روزها از پی هم میگذرد .
گاهی فکر میکنم هر روز میتواند به اندازه یک عمر ادمی باشد. شاید هر لحظه از زمان میتواند...،اما من بسیار ساده از آن میگذرم !
درهر لحظه تولدی و فراقی صورت میگیرد وامکان تحولی بزرگ هست
خدایا مرا چه قدر بزرگ خلق کرده ای.بزرگتر از همه آنچه درهستی است...
چرا برای تولد هر روز و هر لحظه ام شادمانه نمیسرایم !در حالیکه همه هستی برای شادمانگی ام خود را به رنگهای خیال انگیز اراسته میکنند و زیباترین موسیقی را.مینوازند ومیسرایند...
چرا با این همه بزرگی ،گاهی میرنجم از رفتار ادمها و تنگناهای زندگی ،در حالیکه میدانم هرچه هست خیر است وحکمت ومهر پروردگارم ،که بسان باران شستشو میدهد گردوغبار های نشسته بر دل و چهره ام...
غرق در این افکارم هستم که
صدای پرندگان مرا وادار به سکوت میکنند .شاید از من میخواهد با انها همنوا شوم
به حیاط خانه میروم...انگار همه هستی در حال سرودن هستند، من هم میخندم وهمنوا با هستی میسرایم
از دوست بی همتایم که هرچه هست از اوست.
از رنگهای خیال انگیز و لبخند گلهای قشنگ...
پرواز شادمانه پرنده ای باعث میشود به اسمان بنگرم ...
لبخندی میزنم از این شادی پرنده .
آسمان توجه ام را به خود جلب میکند وبا خود میگویم بهار است دیگر...
همه را به شوق آورده ،شاید در پی این همه شادی هستی ،آسمان هم یکهو در این هوای آفتابی بخندد و....باران و بعد رنگین کمانی که به رنگ مهر خداست اسمان را نقاشی کند...
در خیالم میگویم:چه قدر زیبایی وشادی ...!!
آنگاه به خود میبالم برای خدایی که دارم....
وبه هستی لبخند میزنم بخاطر صداقتش در دوستی بامن.
و بادلی ارام وشاد سپاس میگویم پرودگارم را ...
وآرزوی خیر ونیکی میکنم از پروردگار مهربان وبخشنده ام ،برای همه هستی...ویژه مردمان پاکش .
دلنوشته بسیار زیبا و شورانگیز بود
دستمریزاد
موفق باشید