در چشم هایت غرق میشوم و با سیل اشک بر ساحل گونه هایت جاری میشوم حس میکنم وقتی بر لبانت مینشینم طعم شورمرا دوست داری همین برای من کافیست.
زمستان رسیده است جوهر خودکارم خشکیده واگر خودکاری برای نوشتن پیدا کنم لرزش دستانم مانع نوشتن میشود
چاره ای نیست مجبورم بنویسم تا تمام واژگانی که دیوانه وار در ذهنم میرقصند را بر سفیدی دفتر بالا بیاورم امیدوارم سرمای محیط اطرافم بر این نوشته تاثیر گذار نباشد.
ساعت 5و 35 دقیقه بامداد با امشب 3شب میشود که بیدارم دیگر قرص خواب هم افاقه نمیکند
ساعت8 میبینمش اگر نیاید .............. صدای جیغ زنی
از دهان شغالها شنیده میشود گمانم بوی لاشه ای در کوچه پیچیده
یک نخ برایم مانده است باید بیدار بمانم دوستش دارم
چرا باید بداند حتما جوابش منفیست تصور چشمهایش عذابم می دهد صدای خندیدنش در سرم میپیچد
ولی این حق اوست که بداند ساعت 7و25 دقیقه باید اماده شوم به سختی از جایم بلند میشوم به سمت اینه میروم انگار قد کشیده است صورتم را نمیبینم چهار پایه ای زیر پایم به سختی میتوانم خودم را بشناسم
این سه سال به اندازه ی 30سال پیرشده ام کم کم صدای شغال ها محو میشود وصدای سگ های پاسبان به گوش میرسد که تنها وظیفه دارند مرا بو بکشند شاید سوخته ای چیزی گیرشان بیاید اما اشتباه امده اند این بوی سوختگی از سوختن شیره وجودی من است حتما مانتو مشکی همیشگی را پوشیده است در راه 1 پاکت گرفتم طبق معمول که از سگها گذشتم سنگ فرش ها را میشمردم 4327 ، 4328، 4329 ، 10 تای دیگر مانده ساعت 7 و40 دقیقه هنوز نیامده باید الان برسد
ساعت 9 و40 دقیقه
یک نخ برایم مانده است سه سال است این کار را تکرار میکنم ولی امیدوارم یک روز ساعت 8 ببینمش .