با عرض سلام و ادب ، خدمت دوستان و اساتید گرانقد ر
توی صدا سیما ی تبریز، در اتاق نویسندگان ، ماها معمولا"، فیلم نامه نویسی دورهمی داشتیم که همه ده تا دوازده نفر نویسنده در نوشتن یک سوژه تلویزیونی شرکت جسته وسهیم بودند شکل کار چنین بود، یک نفر صاحب سوژه اولیه ، مختصری از داستان و شخصیتها را تعریف می کرد . سپس بنوبت هر نویسده ای نسبت به مو ضوع ، برای داستان ، دیالوگ و اتفاقات ممکنه را خلق می کرد جذابیت کاراینجا بود که هیچکس نمی توانست حدس بزند فرآیند ،ماجرا ها و حوادث پیش روی را ، ونهایتان یک فیلم نامه شسته رفته ،حاصل اندیشه و تفکر خرد جمعی بود.
حال بنده می خواهم این روش را با داستان نویسی در این وبلاگ به ورطه عمل بکشانم . نمی دانم چقدر دوستان استقبال خواهند کرد یانه واگر چنین احتمالی نیز برود چیزی را ازدست نمی دهیم مهم چالشهای فکری و عملی درابعاد مختف کونه های ادبی وفرهنگی در این سایت وزین شعر ناب است.
خلاصه داستان البته بدون سرانجام و پایان آن
استوار جبار عاصی گروهبان ژاندارمری حوزه سرخدشت ، شصت و پنج سال پیش " سیده بیگم "نامی را از روستای ملخ آباد به همسری بر میگزیند و اکنون از این زن دو پسر و دو دختر باز مانده است .
پسربزرگتر نامش گراز خان است شصت و یک سال سن داردآدمی قلدر ، کم ظرفیت وعصبیست
پسر کوچکتر "چنار " است آدمی رئوف و اهل دوستی و مداراست . با شصت سال سن
سومی " صدگل" است دختر 59 ساله فردی خیال پرور است و هنوزهم به انتظازشاهزاده آرزوهایش نشسته است
چهارمی "یاقوت "است دختری سرکش اهل جنگ و دعوا، البته روان پریش است و مدام دارو می خورد
شغل این چهار خواهر و براد ر دامپزوری و کشاورزیست .وهیچ کدام ازدواج نکرده است
چرا که اهل آبادی کسی دخترشان را نه به پسرها عروس می دهند و نه پسر های آبادی تن به وصلت با یا" قوت "و " صدگل " داده اند
دلیلش کشته شدن"سیده بانو" بدست استوار جبار عاصی بوده . واین قل رازیست که هنوز یر کسی بر ملا نشدهاست
چرا که قاتل تا کنون فراری بوده و حتی از زنده یا مرده بودنش نیز خبری در دست نیست
اهالی آبادی سیده بانو را محترم وگرامی می شمرند و با قتل او ، استوار و فرزندانش را آدم های شوم و بد کردار می پندارند
کسی با این خانواده رفت امد و رفاقتی ندارد و همچنین برادر و خواهران "عاصی" نیز به چنین زندگی غریبی عادت کرده اند . اینها از سهم مادری ارث ومیرات قابل توجهی را صاحب شده اند اما کاملا در دست تنگی زندگی می گذرانند
چرا که نه از اهالی آبادی ونه ازاطراف ،هیچکس حاضربه معامله با این آدمهای شوم نیستند
داستان از آنجای شروع می شود که گوسفندحاج نصرت در روستا گمشده و اهالی به برادر بزرگ "گراز خان " مشکو کند
یک خواهش عاجزانه
لطفا" کامنت غیر مربوط ارسال نفرمایید . کامنت های وغیره ، خط داستان رامخدوش خواهد کرد. ازابراز هر گونه مهر وورزی جدن خوداری فرمایید و فقط در جایکه می توانید برای روند داستان کمک کرده و مشارکت داشته باشید دست به کامنت شوید
هر عزیزی ،سوالی ، نظری ، پیشنهادی و یا هر موضوعی که لازم به پاسخ است بنده با کمال رغبت در پیام خصوصی آماده جواب گویی هستم
یک تمنا هم از مدیریت جانان استاد ملحق عزیز
جناب ملحق ! درصورت امکان لطف کنید چندروزی چراغ قرمز وبلاگ روشن بماند تا ببینیم به امید خداوند شور آفرین کار چگونه پیش می رود
گلهایی که در دوزخ می رویند
"گلهای که در دوزخ می رویند" داستانیست که بیاری خداوند توسط شما نویسندگان
چیره دست وخوش ذوق سایت شعر ناب در این وبلاک نوشته خواهد شد
یاقوت که دیگرطاقتش تمام شده بود شروع کرد به گله کردن وگفت نمی دانم این مردم ازجان ماچه می خواهند
دردبی مادری و تحمل پدری سنگدل ازیک طرف ونگاه ها وحرف وحدیث مردم ونامهربانی هایشان ازیک طرف سالهاست که مارا زجر می دهد وهیچ کس هم نمی داند دراین خانه ی نفرین شده برما چی می گذرد ،هرکس یک چیزی می گوید دیگرمانده ایم چه کنیم بااین تهمتهاو قضاوتها خدایا خودت مارا خلاص کن ازاین گرفتاریها
خواهش می کنم کمک کنید که این قائله به خیروخوشی تمام شود!