تمام روز کاسه ی گدایی در کوچه و بازار گرداندم
غروب، سراپا خسته بر چناری پیر تکیه زدم
کاسه ی تهی مانده برابرم و زانوی غم بر کنار.
دستی آرام با کاسه ام سخن گفت
درخت را نگریستم:
درویش، آخرین برگ سبزش را بر من فشانده بود!
- اما نمی دانم چرا آن چند سرو، مرا می خندیدند-
فردای آن روز پاییز کیمیاگر بر ما گذشت
سکه ی سبز خویش بر وی نمودم
اندکی سوز سرد بر سکه ریخت
رنگ گرداند
سکه ام قلب بود!
- اینک می دانم چرا آن سروهای خسیس
سکه های اصلِ چهارفصل را هرگز نمی بخشند-
روز دیگر کاسه ام را که زمینیان از هیچ پر کردند بر آسمان نمودم
دلش گرفت
صدای برخورد سکه های آبی باران را بر کاسه ام می شنیدم
- من نیز همزمان از شوق کاسه ی چشمان لبریز می کردم-
اما افسوس که فردایش خورشید، سکه هایم دزدید!
قصه ی مسکنتِ خویش بر هم پیالگان می گفتم:
«دگر از این باران و برگ خسته ام
دریایی می شناسم سرشار الماسهای طلایی و صدف سفیدی درشت
کوچکترین الماسش جملگی ما را نگین پادشاهی است
آن شبها که در دریا ابر نیست و آسمان را موج نیست
آنها را در قعر دریا می توان دید
اما درازای کدام دست خیال
ژرفای بی انتهای اقیانوس را برابر است؟!»
پیر عارفان بر ما گذشت
همه فریاد برآوردند:
«اوست، اوست
او را دریاب که غواص ماهری است»
مشکل خویش برِ پیر بردم:
«تمامیِ عمرم فناست که شنا کردن نمی دانم»
گفت:
«این حرفه را یک رمز بیش نیست
این لباسِ خاکیِ سنگین برگیر!»
مرا به جمع فقیران کویش برد
کاسه های شناگران از آن الماسها
از سکه های زر، از خوشه های طلایی گندم
از ابر، از خورشید، از فرشته لبریز بود
شب و روز از کاسه هاشان سر می رفت
آنان را پیاله، آسمان بود!
- بنازم مسلک ایشان را
که هماره وصله ی درویشی که نشان عاشقی است با خود دارند:
وصله ی ماه، بر کاسه شان
بر پاره ی دل، داغ هجران
و بر دیدگان، اشک!-
اندوخته ی حقیر چندساله ام بر ایشان نمودم
نگاهی ترحم وار بر کاسه ام کردند و گفتند:
«مگر خانه ی دوست نمی دانی؟»
شرمگین گفتم:
«آری دانم
من نیز بر میکده و خرابات
من نیز بر کرانه ی محراب
گذر کردم اما دریغ
کاسه ام کوچک بود!»