دختری غم زده باشاخه گلِ داودی
بر سر خاک پدر دیده زاشک پر بودی
سنگ شستش به گلاب گفت آندم به پدر
چون تو رفتی کمر من بشکست هم مادر
بی توگشت قامت مادر خمو رخسارش زرد
خوشدلی کوچ نمود،چیره بشد ماتم و درد
بی تو تنها وغریبیم دراین کوی و گذر
بعد تو عشق وصفا از دل ما کرد حذر
تا که بودی نگرفت کس خبر از احوالت
هیچ نبودی که بگیرش پَرَت هم بالت
چونکه زیر غم دوران شده بود پشتت خم
کس نیامد که عصایی بدهد در آن دم
کس نیامد به سراغت،گره ای باز نکرد
روزگار نامراد،باتو بنشست به نبرد
چون زدی پر همه آمالِ من آندم بگسست
آه و افسوس ازاین آدمی مرده پرست
چون برفتی همه گفتندکه حیف بودوجوان
طاقت دوری آن رفته ز دست را نتوان
یک نفر گفت پدرت خوش قدوبالا بودش
دیگری آمدو گفتا که اجل برد زودش
وان دگر گفت پدرت مظهر خوبیها بود
دیگری گفت جهان را بوَد این بهره وسود
هرکه آمد ز فراغت سخنی گفت ز غم
جمله ءخویشان ندیدم تادرآنروز گردِهم
هرکه آمد بفرستاد به روانت رحمت
هم بگفتند که رها گشته ز رنج و زحمت
چون زدی پر دلت از رنگ وریا وغم رست
آه و افسوس ازاین آدمی مرده پرست.
بسیار زیبا و غمگین بود
موثر و پر معنی