به خورشید گفتم:
«این همه ناز و جلوه گری ات بیفایده است
هیچکس چهره ات را مستقیم نمی نگرد!»
گفت:
«اگر دیدگانِ تنگ مردمان را
نه یارای گنجایش جمال من است،
و گر سنگینیِ حُسنم
بر پلکهای شرمشان نشسته است،
اما بنگر که چون از پس عینکهای تیره
با هاله ای از زیبایی ام
دزدانه عشقبازی کنند!
من سالهاست در این کارم
اینان را و آنچه درونشان است خوب میشناسم»
گفتم:
«من میدانم که تو از شهر ستارگان
تا نزدیکِ زمین گریخته ای!
حیا از خواهرانت آموز
با آنکه از تو بزرگتر و زیباتر بودند
در دوردست نشستند!
هرچند منظور تو را
از آنچه گویی در دل مردمان است نمیدانم
اما من یکی هرگز فریب یک دختر فراری را نخواهم خورد»
گفت:
«اگر آخرین سخنت این است
برای همیشه خواهم رفت...»
عشوه ای کرد و غروب کرد.
در تمام شب حتی یک لحظه، خیالش از مقابل چشمانم کنار نرفت
- نکند که چشمم به چشمان طلاییِ خواهرانش افتد! -
به یاد می آوردم عرقهای شرم را
که در حرارتِ زیبایی اش باختم
شاخ و برگهای درخت خیالم بی آفتاب، راه گم میکنند
چه صبحها که با نوازش سرانگشتان لطیفش بیدار شدم!
قابهای پنجره ام بی حضور او نقاشیِ ناشیانه ای است
آب شیرینِ دریای چشمانم اگر خورشید، نمکِ نور نپاشدش، تلخ است!
هر گاه، آرایشِ خود را آینه طلب میکرد،
جویبارها میساختم و به آینه داریِ خورشید میگرفتم!
غنچه های شعر، بی قلقلک آفتاب نخواهند خندید!
و آن نگاه کمرنگ آخرینش به هنگام غروب به هنگام وداع،
که او را معصوم و مظلوم تر از همیشه مینمود!
سحرگاهان
پیش از سپیده دم
تا محلّه ی خورشید
تا انتهای کوه دویدم
قلبم مضطرب قدم میزد، من نیز همچنین!
در حالیکه زیر لب جملات عاشقانه ای مرور میکردم،
شاخه گلی در دست،
بی صبرانه منتظر آمدن کسی بودم!
____________________________________________
اشارات:
«... در دوردست نشستند» وامی از استاد موسوی گرمارودی
«نمک نور» اضافه ای از نادر نادرپور