سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        تکه سنگ
        ارسال شده توسط

        مصطفی خادمی صفا

        در تاریخ : جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ ۱۵:۱۲
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۷۰ | نظرات : ۱

        تکه سنگ
         
        کاری جز دیدن تکاپوی سبزه ها برای رسیدن به خورشید یا قطار مورچه ها برای فرار از زمستان یا حتی آرزوی قطره ها برای دریا نداشتم. گاهی آفتاب مرا قلقلک میداد و گاهی برف پنهانم میکرد و گاهی باران مرا میشست.
        گاهی کنار آتش مینشستم و صدای سوختن چوب را میشنیدم، گاهی صدای جیرجیرک ها را در دل شب، یا صدای رعد را در بغض خشمگین آسمان و یا صدای باران را در اندوه ابر. گاه بوی دود، گاه بوی نم خاک و گاهی هم بوی گلی شب بو را احساس میکردم. اما هیچ چیز تفاوت نداشت. هیچکدام برای من خاص نبود. همه چیز تکراری و تکراری و ...
        در این میان من تکه سنگی رها شده بودم. نه آنقدر سنگین که با سیل بجنگم نه آنقدر سبک که با باد سفر کنم. بی هدف، پوچ و افسرده. اسیر شب و روز ها و محبوس در زمان.
        یک روز که نسیم در دشت پرسه میزد و از آوازش گندم ها به رقص آمده بودند، لرزش عجیبی احساس کردم. نه زمین لرزه بود و نه سرما و نه ترس. گویا شخصی به سمتم می دوید و پایکوبی می کرد، آری درست یک لحظه قبل از رسیدنش به من، انگار زمان ایستاد تا پس از مدت ها نگاهم خیره بماند. از بند زمان رها شدم و خوب نگاهش کردم. کفش های قهوه‌ای که بوی سبزه میدادند، دامنی آبی و پیراهنی سفید، صورتی آرام و در عین حال خندان که مهتابی بود برای شب تاریک موهایش. با کلاه زردی که خورشیدی برای آسمان آبی دامنش بود و پیراهن سفیدش که ابری بود میان آسمان و خورشید. انگار تنش بوی یاس میداد، گلی که تا به حال نبوییدم. اما نمیدانم از کجا این بو را میشناختم، گویی عطری بود که هر روز استشمام میکردم، همین قدر آشنا و در عین حال غریب. بوی یاس را از عمق وجود فهمیدم، از ترک هایی که این همه سال روی تنم بودند. 
        طنین خنده ها بار ها و بار ها در گوشم میپیچید. صدایی آشنا، صدایی تکراری که هرگز نشنیده بودم.
        محو تماشا بودم که ناگهان زمان جاری شد، نفهمیدم چه شد، ناگهان همه چیز تاریک شد، چیزی جز سیاهی ندیدم، وقتی چشم باز کردم دیدم او روی زمین افتاده است. من سر راهش چه میکردم؟! نمیدانم، اما این را میدانم که او را زمین انداختم. این اولین باری نبود که کسی را زمین میزدم. او بلند شد و لباسش را تکان داد. من نگران بودم اولین بار بود حس داشتم، حس نگرانی غریبی که تمام تنم را گرفته بود. نکند زخمی شده باشد، یا لباسش پاره یا ... سمت من آمد، من بین علف ها بودم لحظه ای نگاهم کرد و با دستش مرا برداشت. قبل از این درکی از لطافت و حرارت نداشتم اما اینجا لطافت را لمس کردم و حرارت را چشیدم. با خود فکر میکردم حتما با عصبانیت مرا پرت خواهد کرد تا به حیات ساکت و سنگی خودم ادامه دهم اما ... در عین ناباوری لبخند زد و گفت : «اینجا چه میکنی شاید آسیب ببینی.» من انگار که ویران شده بودم و بهت زده غرق تفکرات و خیال. با دست دیگرش غبار از تنم پاک کرد، مرا کنار درختی گذاشت و خودش هم همانجا نشست. در چند لحظه، جهان من تغییر کرد، فروپاشید و با نفسش از نو ساخته شد. در حیرتی عمیق بودم که بلند شد، رو به من کرد و با لبخند گفت : «مراقب خودت باش.» و من رفتنش را، هر قدمش و دور شدنش را تماشا کردم تا از دیدگانم نا پدید شد. انگار قبلا اینها را دیده بودم، این تکراری از خاطراتم بود. این گذشته ای دور از زندگی من بود. احساس کردم ضربان دارم. آری یادم آمد من سنگ نبودم، مدت ها قبل قلبی بودم در سینه مردی عاشق، چه به روزم آمده؟ چگونه سنگ شدم؟ چگونه؟ نمیدانم...
         
         
        ۱۴۰۱/۰۴/۰۵

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۰۲۲ در تاریخ جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ ۱۵:۱۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        سید هادی محمدی
        جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ ۱۵:۴۰
        درود بر شما
        در چند سطری که خواندم تکرار کلمه ی گاهی در ذوق می‌زند خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        4