يکشنبه ۲ دی
اشعار دفتر شعرِ سپید شاعر امیروحیدی
|
|
پشتِ چشم هایت آب نخواهم ریخت...
|
|
|
|
|
جاده، زبانِ چشم هایم را نمی فهمد
|
|
|
|
|
جاده، زبان چشم هایم را نمی فهمد...
|
|
|
|
|
گاهی باید از قوطی شعرها
بیرون زد...
|
|
|
|
|
باید این شعر را می نوشتم...
|
|
|
|
|
پاییز را با خودت آوردی...
|
|
|
|
|
تنهایی... یعنی، وقتی مستِ تماشای پیراهنی سپید هستی...
|
|
|
|
|
مرگ را بی سِپَر جواب کردم...
|
|
|
|
|
وما همیشه از جایی شروع کردیم...
|
|
|
|
|
حال عقربه ها، خوب نیست...
نیمی از من سی و چهار سال دارد و
نیم دیگری که سال هاست خاک می خورد...
سخ
|
|
|
|
|
دیوانه ای را می شناسم که با پاهای بسته،
آسمان ها را متر می کند
شب ها، سَبَد خالی اش را بر می دارد،
|
|
|
|
|
این قدر
دل
دل
نمی خواهد...
برای با من نشستن،کافی است
از عقربه ها پایین بیایی،
از سایه های پاره
|
|
|
|
|
دارم به آن شبی فکر می کنم
که تمام ساعت های دنیا
با چشم های تو
خوابیدند...
امیروحیدی
|
|
|
|
|
همیشه جنگ پایان ماجرا نیست
گلوله ها، راه خودشان را طی می کنند و
سربازان در خواب های فرضی خود
پیر
|
|
|