میروم از درد فراتر روم
از بن این حادثه برتر روم
بعد عبور از جسد خاکیم
تا ته این منظره
یک سر روم
گوش کنم
نوش کنم
جان دهم
از من و ما بگذرم
ایمان دهم
رنج حسود است
به شادی به ناز
هر چه تو را می برسد
آن دهم
این نفس هی نیشترم میزند
رنج زبان زخم ترم میزند
هر چه فزاید دم این ماجرا
خنجر دل بیشترم میزند
راه گران
شور فغان نای نیست
شعرترم
مرگ در این رای نیست
قافله را آتش جانکاه چیست
جان تو از سر من آگاه نیست
خار پر از خشکی صحرای دور
مزه ی تب دار
بود تلخ و شور
گم شده دل
غرق تبت بی غرور
وای از این سیل دمادم به زور
وه که هوا
کمتر از الهام توست
فاصله ها
حاصل آلام توست
هر چه بلا بر سر و سامانم است
حاصل تدبیر دل آرام توست
روح کجا
حرف کجا
قصه گو
مرده شود دل به نگفتن
بگو
هر چه ز آغاز فلک بر سراست
باز کن آن بقچه ی دل را
بگو
مرگ کجا سطر زمان را خرید
لحظه ی این عقربه ها کی رسید
خفته نیم
خواب به بیداری است
گم شده در خاطرمان شاکلید
زجر مکش
غصه پر از رازهاست
کاش بدانی که حقیقت کجاست
خواب درون من و ما خفته است
خواب زمان
قصه ای آشفته است
مست خودی
دوش به خوابی ببین
رنگ گل خفته ی شب را مچین
چشم گشا
آهوی مشکین ببین
خط دو چشمش شده پر آب و چین
دور شو و انگ تماشا مزن
نیست عروس تو در این مرده تن
رنگ به رخساره ی اعدا مزن
بگذر از این فرش تو در جا مزن
هیچ دگر از بدنت کهنه نیست
تازه شدی
عقده ی جا مانده چیست
هی هدفت خاک و کفن کردن است
از من و ما رنگ ز رخ بردن است
اشک بریز
آی جگر سوخته
معنی تکبیر نیاموخته
لال بمیری تو بسی بهتر است
کیست بگو کام و لبت دوخته
بوی کباب است گمانت
ببر
چرک زیاد است
دمل را بدر
لهجه ی آزاد ز جایی بخر
این همه خر را
تو از اینجا ببر
حرف بزن
برج سخن را بساز
حاشیه پرداز مشو
فتنه ساز
وای از این قصه و این اهل راز
ناز چرا
بهر نیازت بتاز
روز به شیرینی شبها خوش است
آنکه به شب غصه خورد
ناخوش است
چشم ترت نیست
دهانت پر است
این همه هم حاصل آن آغل است
طول و درازست سیاهی
ولی
جان دلم سحر سحر میخری
این همه با رشک به سر میبری
جان خودت
نام مرا میبری
چشم بگردانی و نی دانی ام
نای نفسهام نی ای
آنی ام
یک طرفم
یا دم و یا باز دم
نامده من رفته ام
الله و ام
لحظه زیادست
دمم گم شده
حکم دلم در وطنم گم شده
بوی کسی بین همین روز و شب
در نفس پیروهنم گم شده
باز بکن این گره ها را بیا
آی هوای پر از کوچ ما
فصل بهار است
به صحرا بیا
راه نه پیداست ز بیراهه ها
بال بزن
مثل کبوتر بچرخ
چرخ بزن
چرخ بزن چرخ چرخ
ارزن و جو نیست
به دورم بچرخ
نیست مرا هیچ
مگر کام تلخ
خرج من و ما به یکی کیمیاست
وه که چه چشمان شما
دلرباست
در پس این نیمه شب پر شرشر
قبله ی من
لحن تو آدم رباست
هی به لطایف نفسی ساز کن
قمری دل
بال و پری باز کن
گلبن این قصه تو طناز کن
هی گله از دلبر نسناس کن
اوج و فرود است مهیا بیا
خسته نشو
پر نفس اینجا بیا
اول از آن شرب خمارم بچش
بعد به این شور قمارم در آ
باز قنوت است
انا الحی بخوان
فسخ شده نسخه تعویضمان
