صد گل و یاقوت ، زنان روستا را چون خواهر خودی دور سرشان می چرخیدند بوسه های عاطفه را مکرر بر دست و پایشان می کاشتند

      چه مجلسی شده بود این شام غریبان گرازخان .انگار مسیحا نفسی دمیده بودند برجان فرزندان ننه بیگم
      روستا سیاه پوش شده بود و همه در حسرت روزگارانیکه در قهر و نفرت سپری کرده بودند
      نیلوفر تیر
      نیلوفر تیر
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۰۶
      خندانک خندانک خندانک دلم واسه گرازخان سوخت
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۳۵
      اره بانو خدایش منم این حس نا مرغوب را دارم نسبت به این کارکتر
      اما دست مانبود سرنوشتش چنین رقم خورد آنهاییکه بدون تجربه عشق ،می میرند چه زیباست اگر دوباره بر گردند و بدوند دنبال عاشقانه هاییکه حسرتش را بگور برده بود خندانک :32
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۰۶
      بله عزیزان بهمین زودی و بر خلاف تصورات بنده حقیر "داستان گلهای که در دوزخ می رویند"بپایان آمد ضمن تشکر از همه ادیبان و نویسندگان گرانقدر سایت که در نوشتن سطربه سطر این داستان همراهمان بودندصمیمانه تشکر کرده و
      به انتظار نکته نظرات ، انتقاد . پیشنهاد ات وحتی بازخورد این حرکت نو از دیگاه عزیزان می نشینیم خندانک
      جواد کاظمی نیک
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۰۸
      قربونت عزیزدلمممم رحیم جان عزیزم ببخشید که نتوانستم زیاد بنویسم چون قدرت تخیل دراستان نویسی را زیاد ندارم
      دوستتتتتتتتتتتتتتتدارم عزیزدلم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️
      ❤️❤️
      ❤️
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۱۴
      تقدیم به نویسندگان داستان " گلهایکه در دوزخ می رویند"
      استاد بانو سرکار خانم نیلوفر
      استاد بانو سرکار خانم مهتدی
      استاد بانو سرکار خانم قشقایی
      استاد بانو سرکار خانم عجم
      استاد بانو سرکار خانم نرگس
      پسر گلم اقا جواد نازنین
      استاد ابراهیمی عزیز
      استاد ایوری
      استاد انصاری رها
      استاد سیاوش خان
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک

      سیاوش آزاد
      سیاوش آزاد
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۲۰
      سلام و سپاس
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۲۹
      سلام وسپاس سیاوش خان
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      آذر مهتدی
      آذر مهتدی
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۱:۱۲
      با سپاس بیکران از شما جناب غفوری به خاطر فکر زیبا و هدایت موضوعی که در آغاز گنگ اما رفته رفته به یک داستان کوتاه و جاندار تبدیل شد ان شاالله در ویرایشی تمام نکات نگارشی رعایت شود و اثری ماندگار از همه عزیزان که یک کار تیمی و خوب ارائه دادند بجا بماند.
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      محسن ابراهیمی اصل (غریب)
      محسن ابراهیمی اصل (غریب)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۲:۰۹
      درود استاد فخور گرامی 💙
      تجربه خیلی خوبی بود
      اگرچه من بیشترش رو مشغول کار بودم زنگ تفریح سر میزدم و تمرکز نداشتم.
      بیشتر دوستان زحمتش را کشیدند
      بانو تیر که تازه فهمیدیم چه استعدادی در داستان نوشتن دارند👏👏👏
      والبته خود شما که بانی کار بودید 👏👏👏
      یک قسمت از داستان را بانو مهتدی عالی از پیچیدگی در آوردند و نشان دادند نویسنده خوبی هستند۰👏👏👏👏
      از همه دوستانی که نامی از ایشان هم نبردم متشکرم که همراه بودند🙏🙏🙏
      واما یک پیشنهاد دارم
      استاد فخور گرامی
      اگر می شد روزانه پیش می رفتیم که هر کدام از ما طی ۲۴ ساعت قسمت اول را بدون اینکه کسی ببیند برای شما ارسال می کرد و شما در پست به نمایش می گذاشتید (البته دوستان کوتاه می نوشتند) یا اینکه شما بهترین ارسالی رو به اشتراک می گذاشتید(که یک رقابتی هم می شد)
      البته این فقط یک پیشنهاد است از طرف بنده
      شما بهتر می داند که چگونه ارتقا دهید
      خوشحال شدم
      ارادتمندم🙏
      ارسال پاسخ
      نیلوفر تیر
      نیلوفر تیر
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۹:۲۱
      درود جناب قریب دیروز من فرصت زیاد داشتم و با توجه به خلاقیت استاد فخوری ترغیب کرد به همکاری و قطعا که برش هایی که شما دوستان می پرداختید بسیار راهگشا و انگیزه بود و خصوصا مهربانو مهتدی و استاد فخوری خط داستان رو بسیار بامهارت پیش بردند خندانک
      آذر مهتدی
      آذر مهتدی
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۰:۲۴
      درود جناب غریب
      بسیار عالی
      من هم از استعداد و پشتکار مهربانو تیر شگفت زده شدم و به ذوق آمدم با این که چند وقتی ست وارد سایت نشده بوم و در حد سرزدن بود دیشب با پست عالی و پیشنهاد زیبای جناب فخوری و نوشته دوستان به وجد اومدم اگر چه کوتاه کمی چون عجولم رمزگشایی شد و باز هم نیلوفر خانم گل بسیار عالی پرداخت با ادامه زیبای جناب فخوری. کاش این رسم کارتیمی بین هنرمندان ایرانی که بسیار عادت به کار شخصی و فردی دارند باب شود و آثار زیبا و زیباتری پدیدار گردد.
      خندانک خندانک خندانک
      من هم باز از اساتید محترم گروه سپاسگزارم بخصوص جناب فخوری ارجمند خندانک خندانک خندانک
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      جمیله عجم(بانوی واژه ها)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۰:۵۲
      خندانک
      درودوخسته نباشید خدمت استادفخوری عزیزوهمه ی دوستان نویسنده ی شرکت کننده دراین دورهمی زیبا
      بخصوص بانوتیذکه زحمت زیادی کشیدند ونوشتند
      ببخشید من کم بودم فقط ازجهت همراهی وخداقوت یه چند خطی نوشتم .....
      کارقشنگی بود وممنونیم ازاین حرکت زیبای شما استاد فخوری عزیز خندانک خندانک
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      نرگس زند (آرامش)
      نرگس زند (آرامش)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۳۶
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      نیلوفر تیر
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۱۶
      درود استاد فخوری ایده بسیار جالب و جذاب و بدیعی بود خندانک هم خوب پرداخت کردید هم سوژه خوبی داشت خندانک
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۲۹
      درودبرشماادیب عالیقدر! خسته نباشید عرض می کنم خدمت با سعادت تان
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      ارسال پاسخ
      نیلوفر تیر
      نیلوفر تیر
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۲۹
      بزرگوارید استاد انجام وظیفه بود خندانک
      نرگس زند (آرامش)
      نرگس زند (آرامش)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۳۷
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      ابوالحسن انصاری (الف رها)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۱:۲۲
      سلام
      ممنونم استاد فخوری عزیز از حضرتعالی وهمه ی دوستانی که سهیم بودند.
      وشرمسارم که نتوانستم چندان مفید باشم.
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۱:۵۶
      درودتان استاد جان جناب انصاری عزیز معلم اخلاق بنده
