يکشنبه ۲ دی
اشعار دفتر شعرِ حس نو شاعر میترا بحرینی حسنی ، میم فخرا
|
|
دردی چنین چنان را
هرگز دوا نباشد
|
|
|
|
|
آه ای طلوع ناتمامی ها
میترسم از آغاز و پایانت
|
|
|
|
|
به رویت نیاوری که بوده ام روزی
به روی تو نمی آورم که کیستی
به رویت نیاوری که عاشقم بودی
|
|
|
|
|
نان در خون تلیت من با اوست
سنگ گور رفیق من با اوست
|
|
|
|
|
شب دوباره میتازد
بر سرشت مغمومم
|
|
|
|
|
بیا دستت را به من بده
این آخرین برف این زمستان است
|
|
|
|
|
من ندانم سَرَ مویی، زِ آغاز ، انجام
تو خدایی و خودت فلسفه ات میدانی
|
|
|
|
|
افسوس که آن زمان زیبا بگذشت
در چنگ خزان باغ و بهاران بگذشت
می چرخد و درمی گذرد زود ایام
آن
|
|
|
|
|
خدا، به قلبم اشاره میرود
غزال گمشده ایرا نشانه میرود
|
|
|
|
|
احساس من، برای تو ، دگر زیبا نیست
غمهای من ، افسانه جانکاهی نیست
آنچه میگذرد گذشته است از سر من
|
|
|
|
|
فرو میریزد این آوار
به روی خاطرات من
هوا برفی شود شاید
ز دود آه های من
|
|
|
|
|
” عزیزم، ساعت چند است؟ ”
|
|
|
|
|
شب است باز و
حال من بد است انگار
به جای جایِ فلک
نقش ماتم است انگار
|
|
|
|
|
طاقچه،
عکس تو،
صبح پاییزی و
نم نم شاعرانه
|
|
|
|
|
چوپان ِ ساده دل ِ ابر ، شادمان
هی می کند
گلّه ی برف ِ بزرگ را
|
|
|
|
|
به ماه
بگو از من
به اختصار
بگو که من رفتم
|
|
|
|
|
تو بارانی
تو مهتابی
تو ماهی
تو ماه نور بارانی
تو چون رگبار زیبای بهارانی
|
|
|