پوسید...
این بار به جِدّ...
پرده هم حتی!
هنر کمرنگ شد
ذوق با همان لطافتِ همیشگی، گوشهای خزید
بوی تدفینِ قریحه آمد
پشتِ دودِ نفرت انگیزِ سیگارِ زمان...
چشمهٔ اشکی جوشید
خطری خُرده گرفت
در پسِ بوتههای ترقی...
کودکِ احساسِ دختری ترسید
غربتی حاشا کرد
این را که نبوده اصلاً!
واژهای ناله نمود:
کو گوشی که حواسش با من؟!
وای!
شعری زیرِ شعلههایِ خاموشِ خاکستر ماند
شاعری ناقوسِ نحسِ مرگ شنید
کوچهای بی وجدان خالی شد
خلوتی سَرَک کشید
تیک تاکی خاموش شد
یک نفر رفت از دست!
بر سرِ یک ساعت، زد پیروی کند این بار از من
دیدهای شد بیدار
قلمی ناله نمود
قدحی خالی گشت
قدمی لغزید از پی یار
کاتبی هم برخاست تا بپرسد از ما:
با که باید بگوییم این سخن؟!
عشق را با کدام «عین» باید نوشت؟!
دل را به چند باید داد؟!
زشت را با کدام توان باید پرت کرد...
تا نیابد زیبا را هرگز؟!
در پسِ چهرهٔ هر زندگی، نقابی زنده است!
و تهِ هر کوچهٔ این شهر...
بن بستی رو به گورستان باز است!
آن جا که تجلی مرده
و مردهای زنده به گور میکشد آرام نفس!
باید آری باید...
اشک بریزیم اندک
تا برای لحظهای خالی شود دلها از غم
کو؟
نمیبینم من!
به کجا رفته لبی آذین شده با لبخند؟!
کجاست دلی ز فراغت سرشار؟!
من گشتم، نبود!
شما هم نگردید که نیست!
شاید باید لحظهای ایستاد
بی خیال شد به باد و طوفان!
از برِ غم، با چشمِ بسته گذشت
و انتهای راه، امّید به دست، منتظرِ خدا ایستاد
باید خیس شد زیرِ بارانِ عشق
باید در ایمان غلتید
باید قدرِ آخرین برگِ پاییزی را دانست
و به رویِ اولین شکوفهها هم خندید
باید غصه را همراهِ یأس، بقچه نمود
پشتِ کوهستانِ بی نام و نشانی پرت کرد
باید از عمرِ یک قاصدک، درس گرفت
اندکی تأمل!
لحظه ها لطفاً ایست!
بگذارید که بخوابد ساعت
چشمِ من بیدار باش
قدرِ این وقفه، دانست باید
این لحظه، لحاظِ یک عمر باشد شاید!
بسیار زیبا و شورانگیز بود
موثر و پر معنی
"عشق را با کدام «عین» باید نوشت؟!
دل را به چند باید داد؟!
زشت را با کدام توان باید پرت کرد...
تا نیابد زیبا را هرگز؟!"