تو را ای سرو شیرینم چرا بی تاب می بینم
دو چشم روشنت را پرتو مهتاب می بینم
تو را میبینم از راهی خرامان باز می ایی
ولی افسوس این دم را فقط در خواب می بینم
به دور از چشم مستت سرو خندانم ببین اکنون
که این دل چاک چاک و این جگر خوناب می بینم
در این زندان بی روزن که دنیایش همی خوانند
از مشرق زمین تا مغربش مرداب می بینم
به چشمت عشق گر دیدی سلامی هم رسان از ما
چرا ؟ چون عشق را در این مکان نایاب می بینم
در این شهری که گورستان به نامش خوانده ام روزی
نه یک فانوس میبینم نه یک شبتاب می بینم
به مسجد تا روم تقلید شیطان را ز خود رانم
ز ره مانم که شیطان در بر محراب می بینم
کنم عزم سفر از این دیار خفته ی خاموش
ره بسته ست و خود را طعمه ی گرداب می بینم
تو ای شاعر که دنیا را سرایی ناب می خوانی
بگو آیا فقط من اینهمه ناباب می بینم؟
خدایا کور گردانم زبان از لاف بردارم
حقیقت را مثال چشم یوسف خواب می بینم
گمان مسپار دریا را ز باران رحمتی باشد
که کارون را ز اشک خویشتن پر آب می بینم
سوالی پرسمت دنیا تو خون آشام سنگین دل
بگو پس کی تو را از خون خود سیراب می بینم؟