عشق
امیرحسین مقدم
اگر نشینم از آن مُشک بو خبر نمیآید.
وگر رَوَم زِ پیاش، گَردِ او به سَر نمیآید.
حکایتی عجب است این کهنْ حکایتِ عشق،
که جان به سر کند و خود به سر نمیآید.
به صد هزار زبان میکنم تمنّایش،
دریغ و درد که در یک نظر نمیآید.
وگر به راهِ او بنشینم هزاران سال،
چو بختِ خفتهی من، از سفر نمیآید.
زِ حالِ یارِ سفر کرده یاد آرید.
اگر چه غیرِ خونِ جگر، زو ثمر نمیآید.
دو چشمِ خویش رها کردم و به دیده نشد،
چنان که گویی ازین دیدهاش، بَتَر نمیآید.
هزار وعده دهد، از هزار روزِ وصال،
گذر کند هزار روز و وعدهای به سر نمیآید.
دو چشم خویش بدوزم به آن سوی این در،
رود زِ چشم من آن کورسوی و کَس زِ در نمی آید.
چگونه دعوی او باورم شود وقتی،
زِ صد هزار وعده، یکی کارگر نمیآید.
منم که تشنهی یک جرعهام زِ جامِ چشمانش،
زِ مَی گذشتم و دُردیــم، بــر نمیآید.
گذشته عاشقِ بیدل، زِ جان شیرینش،
که غیرِ تیشه و سَر، هیچ، سِر نمیآید.
دریغ و درد که در چشم ما اهالیِ عشق،
اگرچه منتَظِریم، مُـنتـَظَر، نمیآید.
به یاد روز واقعه امروز، گر کنیم افغان،
ز داغ روز واقعه، خون بر جگر نمیآید.
مگو حکایتِ سوزِ دلت به نامحرم.
که جز ضرر، ثمریت، کارگر نمیآید.
به صد حِیَل برباید، دل پریشانت،
خبر دهد ز وصالش، ولی خبر نمیآید.
چو دارویی که طبیبی دهد به نادانی،
زِ دارویی به دلِ عاشقی اثر نمیآید.
زکوچـه ها گذرد با پَـرِ طـاووس،
به کوی ما چو رسد، زاغکی گذر نمیآید.
هزار لیلیِ عاشق، زِ پِی هزاران قیس،
ازین جنون گذرِ عقلِ مختصر نمیآید.
شبی نشد که ننوشیم باده جز مَیِ خون،
فغان که مستیِ خون جگر، سحر نمیآید.
امـیـرِ قصّـه من، داستانِ غم میگفت،
زِ غم مگو ، که از ازیـن قصّه خوبتر نمیآید.
1 / 7 / 1391