بلاگا نیکولووا دیمیترووا
شاعر ملی بلغارستان
خانم "بلاگا نیکولووا دیمیترووا" (به بلغاری: Блага Димитрова، به انگلیسی: Blaga Nikolova Dimitrova) شاعر بلغاری، زادهی ۲ ژانویه ۱۹۲۲ میلادی در بیالا اسلاتینا بود.
مادر او معلم و پدرش وکیل بودند. او در بلایا تارنوو بزرگ شد و سپس به صوفیه نقل مکان کرد. او دبیرستان را در سال ۱۹۴۲ به پایان رساند و در سال ۱۹۴۵ در رشته لغتشناسی اسلاوی از دانشگاه صوفیه فارغالتحصیل شد.
در دهه ۱۹۷۰، آثار او انتقاد بیشتری نسبت به دولت کمونیستی داشت و او به خاطر اینکه از نظر سیاسی درست رفتار نمیکرد، بارها مورد توبیخ قرار گرفت.
چهار کتاب شعری که دیمیترووا در دهه ۱۹۷۰ نوشته است؛ به نامهای: «شبتابها میمیرند»، «گیاه لاستیکی»، «سوالات» و «هبیادا» - همگی از سوی انتشارات دولتی بدون ارائه هیچ دلیلی در آن دوران رد شدهاند.
وی برای مدت چهار دهه به عنوان یکی از شاعران برجستهی بلغار مطرح بوده است. در کارنامهی شعری او میتوان نمونههایی از قویترین و موفقترین اشعار عاشقانه، اجتماعی، فلسفی و سیاسی را یافت. او در عین تسلط داشتن به وزن و قافیه و ملقب شدن به شاعر غزلسرای ملی، یکی از پیشگامان شعر آزاد امروز بلغار و جهان است و دفاتر شعر آزاد یا سپید او در جذب مخاطبان جوان و طرفداران شعر نو همان قدر موفق است که شعرهای کلاسیک او در جذب طرفداران شعر سنتی بوده است.
در طی جنگ ویتنام، بلاگا چندین بار به عنوان روزنامهنگار از این کشور بازدید کرد و در سال ۱۹۶۷ یک دختر ویتنامی را به فرزند خواندگی پذیرفت.
وی که مدتی طی سالهای ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۳ معاون رئیسجمهور بلغارستان بود؛ با "جردن واسیلف" منتقد ادبی ازدواج کرد.
از میان آثار متعددش میتوان رمان "سفر به خود" را نام برد که در ۱۹۶۹ به انگلیسی ترجمه شد؛ و رمان "انحراف" که فیلم ساخته شده بر مبنای آن جایزهی فستیوال بینالمللی فیلم را از آن خود کرد و رمان دیگر او "چهره" به علت مضمون ضدکمونیستیاش سالها مغضوب و مطرود بود.
آثار منثور او که بخش قابل ملاحظهای از نوشتههایش را تشکیل میدهند، علاوه بر مقالات و نقدهای متعدد، هشت رمان عظیم است که شاعر در آنها ضمن نفوذ در عمیقترین لایههای فردگرایی، توجه خود را معطوف بیان موقعیت دشوار و پیچیدهی انسان در اروپای شرقی نیمهی دوم قرن بیستم میکند.
سرانجام او در تاریخ ۲ می ۲۰۰۳ میلادی، در ۸۱ سالگی در صوفیه درگذشت.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
[وقتی برگردی]
اگر برگردی
اگر برنگشته باشی تا حالا
میبینی جایت خالیست
میبینی سلام میکنی
مثلِ همیشه
امّا سلامِ همیشگیات
شوخی و خندهات
به گوشِ خانه غریبه شده است
میبینی خجالت میکشی از چیزی که نمیدانی چیست
میبینی پا گذاشتهای به خانهای که نمیشناسیاش
به خانهای که خواب دیدهای انگار
به خانهای که صاحبی ندارد انگار
دست میکشی به کتابخانهی خالیات
به کتابها و مجلّههایی که نیستند
به چیزهایی که از این خانه رفتهاند بعد از تو
ایستادهای به تماشای چیزهایی که نمیشناسی
میبینی اینجا خانهی تو نیست
میبینی همهچیزِ این خانه عوض شده است
مثلِ دنیای بیرونِ خانه که دنیای تو نیست
میبینی اصلاً عجیب نیست
میبینی همه چیزِ این خانه طبیعیست
هر جای این خانه چیزی هست که جای تو را پُر میکند
اگر برنگردی
اگر برنگشته باشی تا حالا.
