سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 23 ارديبهشت 1404
    17 ذو القعدة 1446
      Tuesday 13 May 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        امام علی ع :خودپسندی سر آغاز کم خردی است.

        سه شنبه ۲۳ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        طولانی ترین شب سال
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : دوشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۰ ۱۳:۲۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۰۲ | نظرات : ۰

        طولانی ترین شب سال
         
        اگه فکرتون پرت شد تووی شب یلدا ، اشتباه پرت شد چون طولانی ترین شبِ سال، آخر پاییز نیست آخر تابستونه . شب یلدا یه دقیقه از شب ماقبلش طولانی تره ولی وقتی آخرای تابستون ساعت یکساعت عقب کشیده میشه ، عنوانِ طولانی ترین شب سال براش برازنده تره ، گرچه این یکساعت برای بعضی میمون و برای بعضی شامپانزه س .
        داستانی که تعریف میکنم ، داستان یه خوابه ، یه کابوسِ انسانی .
         
        پدری در خواب دید : او و پسرش راهیِ شهری پرت بودند که یکباره کابوس ، رؤیایشان را لرزانْد .  آنچنان لرزشی که زلزله آنچنان نمی لرزانَد .
        بطوراتفاقی ، شاید ناشی از مسمومیت غذایی ، حال پسر بهم خورد و پدر، همچون گنجشکی دیوانه شده ، دنبالِ بیمارستانی، درمانگاهی در آن ناکجاآباد پرپر میزد . به جایی رسید که تابلوی بیمارستان داشت ولی با اغماض می توانست نام بیمارستان را بر آن گذارد ، چه محقر بود .
        کمک خواست ، تا کسی برانکارد بیاورد ، اما انگار نه انگار که درآنجا آدمی هم هست .
        پس خودش به هرجان کندنی بود بدنِ بی حالِ فرزند را به روی دو دست گرفت وبه داخل درمانکده برد .
        وقتی که با کلی هوار، کسی در پذیرش پیدایش شد ، بی آنکه به حال وخیمِ پسر کوچکترین ترحمی داشته باشد، مبلغی بیعانه درخواست کرد. پدر سریعاً پسررا روی ردیف صندلی که  آنجا بود قرار داد و بسمت مسئول پذیرش رفت . کارت بانکی اش را درآورد و به او داد . او گفت که دستگاه کارتخوان خراب است و بیرون از بیمارستان ATM هست، ازآنجا پول بگیرد. پولی که درخواست کرد، دوبرابرِ پرداخت مجاز روزانه بود .
        ساعت حدوداً ۲۳ بود . پذیرش اعلام کرد که اگر پول پرداخت نشود به بیمار نگاه هم نمی کنند چه برسد به درمان . پدر هم گفته بود من که فرار نمیکنم ، درمان را شروع کنید  سریعا پول می ‌آورم و پذیرش ، پایش را توی یک کفش کرده بود که الّا وبالله همین که میگویم . پدرگفت که سالهاست که همه بیمارستانها موظفند که بیماران تصادفی را سریعاً بدون هیچ عذری پذیرش و درمان کنند . ولی پذیرش گفت: بیماران تصادفی ، نه بیمارانی که بطور تصادفی برایشان اتفاقی افتاده .
        کابوس ، به چالشِ غلط دیکته ایِ اتفاقی و تصادفی کشید .
        پدر که گُر گرفته بود گفت : پس انسانیت چه میشود ؟
        مسئول پذیرش گفت : من مسئولِ رعایتِ قانونم نه انسانیت . پدر، تبدیل به یه علامت سؤالِ گُنده شد .
        پدر گفت : اگه اتفاقی برای پسرم بیفته روزگارِ تو یکی رُو سیاه میکنم و او گفت : به کارمند دولت توهین میکنی؟ نمیدونی حداقل دوماه حبس داره؟ واعلامیه مربوطه رُو که کنارش نصب کرده بود رُو نشون داد. پدر در دلش به قانون نویسان گفت : وقتی این قانون رُو می نوشتید ، تکلیفِ ارباب رجوع هایی رُو که با کارمندایی که مثلِ بازرس ژاولِ داستانِ بینوایان ، خشک و متعصب و بیخودند هم روشن می کردید .  
        آیا اگر مریض براثر نفهمیِ یه کارمند یا مأموردولت ازبین بره تکلیف چیه ؟ حتی اگه  اثبات بشه جُرمی کرده ومکافاتش هلفدونی وجریمه باشه آیا حبس یا پول میتونه جایگزینِ ازبین رفتن یک انسان بر اثرِ یک حماقت باشه ؟
        معلومست که نه . همه ی این افکار درچند لحظه از ذهن پدر گذشت .