      همین حضورتان مایه فخر و مباهات است سرورم خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۱:۵۶
      تقدیم با احترام خدمت استاد بانو سرکار خانم قشقایی عزیز
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      ارسال پاسخ
      نرگس زند (آرامش)
      نرگس زند (آرامش)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۳۷
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۱:۳۰
      قربونت رحیم جان عزیزمممممم دوستتتتتتتتتتتتتتتدارم عزیزدلم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️
      ❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️
      ❤️❤️
      ❤️
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۱:۵۷
      درودها جواد گلم
      حضورت مایه شادی و خرسندیست
      تو نباشی من یکی دلتنگت می شوم خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۱:۵۷
      تقدیم با احترام خدمت استاد بانو سرکار خانم قشقایی عزیز
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      ارسال پاسخ
      نرگس زند (آرامش)
      نرگس زند (آرامش)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۳۷
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      منیژه قشقایی
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۰۲:۱۶
      درود و سپا س و خدا قوت استاد فخوری مهربان و همه ی دوستان ،تجربه ی زیبایی بودو بهره بردم از محضر شما عزیزان و ذکر این مورد که شما خودتان از مهربانان عالم هستید نگاه بان مهر و خورشیدوعشق خندانک
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۱:۵۴
      درودها استاد بانو سرکار خانم قشفایی مفسر گرانقدر نور ئ عشق
      مفتخرم از حضور عالمانه شما در این داستان تخیلی که با یاری شما دوستان به تحریر در آمده است خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۱:۵۵
      تقدیم با احترام خدمت استاد بانو سرکار خانم قشقایی عزیز
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      ارسال پاسخ
      نرگس زند (آرامش)
      نرگس زند (آرامش)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۳۷
      خندانک خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۱:۵۱
      تقدیم با احترام خدمت استاد بانو سرکار خانم عجم عزیز
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      نرگس زند (آرامش)
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۳۳
      درود بر استاد وپدر عزیز وبزرگوارم خندانک خندانک
      بسیار عالی وخسته نباشید وخدا قوت میگم خندانک
      خیلی جالب تموم شد خندانک خندانک
      براتون بهترین ها رو ارزو میکنم ..دیروز خیلی دوست داشتم باشم ولی مشغله نذاشت ..
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      نیلوفر تیر
      نیلوفر تیر
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۶:۵۸
      درود نازنین عزیزم خندانک قطعا که اگر دیروز فرصت بیشتری داشتید داستان جذاب‌تر پیش میرفت خندانک قلمتان را دوست دارم نازنینم و سپاسگزار مهر و توجه شما دوست نازنین هستم خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۱۱
      🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۶:۲۱
      درودها استادبانو سرکار خانم زند دخترفهیم و ادیبم
      ممنونم از همراهی و حضور حکیمانه شما خندانک خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۱۱
      🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۶:۲۲
      تقدیم با احترام خدمت استادبانو سرکار خانم زند
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      جواد کاظمی نیک
      جواد کاظمی نیک
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۱۱
      🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
      🌺🌺🌺🌺🌺
      🪻🪻🪻🪻
      🌼🌼🌼
      🥀🥀
      💮 خندانک
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۱۶:۲۴
      ازصمیم فلب تشکر می کنم استادبانو زند !
      ازگل آرایی صفحهای که در واقع متعلق خودتان است خندانک خندانک
      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۲۰:۴۶
      درودها استاد بانو سرکار خانم کوهواره
      برایم خیلی جالبه حضور ذهن شما از دورانی که ادبیات دوشا دوش نقاشی درقهوه خانه های جایگاه خاصی داشت بطوریکه نقادان شعر و ادب در قهوه خانه ها اتاقفکر داشتند
      ممنون از حضورادیبانه شما خندانک
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      يکشنبه ۴ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۴۵
      برای داستان نویسی شما نباید به سرعت به لحظه اوج داستان بروید و برای این که داستان را طولانی تر کنید می توانید به گذشته و آینده بروید و داستان را از آنجا ادامه دهید تا هیجان داستان بالا رود.
      ارسال پاسخ
      طاهره حسین زاده (کوهواره)
      طاهره حسین زاده (کوهواره)
      دوشنبه ۵ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۱۳

