شنبه ۳ آذر
اشعار دفتر شعرِ یک عاشقانه ناتمام شاعر مهدی معتمدی
|
|
"آرام برو تا خانه ات"
چه عاشقانه!
وقتی که گفتی
به جای رانندگی
در ماشین کبوتر شدم
|
|
|
|
|
آسمان لبخند زد
( 1 پیام جدید از طرف ماه ) رسید
|
|
|
|
|
من نمیدانم بلایی که سرم آمد چه بود
آهِ مادر بود یا عاقِ پدر بود یا چه بود
|
|
|
|
|
کسی مثله باران، بی سعادت نیست
زمانی که رنگین کمانه لباست نیست
|
|
|
|
|
چمدان را
با شاخه های بی ثمر خشک ذهنم بستم
و با آخرین تومان ها
یک جعبه دینامیت میگیرم
|
|
|
|
|
هر کجا چشم تو افتاد
سریع مِیخانه زدند
هر کجا فکر تو آمد
همانجا گلخانه زدند
|
|
|
|
|
همانند کویر لوت که جنگل را نمیفهمد
دلم فرق نگاه تو و آدم را نمیفهمد
|
|
|
|
|
و معلم ریاضی
رسید به خطوط موازی...
|
|
|
|
|
پسر با ادبی بود به کتابش مشغول
که تو را دیدُ
گریزان شدُ
معقول نبود
|
|
|
|
|
به جای چشمت
شب ها از پروفایلت رد میشوم
نه اینکه عکس بد باشد
اما پدرم گفته
هر چیزی اصل اش بهتر ا
|
|
|
|
|
حسادت میکنم
به سرامیک، سیمان، آسفالت
که پاهای تو را نوازش میکنند
|
|
|
|
|
برف آمد و نیشابور عروس شد
اما من! عروس دگری میخواهم!
|
|
|