آمدم تنهای تنها
اینجا غریب ترین غریبه ی شهرم
صدبار از هر ناکسی بدی شنیدم
بر این دل زار خودم خون گریه کردم
اما نباشد درد را هیچ التیامی
وقتی میان آشنایان هم غریبم
در زندگی تاریکی محضست یا من
هرجا نشستم سایه و اشباح دیدم؟
این زندگی با من ندارد قصد پیوند
یا من در این هفت آسمان نوری ندیدم
هرچه تنم پروار تر غصه فزونتر
گرچه به سن کوچکترم صد بار پیرم
اینجا جهانی دردناک است و پر از تیر
یا من درون دام تاریکی اسیرم؟
گویی طلسم یک شب سردست تقدیر
یا سرنوشت من چنین غم بود و بی رحم؟
چون بی کسم ای کاش این تن هم نباشد
چون روح میرنجد نباشد دست گیرم
پایان هر حرف من اینست ای شب سرد
خاکم کنید و کاش امشبمن بمیرم
اینجا جهان قصد وفاداری ندارد
هرجا که رفتم کوتهست این استینم
در هرکجا یک هم زبان دارد هر انسان
من نیستم ادم و یا غم دوست گیرم؟
تنهایی و شعر و ستم شد واژه هایم
تنها قلم میداند از هر واژه سیرم
روزی چه سر خوش بودم اما ن نبودم
کو روزگاری که اسیر غم نبودم؟
ما را خیال انس و الفت با کسی نیست
بگذار در تنهایی خویشم بمیرم
لیکن مروت در جهان یا نیست یا من
یک ذره اش را در درون کس ندیدم
بسیار زیبا و غمگین بود
گلایه آمیز