تابلوی رؤیایی
من به محضِ اینکه
صدای خوبت را شنیدم
آب دستم بود
زمین گذاشتم و، سویت دویدم
ولی تو را ندیدم
دنیا مسخره م کرد
گفت :
صدای او برای او مهمست دگرهیچ
حتی من شنیدم او گفت :
من ندید بَدیدم
حتی دنیا به من گفت :
ازمیانِ عاشق ها
جدا بافته، تافته ای هستم
یه جورایی ، همچون یک پدیده م
او می دانست
با یارِ شیرین سخنم ، تاروپودی
درهم تنیده م
می گفت : تکراری نیست او
با آن یارِشیرین رفتار
یه تابلوی جدیدم
می گفت : عشقِ آندو نیست ،
همچون مُشتی پشمک
حتی او گفت : بهرِ حفظِ زندگی
همچون ، حدیدم
میگفت : چنین لولیدنِ درهم
جایی دیگر
ندیدم که ندیدم
او هِی تعریف میکرد
منهم ، ازاینکه ما را ، خوب شناخته بود
پُر ازلبخند بودم و، می خندیدم
اما همچنان، سوی آن صدای ماورایی ات
مثل خرگوش ، می دویدم
طوری می دویدم ، همچون خونی
آسیمه سر و سرگشته ، به میانِ یک رگ
ولی درآن لحظه
نمی دانستم ، خونم یا ، وَریدم
او را ، بهرِ اهدافِ قشنگم
یاورِ خوبِ خویش می دیدم
اما آن صدا دگر نبود
پژواکش بود
سالها بود که زیبایم رفته بود
خود را یک نقاشِ تنها
درکنارِ این جاده ی دنیا دیدم
نشسته بود و سوت میزد و تابلو می کشید
گلی زیبا می کشید
آن گل تا چه حد ، شبیهِ عشقش بود
آن تابلوی رؤیایی را
بهرِ اینکه ،
بیاویزم به دیواره ی قلبم
آنقدر نشستم درکنارِ خود ،
تا نقاشی تمام شد
سپس آن تابلوی زیبا را با چه ذوقی ،
از خودم خریدم
بهمن بیدقی 1400/1/1
غمگین و زیباست
سرشار از احساس
صبور باشید