باران بر شیشه های پنجره میلغزید
و خداوند به رشته های باران
خاک را بر افلاک می دوخت
کاش خنجرهای صاعقه آنها را قطع نمیکردند!
کاش از ریسمان باران
تا "چشمان خیس ابر"، تا "حرارت دل خورشید"، بالا می آمدیم
هر قطره ی باران
هر ذره ی خاک را، هر برگ درخت را قاصد پیامی آسمانی است
مگر در گوش غنچه ها سرنوشت مرا گفتند که اینگونه میخندند؟!
باغبان، بذرهای آبی حیات را بر زمین مرده میپاشید
و با سرانگشتان نرم و لطیفش گره از قلب غنچه ها میگشود
و زمین را یتیم آسمانها را می نواخت
همچنان، "پیامبران" بر سرزمین وحی نازل میشدند
که آن شب خداوند، درد دل، بسیار داشت
و چه گویم کویرهای خشکیده ی حقیر را
که کلمات خداوند را چتر میگیرند!
بگذار پوست صورتم کلمه کلمه ی باران را بشنوند
که من تاثیر موسیقی باران را
بر شکفتگی غنچه ها، بر رویش بذرها، بر بالندگی "درخت"، بارها آزموده ام
همچنان میگریستم
شاید اگر گناه نبود، باران هم نبود
که باران، بازمانده ی نبرد سیاهی ها و سپیدی هاست!
زیباییِ تلاطم امواجِ ساحلِ چشمان نبود،
اگر جدال همیشگی "خشکی" و "دریا" نبود!
اندکی باران، سرزمینِ مرا سیلی است
که مسیرش را جز با پرده ای از پلک، سد نبسته ام!
همچنان خداوند بر جای جای این "خاک"، بذر زندگی میکاشت
و با سرانگشتان باران که گویی زخمه ای بود
گره از غنچه های قلب، گره از گلوی درخت میگشود
و این چنگ را مینواخت
کاش از ریسمان باران
تا "ابر خیس چشمان"، تا "حرارت خورشیدِ دل"، بالا می آمدیم!
قطره های باران بر "شیشه های پنجره ام" میلغزید
و خداوند به سررشته های سرشک
"جسم" را بر "روح"، پیوند می زد!