شهرِ خزان
همه دنیایم مالِ تو
من که راهی شده سوی
همان شهرِ خزانم
من که راهی
بسوی آن فلاحِ نقش بسته دراذانم
من که راهی
بسوی آن بهشتم که از آنم
آن خزانی که پُر از بهار و میوه ست
این نمودی ست ازهمه عاقبتی که
من جزوِ کوچکی ، از میانِ آنم
من بخش کوچکی
ز شهری آبادانم
که در گرمای تابستانی از خیرالعمل
همه نخل های استعداد را
به فصل خوبِ آرامشِ این تموز
خرماپزان ام
میروم سوی خدایی
که هرصبح و ظهر و شام
این پرنده اش را
میداد به کَرّات ، آب و دانه م
یه جنوبیِ شریفی ،
میگذشت از نخلستان
با همان لهجه ی زیبایش به من گفت :
کاکو ، تو مسئول ، بر این آبادانی ای ؟
گفتم : ها
گفت : منهم اهلِ آبودانم !
گفتم بَه بَه ، نیک لهجه ، خوشبختم و خوشوقتم
منهم اهل تهرانم
مسئولم بر این نخلستان و،
تاکستانِ اعمال
مسئولِ این درخشش
برخوشههای باغی ، ز خرما و رَزانم
ز انواعِ خرما و رطب
ز انواع انگورهای بیدانه و شانی
که از یار، دارند نشانی
عاشقِ تک تکِ حبه های شیرین
روئیده به روی ،
خوشه های آنم
من یک نسیم بودم به دنیای شما
که زمانی آمدم
به همه گفتم
که بهرِ هرکمک ، آماده م
کنون باید کم کنم ، زحمت را و دیگر بروم
زنگِ جَرَسِ رحیل خورده
عازمم به آسمانی از عشق
باید برگردم بسوی شهری که ،
آمده ز آنم
بهمن بیدقی 1400/1/5
بسیار زیبا و دلنشین بود
آموزنده و پر معنی