حجم آفتابی دیگر
بر شانه صبح یخ زده ام سنگینی می کند.
باز هم مشق هرروزه زندگی
با یک سمفونی از بتهوون یا باخ ...
کتری آب که سوت میکشد
چرتم را پاره میکند.
چه خواب می دیدم؟
که می داند؟
شاید آغاز فصلی نو ....
میز صبحانه با گلدانی از گلهای خشکیده،
همچون من
مات و غرق در سکوت....
و پچ پچ های عاشقانه ات
در اتاق خواب...
چه فرقی میکند مخاطب که باشد.
لقمه را در دهانم میگذارم.
طمع نان و پنیرم سالهاست که تکراری ست.
همیشه تلخ...
از در که بیرون میروی فصل مشترکمان به پایان می رسد.
ظرفها را
در حوضچه نوستالژی زندگی ام میشویم.
راستی امروز چند ساله شده ام؟!!..
تقویم خانه در بهتی سنگین فرورفته.
اینجا کسی تاریخ نمیداند.
در غبار آینه چهره زنی پیداست.
خسته، ناامید
با چشمانی بی فروغ..
و چند تار موی سفید زودهنگام
جدیدترین خبر امروزش است.
امید فروریختن دیوار انتظار روزمره را
از صفحه موبایلم می ربایم و موهایم را شانه میزنم.
هوای رخوت انگیز خانه، پیچ و تاب موزون گیسوانم را آشفته می کند.
در چهره زن خیره میشوم.
نقش لبخندی سرخ بر لبان رنگ پریده اش میکشم.
" بخند.حتی اگر خندیدن جرم باشد..."
پالتویی که هیچوقت برازنده ام نبود به تن میکنم.
کمربندم را محکم میبندم.
و ایمان دارم که هنوز هم میتوانم با کفش های پاشنه بلند راه بروم.
به پشت سر نگاهی میکنم.
و کتانی های خسته ام که برایم دست تکان می دهند.
به امید دیدار؟؟؟!!
نه ...اینبار نه!
خاطراتم را جا میگذارم.
با چمدانی پر از فردا راه می روم
سبکبال و رها.
درب را که میگشایم
هوای سرد زمستانی
بوی نای خانه را از تنم می زداید.
به راه می افتم و زیر لب زمزمه می کنم...
"ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش" (حافظ)
و کفشهایم که با کوچه هم آواز میشوند:
تق تق.... تق تق..... زنی می آید..
زنی تنها می آید!
نیلوفر خلعت بری
جهت احترام به قوانین سایت و جمع دوستان
همانگونه که قبلا تذکر داده شد
لطفا تصویر کاربریتان را مزین به روسری نمایید