از من گذر میکنی قبل توان آن همه تفکر بالغ؟
گوای فصل ها بدون استخوان زاده شدند.
میانه هایم وا ماند از خوردِ شدنِ جسمی از خویش
آری ،از من گذر کرد ،
دیگر مپرس کدام واژه عریان است.؟
با حال نذارِ خویش به خویشتنم می اندیشم
به ریختن دوباره ام در سطر ها
به فراوان شدنِ نبودن.
و تو، ای همهی خیالت رفتن
گلدان ها را از دهان نهنگ ها بیرون آور،
ژرف بودنِ دریا به عمق تفکر توست
نه زلالی آب
اما،
جاری شدن دریا هم در تُنگ امکان پذیر نیست ،
و تو چه ریاضیات بی منطقی داری.
با صدای بلند بگو قبل از تمام شدنت
کدام شعور در شعر هایم عقیم مانده است ؟
یا کدام کدورتِ پیشینه ام لای دندان های تقدیرم جا مانده است ؟
خیالِ پریدنِ دوباره ام منفصل است
من از آستانهی آزادگی، آوارگیم را دانستم
که هزار پرستو بر بام خیالم فقط شب را به صبح می رسانند
و صبح که می شود لب های دریا ها را میبوسند
بگذار برود از من هر آنچه می رود
انگار نبودم و نیست و هستی ام نبود و رفته است
آری ، اینبار پای هزار رفتن را ساطور نمیزنم .
وقت تمام.
شعر بی مادر میمیرد
و سکانس، دیگر معنا ندارد
نوار نوشته هایم را هم بسوزانید
تمامیت شعر درد است برای خویش ،
شادیست برای آنکه می خواند و لبخند ترش میزند
دیگر نیستم و نیست هر آنچه باید نباشد..
#مسعوداسماعیلی
بسیار زیبا و جالب بود