امشب می خواهم قصه بگویم برایتان.
قصه ی زندان اعتماد...
یکی بود یکی نبود، آدم ها در زیر ظاهر آبی آسمان زندگی میکردند.
همه در ظاهر آدم بودند، دست و پا داشتند، چشم، گوش، صورت و...
اما در مورد باطن در یک چیز متفاوت بودند با هم.
عضوی بود که در آدم ها متفاوت بود. عضوی که اراده ی عضوهای ظاهری دست آن بود، حرکتشان، فهمشان، نگاهشان...
دل، آدم ها را از یکدیگر جدا می کرد. عده ای دل هایی به رنگ سیاه داشتند و بودند آدم هایی که نور سفیدی دلشان در شب شهر را روشن میکرد و در روز هم نشین روشنایی آفتاب بود و با او می تابید.
دل های سیاه در تلاطم بودند تا پرده ای از تاریکی و ابر روی روشنایی ها بکشند.
گاهی هم موفق بودند و می توانستند دسته ای از این روشنایی ها را به تاریکی تبدیل کنند.
تاریکی جهل و نادانی، تاریکی فراموشی ها، تاریکی شکستن و تاریکی نامردی ها.
وقتی دل ها گرفتار تاریکی نامردی می شدند دسته ای از دل ها دچار فلک روزگار می شدند و چوب می خوردند.
چوب اعتمادشان، احترامشان، محبتشان و چوب دلشان را می خوردند.
چشم ها می گریستند اما نه از درد خوردن چوب!
از درد اعتماد سوخته خود،از درد احترام بی جای خود، از درد محبت بسیار، از درد فراموشی...
فراموشی بودن ها، فراموشی دست هایی که پر می کردند زمانی جای خالی دستی را و دوست داشتن ها...
وقتی به این قسمت زندگی می رسیدیم دل های تاریک خوشحال بودند از این فاصله ها، چشمان گریان، از این نبودن ها.
آدم های شکست خورده قصه ما به زندگی ادامه می دادند، و همچنان خرد می شدند، می باختند، غرق می شدند و آسمان دلشان ابری می شد.
اما زندگی راه خود را می رفت.
رودخانه ها هنوز جریان داشت با وجود سنگ ریزه ها.
آب ها ساده عبور می کردند از میان قلوه سنگ ها.
و دریاچه ها درست می شدند پشت سدها و زندگی می بخشیدند به ماهی ها.
هر قدر آدم ها بزرگتر می شدند زندگی هم بزرگتر می شد.
تاریکی بیشتر می شد و سنگ ها بیشتر و بیشتر...
هر چیزی به مسیر خود، به حیات خود ادامه می داد.
تنها چیزی که هر روز کم رنگ تر از دیروز می شد و به فراموشی سپرده می شد اعتمادمان بود که در حصار چوب های خورده شده مان اسیر بود.
اعتمادها اسیر شدند چون راحت شکستند روشنایی دل ها را...
ولی باز هم نابودی از آن دل های تاریک بود که روشنایی ها آزارشان می داد.
مرگ بر تاریکی ها باد، مرگ بر نامردی ها باد، مرگ بر فراموشی ها و مرگ بر تنهایی...
تنهایی بی پایان جاده زندگی مان....
من گفتم برایت قصه ی زندان اعتماد را، گفتم تا شاه دلت اسیر مهره و خانه سیاه شطرنج نشود، تا بدرخشی با زیبایی ها و بتابی با گرمای خورشید...
به حق الله... راهتان، دلتان، نگاهتان و وجودتان درخشنده و تابنده باد...
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود