((این سروده اقتباسی آزاد از شعر شبی
در کارگاه تندیسگر اثر مرحوم نادرنادرپور
است))
خطاطم و عاشق بر اندامِ حُروفم
با واژه هایم می کنم هی عشقبازی
جسم و تَنِ هر واژه را در روی کاغذ
می آفرینم می کنم تصویر سازی
گویی خدایَم بر جهانِ این الفبا
از خامه ی صُنعَم دَمادَم حرف زایَد
بر روی کاغذ که جهانِ واژه ها بود
این آفرینش لاجَرَم محتوم باید
چون خالقی زیبا پسندم حرفها را
زیبا و پُر ناز و ادا می آفرینم
تا هر کسی چشمش به مخلوقات من خورد
خود پی بَرَد که خالِقِ زیباترینم
در روی این کاغذ که دنیای لغات است
با این دوات و این قلم من واژه سازم
در کارگاه خلقَتَم همچون خدایان
می آفرینم چون خدای عشقبازم
من عاشق مخلوق خود بودم عَجب بود
محصور پیچ و تابِ اندامِ لُغاتم
یک دَم خدایم بر تمام این الفبا
آنی دگر هاروت و ماروتم که ماتَم
خالق شتابان عاشق مخلوقِ خود گشت
گویی که جعل و بدعتی در دین و کیشم
ابلیسم و در بَندَم از کوه گناهان
آن عقربِ زخمی شده از نیشِ خویشم
با این همه من هرچه هستم باز امّا
دیوانه ی رقصیدنِ این سین و قافَم
دلداده ی آن لام و یا و ها و میمَم
در مرکزم آن نقطه ی نونَم چو نافَم
بسیار زیبا و دلنشین بود
موفق باشید