زاده حماقتی شبانه شدم سر بر آورده از میان ماه و دریا
موجی سرگردان که عمریست بی خضر همه سوالهای پلاسیده ام را بر شانه های صخره ها حک کردم
حالا من موجی زخمی از چنگال صخره ها به جزر و مد لحظهای هوسی احمقانه دارم به این فکر میکنم ...
چرا عمری بر شانه هایی دردهایم را کوبیدم بی آنکه بدانم دل صخرهها از سنگ است
درست به سختی سنگی که پیشانی منصور را شکافت
به سختی مسمارهایی که مسیح را در مالیخولای جلجت های کمی تا قسمتی سبز آواره کرد
اصلا شام آخر باشد یا نه ...
یهودیان در کار باشد یا کوسه ای دو سر که داروین نسل مان را کلاهدوزشان کرد
مردی را دیدم تکامل را از درون سطل آشغال سر کوچه مان با ولع جستجو میکرد
گفتم عمو سلام سیگار بدم ?
گفت ممنون پسر م روزه ام
عرق سرد پیشانی ام انگار در کوره های آدم سوزی کرونایی بی ساقه افتادم
نگاهش را بر چشمان دوخت و گفت از ریش سیاه بلندت باید روزه باشی
زیر لب یاد دیالوگ استاد شکیبایی افتادم به ریش نیست به ریشه است
گفتم حق با شماست روزه ام ...
یا در حرف همکارم افتادم در اوج ماموریت یهو گفت مسیحا راستی این آخرین قرن ایست که در عمرمان تجربه میکنیم. ..
نمیدانم این روزها زیاد پرت و پلا فکر میکنم
انگار فهمید سنگین شدم و طاقت قدم بر داشتن ندارم
لبخند زهر داری زد و سرش را داخل گونی کثیف برد
کاش داروین آنجا بود خر خره اش را نشانه می رفتم
یهو یاد فروغ افتادم...
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد
چشم باز کردم سر قبر بابام بودم
من زخمی ام نگاه کن پدر زخمی از صخره ها
ببین مادر ?
صدایی در گوشم پیچید تقصیر دریا
نمیدانم چرا این روزها مدام صدا های غریب می شنوم
نزدیک اذان بود
اصلا گرسنه نبودم
خسته بودم
پر از نیستی جاودانه
پر از خلا بی جواب
دلم یک شکم سیر مثنوی میخواست
نمیدانم صدای موج سهمگینی گویا رگهای تن ام را از هم پاشید
من کیم?
بسیار زیبا و پراحساس بود
دستمریزاد
موفق باشید