صوت سحرگاهی دستاریان
برده مرا
آیه ی دیگر بخوان
چنگ بزن
ریسه بکش
نرد کن
هر چه تو را سرد کند
طرد کن
لام به کامت همه در دام شد
دام بکن
ریشه بزن
گرد کن
هشت نه
هشتاد شو هشتادو هشت
هر چه تو را هست
بیاور به دشت
تو تن بیدار دم دشت باش
وای از آن کاسه ی داغ آلاشت
کوس بزن
تا همه بد پیلگان
دور تو گیرند
در این بد گمان
رهزن جانهای عزیزان ماست
اینکه فرو رفته به بطن زمان
روز حراج است
دلت را بیار
خاطره ی چشم ترت را بیار
دست برون از کفنت را بیار
تهمت یوسف
سمنت را بیار
داد بزن
حادثه را دیده ام
من دم این بد صله را چیده ام
آنکه مرا روشنی دیده بود
کنده ام از ریشه و
خشکیده ام
خام مشو
مرد جهان دیده ای
خرمن یک عمر تو برچیده ای
باز به این وانفسا
شاد باش
هر چه کنی
حاصل خود چیده ای
روده درازی نکن
آرام تر
کس نکند فهم خران
بیشتر
حکم خران واضح و روشن بود
خر خر و خر خر خر و
نی بیشتر
یا منشین با خر و بر خر نشین
یا که خری
صاحب خود بر گزین
راه ز بیراهه جدا کن
ببین
راه خریت مگزین
نازنین
اینکه نفهمی و کنی ادعا
روشن واضح
کندت خر تو را
حرف من و حکم من این نیست هیچ
اصل
به منطق کندت رهنما
من که دگر خسته شدم از بیان
نیست مرا با تو عیان گفتمان
خر که بجز سمبه ندارد زبان
پس بنشینند بر او مردمان
خر که ز کج فهمی خود غافل است
جان دلم
خر خر لایعقل است
عشق فراتر ز خریت رهیست
مرد سخن آگه از این فرهیست
هر چه تو را گفتم و نشنیده ای
زیر و بم غائله خود دیده ای
من به مصیبت
گذرم نوش تو
تو ز خریت
چه بها دیده ای
پشت سمنهای صنوبر نشین
از پس این منظره
خود را ببین
هر چه کنی
بر دل خود میکنی
لحظه ای انوار حقیقت ببین
آن منی
ماه منی
شور من
دور شدی
گم شده در انجمن
خاک محال است چنین بی ثمر
وای لجن
وای افن
وای من
اینکه جواب سخنت دردهاست
زائله ی قصه یی نامردهاست
تا به کجا سر کنم این غصه را
راست بگو
معدن غمها کجاست
پشت بگو
پشته ی دیروز باش
پیش بگو
کشته ی امروز باش
مرد مگو
مرده به سال وبا
مرده ی دیروز و هم امروز باش
چپ منشین
چاره ی دل را بساز
آن دل بیچاره ی ول را بساز
راست تر از راست نشستن چه خوش
راست ترین شکل خودت را بساز
خواب برای همگان
دیده ای
خفته بیدار
تو نشنیده ای
غفلت اگر هست
از آن شماست
کوس جرس خورده
تو نشنیده ای
حیف که دوری ز نفسهای ما
خفته ی بدبخت
به خود اندر آ
باز به فردا نفسی ساز کن
گمشده دل
قصه ی نو باز کن
طنز بچین
شور بزن
شر بکن
هر چه تو را هست
ز بدتر بکن
هر چه رسد
دست ز دامان در آر
تیر به این زخم
دمادم بکن
دور شود
دیر شود
وقت نیست
آنچه تو را مرد کند
بخت نیست
جرعه به جرعه
نفست داده اند
وانچه تو را گرم کند
درد نیست
شعر بگو
ماه بخر
می بخور
آه مکش
عطر بزن
غم مخور
صبح و شبت در پس هم میروند
از پس این توطئه
ماتم مخور
آنکه تو را این تش بد کین فزود
جرعه ای از مزمله کی خورده بود
او که مرا خار به چشم تو کرد
نام مرا
خود ز تو بشنیده بود...
واگویه های عشق: زیبابنماران
بسیار زیبا و پر معنی است
طولانی