قاصدکها
(تقدیم به روح والای هنرمند گرانقدر، بانو معصومه خرم بخش)
یک نسیمی که ،
به اندیشه ی قاصرِ تمامِ قاصدکها
بادی می نمود
پیچید میانِ قاصدکها
ازمیانِ قاصدکها
که حیاتشان به مویی بند بود
انتخاب کرد ،
یک قاصدکِ جوان و برنا
ازمیانِ آنهمه پیر، قاصدکها
آن قاصدکِ جوان جدا کرد
از کنارِ جاده
ازمیانِ شوره زار
آن حیاتِ جمع و جور و ساده
ازمیانِ آن جمعِ به شُور نشسته ی ،
اندیشمندِ قاصدکها
قاصدکهای دگر،
که به تکیه گاهی هیچ ،
خودشان را ، به زور چسبانده بودند
دلگیر شدند
حالا او باید چه میکرد ؟
به دور از باقیِ ، جمعِ قاصدکها
آن نسیمِ خوش طراوت که ربود اورا، به او گفت :
نترس اِی نوگلِ ناز، تو درآغوش منی
تو را می برم به جایی که پُرَست ،
ز قاصدکها
اما جایی که برایشان یه نقطه، بقا نیست
هریک آزادند در باغی خوش، میانِ قاصدکها
باغی پُر از گُل
باغی مملو از، رایحه ی گُل
باغی پُر از عالمی ترنم های خوش ،
که میانش ،
اندیشه ای میلولد ،
بسیار خاضعانه
بسیار خالصانه
بدونِ فکری پُر از خار
پُر از اندیشه ی گُل
وقتی از دور دیده شد ، باغِ بلور
قاصدک یقین نمود
آن نسیمِ خوش طراوت ،
همه راست بود کلامش
بسی پُر ارزش و ناب بود ،
آنهمه ظرافت و،
لطیف مقامش
دلش آرام گرفت
کودکی شد
شروع کرد به دویدن در باغ
شروع کرد ، به بازی
شروع کرد باز به عبادتِ خدایش
عاشقانه ،
حتی سرخوش تر از بازی
یک خدا بود
یکعالمه قاصدک
و او،
و اندیشه ی رؤیاییِ او
دیگر تا ابد خوش بود ،
درمیانِ همه نیکو و،
سبک بال و،
سبک بار قاصدکها
بهمن بیدقی 99/12/9
چه مهربان بانویی؟
چه ناگهان پر کشید؟
یادش گرامی
فاتحه و صلوات