يکشنبه ۲ دی
اشعار دفتر شعرِ شربت ستاره شاعر محمد ادب
|
|
لطافت صبحگاهان یاد باد
آن زمان که پلکهای آسمان را گشود
و خورشید مردمکانش طلوع کرد...
|
|
|
|
|
من و او آن شب، نمایش تکراریِ آسمان را در زمین اجرا کردیم...
|
|
|
|
|
و خون عشق، هنوز در رگهای تو جاریست
می توان فهمید از شمارش ضربانِ اشکهایت...
|
|
|
|
|
ای انبوه شاعران همیشه ی تاریخ...
|
|
|
|
|
دیروز از زمین پرسیدیم:
این همه ستاره بر شانه های شویت از چه روست؟...
|
|
|
|
|
تمام روز کاسه ی گدایی در کوچه و بازار گرداندم
غروب، سراپا خسته بر چناری پیر تکیه زدم...
|
|
|
|
|
از گوشه و کنار درونم
از قلبم تا برکه ی چشمانم نهرهایی کشیده ام و...
|
|
|
|
|
اندکی شراب، در قدح چشمان ریخته ای
و شبها الماس ستارگان در آن حل می کنی...
|
|
|
|
|
من از روز موعود نمی ترسم
اگر زمین، دانه ی ماسه ای حقیر بر ساحلِ آسمانهاست...
|
|
|
|
|
هر زمان که هدیه ات را می گشایم
و گرد و غبار از چهره می شویم
و از کوچه های شهر می گذرم...
|
|
|
|
|
کِشتی ام را ز هر سو زخمی است
که سالهاست بر دریای تیره ی خاک، رانده ام...
|
|
|
|
|
پرسید: «پدرت را هبوطی اینچنین سخت بر زمین چون افتاد؟...
|
|
|
|
|
عمری است بالین بر دوش میکشم
بر بستر پاک ابر خوابیدم
به غرش رعد بیدارم کرد و در دریایم انداخت...
|
|
|
|
|
گفتی: من از این سقف شیشه ای بیزارم...
|
|
|
|
|
و چه گویم کویرهای خشکیده ی حقیر را
که کلمات خداوند را چتر میگیرند...
|
|
|
|
|
شب اول آشنایی، روی گردانده بودی و چهره ات را نمی دیدم...
|
|
|
|
|
ساقی تشنه بود
بیش از این طاقتش نماند
که خیمه ها دور بود و باده ی صافی نزدیک...
|
|
|
|
|
عروس، هرگز آرایشی نداشت
و مرد، مغرور از تصاحبِ زیباترین ملکه ی آفرینش...
|
|
|
|
|
گفت: «اگر فقیر و غنی را از یک ارتفاع رها کنیم
همزمان بر زمین خورند
که "جاذبه ی زمین"، هر دو را یکس
|
|
|
|
|
مادر گفت:
«آن بارِ امانت نکشیدنش
آن کِشتیِ ارباب هنر شکستنش...
|
|
|
|
|
معمار پیر، بر قامتِ "ساختمان" نگریست
بر خشت خشتِ رنج که بر هم نهاده بود...
|
|
|
|
|
به خورشید گفتم:
«این همه ناز و جلوه گری ات بیفایده است
هیچکس چهره ات را مستقیم نمی نگرد!»...
|
|
|
|
|
شب جداییِ ما شبی پرستاره بود:
گودیِ چانه ات
شراب چشمه ی رضوان را...
|
|
|
|
|
دیروز دو بی سواد را دیدم
که بر دیوانِ وارو گرفته ی حافظ بحث میکردند
و آن اشکال و خطوط کج و معوج را
|
|
|
|
|
مرا به مکتب عشاق نهادند:
نخستین واژه که معلمم آموخت "عشق" بود
که ساده ترین بود
یک بخش بیشتر نداشت
|
|
|
|
|
از جمع عارفان پرسیدم:
«برق نگاه شما
سپیدی سیمایتان
رایحه ی نفسهاتان
زلالی دلهاتان
و نیز
خستگی
|
|
|