1
مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش
2
ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر
چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش
3
کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی؟
4
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریدهای من ز جهان بریدهام
5
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
6
رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است
نشان قافله سالار عاشقان این است
7
در خروش آیم چو بینم کج نهادی های خلق
جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا
8
مزار من اگر فردوس شادی آفرین باشد
به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من
9
بی روی تو راحت ز دل زار گریزد
چون خواب که از دیده بیمار گریزد
10
در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
11
از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد
12
به سوی ما گذار مردم دنیا نمیافتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمیافتد
13
ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمیافتد
14
به پای گلبنی جان دادهام اما نمیدانم
که میافتد به خاکم سایهٔ گل یا نمیافتد
15
رود هر ذرهٔ خاکم به دنبال پریرویی
غبار من به صحرای طلب از پا نمیافتد
16
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
17
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
18
گفتم : از بهر چه پویی ره میخانه رهی
گفت : آنجاست که بر آتش غم آب زنند
19
ز کینه دور بود سینه ای که من دارم
غبار نیست بر آیینه ای که من دارم
20
سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل
نمی رود غم دیرینه ای که من دارم
21
در عشق و مستی دادهام بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو دیوانهام یا عاقلم
22
از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم
23
در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟
24
بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟
25
دل زود باورم را به کرشمهای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
26
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
27
صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
28
ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو
29
در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو؟
30
خار زبان دراز به گل طعنه می زند
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو
31
من کیستم ز مردم دنیا رمیدهای
چون کوهسار پای به دامن کشیدهای
32
بیچارهای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ز شاخ بریدهای
33
چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند
34
عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند
35
خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابناک
همرنگ چهره تو پری پیکر است اشک
36
با دردمند عشق تو همخانه است آه
با آشنای چشم تو هم بستر است اشک
37
دامی تو یا کمند؟ ندانم براستی
دانم همی که آفت جان و دل منی
38
من از یاد عزیزان، یک نفس غافل نیم اما
نمیدانم که بعد از این، کسی یادم کند یا نه؟
39
ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ
دلم به حال دل هیچکس نمیسوزد
40
از عشق نرنجیم و گر مایه رنج است
با نیش بسازیم اگر نوش ندارد
......................................................................
گزیده تک بیتی های گردآوری شده از اشعار رهی معیری _ بخش چهارم
گردآورنده:ابوالقاسم کریمی
تاریخ گردآوری:
18/دی/1399
تهران-ورامین
منبع:سایت گنجور