        پدر که دید ظاهرا راهی ندارد و میخ آهنین نرود بر سنگ ، بسمت ATM دوید . نیمی از پولی که طلب شده بود را گرفت و دید که باید یک ساعت منتظر شود تا یک دقیقه بعد ازساعت ۲۴ بقیه پول را بگیرد، باید شبانه روز تمام میشد . درحالیکه دل آشوبه واسترس و دلشوره، داشت او را میکشت بسمت درمانکده دوید . مسئول پذیرش درحالیکه بطورمصنوعی لبخندی تلخ را به زور به روی لبانش آویزان کرده بود ، گفت : پول رُو آوردی ؟ پدر گفت : نصفشو ، بقیه اش رُو بعد از ساعت ۲۴ خواهم آورد .
        پذیرش درحالیکه پول را نگرفت دوباره اخم کرد وگفت : نمیشه. تمام آنچه رُو که گفتم باید پرداخت کنید. و از قسمت پذیرش دوباره خارج شد .
        پدر درحالیکه حیرون حالِ وخیمِ فرزند را مینگریست و دیوانه شده بود ، بلند گفت :  تو هم برای خودت  خجسته ای هستیا . که یه دفعه، نمیدونم ازکجا توی اون خوابِ لعنتی ، عزیز نِسین روبروی پدر سبز شد وموضوعو پرسید وبطورخلاصه جواب شنید. عزیز نِسین دغدغه ی همیشگی اش را ازاوهم سؤال کرد : مگه توو مملکت شما خر نیس؟ پدرهم با دیدن مسئول پذیرش که داشت بسویی میرفت گفت : چرا نیست عزیزجان ، می بینی که ، طویله طویله .
        یکباره یاد کتاب بیشعوری افتاد و گفت : بیشعوری که بیداد میکنه ، در صف هایی که همه طویله .
        حینِ صحبت با عزیزنِسین، مسئول پذیرش چون چیزی جاگذاشته بود برگشت و موبایلش هم زنگ زد . به پشت خطی گفت : آخه الآن شیفتمه . باشه حالا یه جوری اینجارُو می پیچونم میام پیشِت .
        پدرگفت : نگفتم عزیزنِسینِ عزیز، ایشون فقط برای پسرمن ودیگران قانون مداره ، برای خودش هیچی ، دزدیش رُو هم  یه جوری ماست مالی میکنه ، قدرِ بازرس ژاول هم  وجودشو نداره که ازعذاب  وجدان خودشوبندازه توو آب غرق کنه، بقیه رو ازدستِ خودش راحت کنه. بعید میدونم اصلاً وجدان داشته باشه.  
        این رُو گفت و از عزیزنسین عذر خواست و باز بسمت ATM دوید . دلش مثل سیر و سرکه  میجوشید آنقدر جوشید که ساعتش گفت : یک دقیقه مانده به ۲۴ . یکدفعه خوشحال شد. خواست پول رُو بگیره که دید دستگاه عمل نمی کنه . نوشته ها می گفتند که باید صبر کنه تا شبانه روز لعنتی تموم شه. تازه یادش افتاد که اون شب ، یه ساعت ، ساعت ها عقب کشیده میشه . مثل یخ آب شد . باید یه ساعت دیگه  صبر میکرد . ولی اگه خدای ناکرده پسرش طوریش میشد چه ؟
        سراسیمه بسمت درمانکده دوید و آنجارُو روی سرش گذاشت . دکتر و پرستار و آمپول زن و چه وچه از آشیانه هاشون بیرون پریدن . آنها هم نتونستن مسئول پذیرش را از خرشیطون بیارن پائین که درمان رُو شروع کنند تا پدر پول بیاورد .
        وضعیت پریشون پدر، اونقدر وخیم شد که مرگ خود و فرزندش رُو نه اینکه میدید ، که حس میکرد .
        یکباره از خواب پرید . چه کابوسی . با خود فکر کرد هیچ کابوسی وحشتناکتر از گیرافتادن کار انسان به یک زبون نفهم نیست ، کسی که فکر می کنه خدمت می کنه و جز خیانت نمی کنه .
        زبون و لباش مثل کویر خشک شده بود . زبونش توان تکلم نداشت . وجودش میلرزید . فکر میکرد  تمام موهاش سفید شده . به سمت آینه دوید . قیافه ش مثل قبل بود .
        هرچه بود ، مرد حس لرزشی رُو از طولانی ترین شب سال به اندام جسم و روحش حس کرده بود .
        شاید بعضی‌ها هم دراین شب ، به رؤیایی، درکنار دلربایی ، صفایی را تجربه می کردند و دوست داشتند که رؤیایشان هزارسال طول بکشد و از آن یک ساعت اضافه ، لذت ها کسب کنند . نوش جانشان .
        بالاخره آدمه و یکعالمه تفاوت .
        نگاهم به تلویزیون بود . کنار تصویر، ساعت ، ثانیه به ثانیه جلو میرفت  به 23 و 59 دقیقه و 59 ثانیه که رسید ، دوباره ساعت 23 شد و یکساعتِ آخر، اَدَسَر    
         
        بهمن بیدقی 1400/6/31

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۶۳۵ در تاریخ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۰ ۱۳:۲۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۲ شاعر این مطلب را خوانده اند

        فاطمه بهرامی

        ،

        بهمن بیدقی

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1