اندک از غم بگویم تا سحر من گریه کردم
آمدم از هجر گویم تا سحر من گریه کردم
آمدم از جور دوری بر لبت یک خط نویسم
دریغ از یک کلام ، تا سحر من گریه کردم
یک سوال کردم از او که جرم من چه بوده؟
پاسخ آمد از خدایم که تا سحر من گریه کردم
آمدم نویسم ای دوست به کجا چنین شتابان؟
قلمم بگفت بس کن ، تا سحر من گریه کردم
آمدم دیگر بخوابم یاد او آمد به خاطر
جالب است چشمان من گفت تا سحر من گریه کردم
آمدم سرگرم باشم فارغ از دنیا و بی غم
نام نیکش را بدیدم تا سحر من گریه کردم
آمدم شعر بخوانم شاید رفت ز خاطر
نام او بود قافیه شعر ، تا سحر من گریه کردم
گاهی اوقات سعی میکنم خود را گول بزنم که آری حالم خوب است
خوب خوب
اما این دل لعنتی خیلی زود آدم را لو میدهد
گاهی اوقات یک خاطره ، یک عکس ، یک یادگاری و... آنقدر آدم را پیر میکند جانان که نمیدانی
بعد تو ساعت ها این شهر هم دروغگو شدند ، یک ساعت نه یک سال میگذرد ، یک روز نه یک دهه میگذرد ، یک ماه نه یک قرن میگذرد
دلتنگ تو
ایلیا رضایی
دلنوشته زیبایی است
قافیه ندارد