همش به خودش میگفت که خودت باش...
تمام این روزای قرنطینه که معنای عمیق تنهایی عمومی شده بود
روزایی که کلافه بود و دلش میخواست تلفن زنگ بخوره و یه نفر حالشو بپرسه و اونم یه دل سیر حالشو شرح بده.
یا پیامی بهش برسه از یه آشنای دور که مدتهاست باهاش حرف نزده.
به خودش میگفت خودت باش...
وقتایی که دیوارای اتاق اونقدر براش تنگ میشد که حس میکرد قراره خفه بشه، به آدمهایی فکر میکرد که فراموششون
کرده بود، به خاطرات رهاشده ی بیسرانجام، به احساساتی که دوست داشت راجعبهشون با اونایی که دلش میخواد حرف
بزنه .اما از یه روزی حرفا، فکرا و آخرین تصمیمات مهم دیگه گنجایشی برای تلمبارشدن نداشت. لب هاش سکوت شد.
اونموقع دیگه مهم نبود عقربه با چه سرعتی درحال چرخیدنه و زمان ازدسترفته اونقدر زیاده که قابل شمارش نیست.
اصلا چی میتونست اهمیت داشته باشه وقتی بالهای فکرش فقط میتونست تا پشت پنجره بپره و بعد به فوتی زمین بخوره.
چی میتونست اهمیت داشته باشه وقتی مدتها بود یادش نمیاومد کی گریهش گرفته.
وقتی دستاش روزهای بی سروسامان رو بغل میکرد.
چشماش دیگه کمتر برق امید داشت .
و قلبش تکیهگاه بیستونی شده بود که هربار بیم فروریختنش می رفت