او.. نمیدانست.. با حصار.. میانه خوبی ندارم
با خودخواهی هر چه تمامتر.. حصاری از *چه کنم.. چه نکنم* برایم کشید
و مرا.. در عذاب ِ حصار ِ منزجرکنندهای رها کرد
میگفت.. روزی.. به دوستی با حصار.. تن میدهم و به آرامشی حصارگونه دست مییابم
نمیدانم.. در این میانه.. عقل بود یا احساس.. تا آنجا که شواهد یاری میکرد.. به گمانم عقل ِ پاره بود..
که از پای منبر پایین نمیآمد و دائم میگفت.. با حصار کنار بیا.. با حصار کنار بیا.. آرامش در حصار.. نهفته است!
در هر حال.. گوش شنوای خوبی برایش نبودم
چشم میگفتم.. ولیکن در سر.. نقشهی فراری میکشیدم که مو لا درزش نمیرفت..
فرار از حصار.. آمادگی میخواهد.. وگرنه از این حصار به آن حصار میشد..
روزها گذشت..
گاهی خسته از.. هیجانات ناشی از نقشهی فرارم.. به خیال ِ عقل.. رام میشدم و آرامش را در حصار میجستم..
بگذار آسوده و دور از چشم ِ *او و عقل ِ پاره* بگویم.. آرامش در حصار.. دروغی بیش نیست..
بیهوده از آزمون و خطا.. برای پی بردن به این دروغ مهم.. بهره مگیر..
حصار.. شعور اجتماعی ندارد!
***
روز موعود فرا رسید
من.. از حصار ِ *چه کنم.. چه نکنم* بیرون زدم
چشمان *او* سرخ بود و لبانش کبود
با کینه و بغض گفت..
هی دختررررررر.. در حصار ِ دیگری میبینمت!
ناگهان..
باد ِ ترس.. بید وجودم را لرزاند
ندایی از قلبم.. آهسته.. به گوشم رسید..
آرام باش.. دخترررررر.. آرام باش!
تو..
وابستگیها را.. در قعر رابطهها.. دفن کردهای!
*شاهزاده*