      سلام‌لار اولسون
      باش اوسته استاد تشکور اورگَنَرَم مکتبیزده
      ناقیل یازماخ بیلمَرَم چوخ باشارمیرام.


      بداهه تقدیم :

      زیندَگانلق ناغیلدی باشدان ایاق
      یازماغا گَلمَز بیربئیله قالاق
      بیلمیرم کی نه دییَم هانچین یازام؟!
      آتا سَن سویله ناقیل بیز اوتوراق
      سُزلَره قولاخ وِریپ گوله گوله
      سیزدَن انسانیت - حرمت اورگَشاق

      رحیم فخوری
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۲۰:۴۶
      تقدیم بااحترام خدمت استاد بانو سرکار خانم کوهواره
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      يکشنبه ۴ تير ۱۴۰۲ ۰۰:۴۴
      داستان نویسی در واقع ارتباط نزدیکی با تولید محتوا دارد. در تولید محتوا می گوییم باید در همان لحظه اول یک جمله تأثیر گذار بگوییم تا مخاطب جذب آن محتوا شود. در داستان نویسی هم به این تکنیک نیاز داریم. و هرچقدر یک داستان مهیج تر به نظر برسد مخاطبان بیشتری را جذب خود می کند.

      البته باید این هیجان در ادامه داستان هم مشهود باشد در غیر این صورت ممکن است خواننده از خواندن داستان خسته شود و داستان را نیمه کاره رها کند.
      ارسال پاسخ
      جواد کاظمی نیک
      شنبه ۳ تير ۱۴۰۲ ۲۳:۱۱
      ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️
      ❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️
      ❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️❤️
      ❤️❤️❤️
      ❤️❤️
      ❤️
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      سه شنبه ۶ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۱۲
      درودها جواد جان ممنونم از زحمات بیدریغت
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      ارسال پاسخ
      حسن زمانی
      دوشنبه ۵ تير ۱۴۰۲ ۰۲:۵۶
      درود بر استاد فخوری نازنین
      باعث افتخارید
      موفق باشید ⚘⚘⚘⚘
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      سه شنبه ۶ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۱۴
      درودتان جناب زمانی
      سما نیز همچنین
      مفتخرم به حضور سبزتان خندانک خندانک
      ارسال پاسخ
      رحیم فخوری
      رحیم فخوری
      سه شنبه ۶ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۱۴
      تقدیم با احترام خدمت استادزمانی عزیز
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      ارسال پاسخ
      علی نظری سرمازه
      دوشنبه ۵ تير ۱۴۰۲ ۱۴:۱۵
      درود بیکران بر جناب فخوری خندانک
      خوشحالم داستانتان به خوبی و خوشی به پایان رسید
      از همه ی همراهان داستان بویژه حضرتعالی صمیمانه تشکر می کنم خسته نباشید خندانک
      خندانک خندانک خندانک خندانک
      جناب فخوری خندانک
      انگار به داستان های بلند جناحی رو کرده ای
      مباد که سپیده های نازنینت را در پیچ و خم خیال پردازیهای درازناک داستانی از لطافت طبعت برانی که ما را سخت بترسانی
      خندانک راستش با عرض شرمندگی حوصله ی داستانهای بلند را ندارم خندانک همچنان منتظر سپیده های گهربارمخندانک
      رحیم فخوری
      سه شنبه ۶ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۱۷
      درودها استاد جان جناب نظری عزیز
      هر گل عطر خود را دارد
      داستان یک جورشه شعر یک حال و هوایی داره استاد نظری هم یک عطردیگه
      استاد جان این یک آزمون خطایست البته همه خطاهایشازطرف بنده است
      انشالله اگر دوستان اهل داستان موافق باشند ادامه می دهیم خندانک خندانک

      رحیم فخوری
      سه شنبه ۶ تير ۱۴۰۲ ۱۷:۱۸
      تقدیم با احترام خدمت استاد نظری عزیز
      خندانک خندانک خندانک
      خندانک خندانک
      خندانک
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0