(۲)
پارهای از من
همواره در حسرت گرما
و محروم از آن
پارهای از من
همساز با سپیدهی بردمیده
و همواره اسیر سایههای رویا
پارهای از من
سرشار از پر پرواز
و گم کرده سهم خود از آبی آسمان
پارهای از من
منِ واقعیام، با چشمان یک کودک
همراه پرندگان مهاجر، گریزان در دوردستها.
(۳)
وقتی جوانی
و باد، گیسوانت را پر پیچ و تاب
به رقص در میآورد
و گهگاه بر چهرهات میافشاند
دنیا را سبکبال میبینی،
ایوان خانهها را آویخته از طاق آسمان،
تراموا را شناور، بینیاز از ریلها،
و ردیف سپیدارها را در پرواز
چه بیکران، است فضا
برای آکندن رویاها.
(۴)
چه کسی حقیقت را میگوید؟
کلمات یا سکوت
نگاه یا صدا
آرامش یا اضطراب
دوری یا نزدیکی.
(۵)
هر عشق تازهای قاتل است
بیآنکه دستش بلرزد
همهی عشقهای پیشین را میکُشد
آه با چه لبخند معصومی
خنجر فرود میرود بر پشت
نخستین و آخرین و یگانهترین عشق
همه جا شریک جرم دارد
در اتوبوسی که دیر میرسد
در رگباری ناگهانی
و هزار گوشه و کنار دیگر
انگیزهی جنایتش آزادیست
این قرار ملاقات به فرار از خود میماند
آن سفر رد پا را نشان میدهد
جایی که مرگ
با لباس مبدل حاضر است
و آنگاه که عشقی کهنه میشود
خنجری به کمین او مینشیند
در کنج عشقی تازه
زمان میگذرد
و تو در مییابی که عشق
از توابع زمان است
باید مدام پوست بیندازد و
نو شود
و نو تر.
(۶)
هر شعرت را چنان بنویس
گویی آخرین نوشتهی توست
در این قرن آکنده از رادیو اکتیو
آمیخته به تروریسم
و پرواز با سرعت مافوق صوت،
مرگ در ناگهان هولناکی از راه میرسد
هر یک از کلماتت را چنان به کاغذ بسپار
گویی آخرین وصیت تو پیش از اعدام است
پیام کوتاهی کنده شده بر دیوار زندان
حق دروغ گفتن نداری
حق بازیهای ظریف لفظی
هیچ فرصتی باقی نمانده
برای جبران اشتباهاتت
هر شعرت را
بیپروا بنویس، بیذرهای ترحم، با خون
چنان که گویی آخرین نوشتهی توست.
(۷)
در تمام عمر آموختم، زندگی کنم
بیواهمه، با وارستگی
بیشکایت، با سکوت
بیدارو، با درد
بیقرصهای خواب، با بیخوابی
بیمعشوق، با عشق
و تنها از عهده یک کار بر نیامدم:
"بیهوا زیستن"
مرگ آن را به من خواهد آموخت.
(۸)
پارهای از من
همواره در حسرت گرما
و محروم از آن
پارهای از من
همساز با سپیدهی بر دمیده
و همواره اسیرِ سایههای رؤیاها
پارهای از من
سرشار از پرِ پرواز
و گم کرده سهم خود از آبی آسمان
پارهای از من
منِ واقعیام،
با چشمان یک کودک
همراه پرندگان مهاجر
گریزان در دور دستها...
(۹)
هراسناکتر از نابینایی
دیدن است.
با دو چشم باز،
که چه بر سر سرزمینمان میآید!
(۱۰)
هر شعرت را چنان بنویس
که انگار آخریست
در این قرن، قرن اشباع از استرِنسیوم،
لبریز از تروریسم،
که با سرعت فراصوت درگذر است،
مرگ، به ناگهان موحشی سر میرسد.
هر کلامت را
چنان چون نامهی واپسین پیش از اعدامی
بنویس
چنان چون التماسی حک شده بر دیوار زندان
نه حق دروغ گفتن داری
نه حق نشستن به بازیچهها
فرصت اصلاح اشتباهت نیست
هر شعرت را بنویس
موجز و بیتعارف
با خونت
چنان که انگار آخریست.
▪︎(برگردان اشعار: فریده حسنزاده / محمدرضا فرزاد)
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
ممنون بخاطر زحمتی که برای معرفی این بانوی شاعر کشیدید
زنده باشید